—۲۹—
من فرنگی کجا بودم گور پدر هر چه فرنگی هم کرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهرهات را باختهای؟ مگر چه شده؟ تو برای خودت جوانی هستی، چرا اینطور دست و پایت را گم کرده ای . . . ؟ »
رمضان همینکه دید خیر راستی راستی فارسی سرم می شود و فارسی راستا حسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش دادهاند و مدام میگفت: «هی قربان آن دهنت بروم! و االله تو ملائکهای! خدا خودش تو را فرستاد که جان مرا بخری،» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم، آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد باید دل داشته باشد گریه برای چه؟ اگر همقطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن.» گفت: «ای درد و بلات بجان این دیوانهها بیفتد! بخدا هیچ نمانده بود زهرهام بترکد، دیدی چطور این دیوانهها یک کلمه حرف سرشان نمیشود و همهاش زبان جنی حرف میزنند؟» گفتم «داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند» . رمضان از شنیدن این حرف مثل اینکه خیال کرده باشد منهم یک چیزیم میشود نگاهی بمن انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفته ترا بحضرت عباس آقادیگر شما مرا دست نیاندازید اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند که یک کلمهاش شبیه بزبان آدم نیست: گفتم «رمضان اینهم که اینها حرف میزنند زبان فارسی است منتهی ...» . ولی معلوم بود که رمضان باور نمیکرد و بینی و بین الله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمیتوانست باور کند و من