نمیترسیدند. آهو بآرامی چرا میکرد و خرگوش در دست آدمها علف میخورد، پرندهها روی شاخه درختها آواز میخواندند. درختهای میوه از هر سو سر در هم کشیده بودند.
احمدک چند تا از آن میوههای آبدار کند و خورد. بعد رفت سر چشمهای که از زمین میجوشید یک مشت آن بصورتش زد. چشمش طوری روشن شد که باد را از یکفرسخی میدید. یکمشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا شد که صدای عطسه پشهها را میشنید. بطوری از زندگی مست و سرشار شد که نیلبکش را درآورد و شروع بزدن کرد. دید یک گله گوسفند که در دامنه کوه پخشوپلا بود دورش جمع شد و دختر چوپانی مثل پنجه آفتاب که بماه میگفت تو در نیا که من در آمدم. با گیس گلابتونی و دندان مرواری دنبال گوسفندها آمد. احمدک بیک نگاه یکدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسید:
« - اینجا کجاس؟»
دختر جواب داد« : اینجا کشور همیشهباهاره.»
« - من بسراغ آب زندگی آمدهام چشمهاش کجاس؟»
دختر خندید و جواب داد: « - همیه آبها آبزندگیس، این آب چشمیه مخصوصی نداره.»
احمدک بفکر فرو رفت و گفت: « میکنم.... مثه چیزی که عوض شدم. همهچیز اینجا مثل اینکه در عالم