برگه:Zendebegur.pdf/۱۰۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۰۵
آب زندگی

میگذشت و نشانی دادند که آنرا به پینه‌دوز بدهد و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه‌راهه و پشک انداختند، یکی از آنها بطرف مشرق رفت و یکی هم بطرف مغرب.

***

از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توی یک جنگل سر درآورد، از دور یک شعله آبی بنظرش آمد رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است. به پیرزنی که آنجا نشسته بود سلام کرد و گفت: «ننه جون! محض رضای خدا بمن رحم کنین. من غریب و بی‌کسم، امشب اینجا یه جا و منزل بمن بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا درمییام.

ننه‌پیروک جواب داد: «کییه که یه نفر بیکار و بیمار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برات سوخت، اگه یه کاری بهت میگم برام بکنی تو رو نگه میدارم.

حسنی هولکی گفت: «بچشم، هر کاری که بگین حاضرم.

« - از ته چاه خشکی که پشت خونمه یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار، این شمع شعله آبی داره و خاموش نمیشه.»

پیرزن باو آب و نان داد و بعد با هم رفتند. پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد. حسنی شمع را برداشت و به پیرزن اشاره کرد که بالاش بکشد. پیرزن