شنید که سه تا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند. یکی از آنها گفت: « - خواهر خوابیدی؟»
کلاغ دومی: « - نه، بیدارم.»
کلاغ سومی گفت: « - خواهر چه خبر تازهای داری؟»
کلاغ اولی جواب داد: « - اوه! اگه چیزایی که ما میدونیم
آدمام میدونسن! شاه کشور ماه تابون مرده چون جانشین نداره
فردا باز هوا میکنن. این باز رو سر هرکی نشس اون شاه
میشه؟»
کلاغ دومی: « - تو گمون میکنی کی شاه میشه؟»
کلاغ اولی: « - مردی که پای این درخت خوابیده شاه میشه. اما بشرط اینکه یه شکنبه گوسپند بسرش بکشه و وارد شهر بشه. اونوقت باز مییاد رو سرش میشینه. اول چون میبینن که خارجیس قبولش ندارن و تو یه اطاق حبسش میکنن. میباس که پنجره رو واز بکنه آنوقت دوباره باز از پنجره مییاد رو سرش میشینه.»
کلاغ سومی: « - پوه! شاه کشور کرها!»
کلاغ دومی: « - میدونی دوای کری اونا چییه؟؟
کلاغ سومی: « - آب زندگیس. اما اگه آب زندگی بمردم بدن و گوششون واز بشه دیگه زیر بار ارباباشون نمیرن، اینایی رو که میبینی باین درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بکنن!» بعد غاروغار کردند و پریدند.
حسینی که چشمش را باز کرد دید بدرخت دو نفر آدم