۱۸/ یک چاه و دو چاله
صاحب این قلم به وحشت افتاد و من هم که مبادا در بنای این ظلم آباد
تو هم سهمی داشته باشی! و چه باید کرد؟ جواب خیلی ساده بود.
نردبان را بکش و اگر میتوانی خری را که بالای منبر بردهای بیاور
پایین و این جوری بود که راه افتادیم که هر گناهی را کفارهای
و گزارشها به فرهنگ - به رئیس - به وزیر- و همه بیفایده و
مبادا دیر شده باشد؟! که طرحها و مقالهها. تا بلبشوی کتابهای درسی
در آمد. در مجله علم و زندگی سال ۱۳۳۹. و جنجالکی کرد. بخصوص
که پرده برداشته بود از یک قضیه بسیار ساده که کتاب مجانی تحصیلی
به ملت دادن چگونه ممکن است سهام کمپانی افست را چنین بالا
ببرد؟ که توقیف مجله و احضار به مقامات امنیتی و نقل نصف مقاله
در خواندنیها و ترجمه شدنش به انگلیسی و بریده شدن مختصری از
کمک بنیاد فورد از فرانکلین و دیگر قضایا. آن وقت همان معاون فرهنگ
احضار کرد و بفهمی نفهمی اخطار. من شاهدم که صاحب این قلم گفت:
اگر سرکار نانخور آن دستگاهید، من نوکر این اجتماعم و قلم میزنم و تا
بتوانم میگویم و مینویسم و بالای سیاهی آق معلمی که رنگی نیست و...
والخ. حضرت خیال کرده بود طرف فقط خل است یا ابنه دارد؛ ولی
دید که وقاحت هم بلد است و این قضایا بود تا حکومت دکترامینی.
که درخشش شد وزیر فرهنگ با او رفت و آمدکی داشتیم و گفت
و گویی و شاید نفوذ کلامی که باز سروکله همایون پیدا شد. این
بار تلفن نکرد مهاجر را فرستاد با نامهای و پیشنهاد یک معامله دیگر
که بله دلمان میخواهد فلان کارت را چاپ کنیم والخ... که ردش
کردیم کتبی هم فکر کرده بود شاید درخشش را را داریم به کاری