—۳۰—
هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهار طاق باز شد و آردلی وارد و گفت «یاالله! مشتلق مرا بدهید و بروید بامان خدا ، همه تان آزادید ...»
رمضان بشنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسبانید بمن و دامن مرا گرفته و میگفت «والله من میدانم اینها هر وقت میخواهند یک بندی را بدست میر غضب بدهند اینجور میگویند، خدایا خودت بفریاد ما برس !». ولی خیر معلوم شد ترس و لرز ر مضان بیسبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و بجای آن یک مأمور تازه دیگری رسیده که خیلی جاسنگین و پرافاده است و کباده حکومت رشت را میکشد و پس از رسیدن بانزلی برای اینکه هر چه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهائی ما یوده. خدا را شکر کردیم میخواستم از در محبس بیرون بیائیم که دیدیم بک جوانی را که از لهجه و ریخت و نک و پوزش معلوم میشد از اهل خوی و سلماس است همان فراشهای صبحی دارند می آورند، بطرف محبس و جوانک هم بایک زبان فارسی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هر چه تمامتر از «موقعیت خود تعرض» مینمو و از مردم «استرحام » می کرد و «رجا داشت » که گوش بحرفش بدهند. رمضان نگاهی باو انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحیم اینهم باز یکی. خدایا امروز دیگر هر چه خول و دیوانه داری اینجامیفرستی! بداده شکر و بندادهات شکر!» خواستم بش بگویم که اینهم ایرانی وزبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداختهام و دلش بشکند و بروی بزرگواری