روی هم خورد و یک بوقلمون را برداشت بنیش کشید و چند تا قدح دوغ و افشره را بالایش سر کشید و بخوابگاهش رفت.
فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد. همه وزراء و امراء و دلقکهای درباری و اعیان و اشراف و ایلچیها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دستهدسته میآمدند و کرنش می کردند و کنار دیوار ردیف خط میکشیدند و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی میکردند. اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که میخواستند بصحه همایونی برسد، روی دفترچه یادداشت که با خودشان داشتند مینوشتند و از لحاظ حسینی میگذرانیدند، اما از آنجائیکه حسینی بیسواد بود، وزیر دست راست و وزیر دست چپش را از تجار کور زرافشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.
چه دردسرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت باو زیادهروی کردند و متملقها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیهنشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خدا و خدای روی زمین وانمود کردند که کمکم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را باخت و گمان کرد علیآباد هم شهریست، بطوری که کسی جرئت نمیکرد باو بگوید که: بالای چشمت ابروست. بعد هم بگیروببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چشمزهرهای از مردم