این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
—۳۱—
خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن برشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگیمآب دانگی درشگهای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یکدستمال آجل بدست من داد و یواشکی در گوشم گفت «ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله بنظرم دیوانگی اینها بشما هم اثر کرده والا چطور میشود جرئت میکنید با اینها همسفر شوید!». گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!» گفت «دست خدا بهمراهتان، هر وقتی که از بیهمزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکهچی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصاً وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکره تازهای باز چاپاری بطرف انزلی میرود کیفی کرده و آنقدر خندیم که نزدیک بود رودهبر شویم.