یک تختهسنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب کرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمین خورد و جابجا مرد.
هر سال کار اژدها این بود که وقتی سیمرغ بچه میگذاشت و موقع پرواز بچههایش میرسید میآمد و همه آنها را میخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدک نگذاشت که کار خودش را بکند.
همینکه اژدها را کشت رفت دوباره دراز کشید و خوابش برد. بعد سیمرغ از بالای کوه بلند شد و چیزی برای بچههایش آورد که بخورند، دید یکنفر پائین درخت گرفته و خوابیده، دوباره بطرف کوه پرواز کرد و یک تختهسنگ بزرگ روی بالش گذاشت و آورد که توی سر آن مرد بزند. با خودش خیال کرد: «این همون کسییه که هر سال مییاد و بچههای منو میبره، بیشک امسالم واسیه همینکار اومده. من الآن پدرش رو در مییارم!»
سیمرغ نزدیک لانه که رسید درست میزان گرفت تا سنگ را روی سر احمدک بزند، فوراً بچهها فهمیدند که مادرشان چه خیالی دارد. دادوبیداد راه انداختند و بال زدند و فریاد کشیدند: «ننهجون! دس نگهدار، اگه این مردک نبود اژدها مارو خورده بود!» سیمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت.
وقتیکه برگشت اول به بچههایش خوراک داد، بعد بالش را مثل چتر باز کرد و روی احمدک سایه انداخت