« - چهکاره هسی؟»
« - هیچی! دو تا بازو دارم، هر کاری که شما بگین.»
« - نه، هر کاریکه خودت دلت بخواد و بتونی از عهدهاش بربیائی.»
احمدک فکری کرد و گفت: « - تو شهر پدرم شاگرد عطار بودم و دواها رو میشناسم.»
مادر دختر جواب داد: « - پس دوافروش سر گذرمون دنبال یه شاگرد میگشت، اگه میخوایی برو پیشش کار کن.»
احمدک گفت: « - البته چه از این بهتر؟»
مادر دختر گفت: « - حالا که تو جوون تنبلی نیسی و تن بکار میدی ازین ببعد اگه میخوایی بیا همینجا با ما زندگی بکن.»
احمدک روزها میرفت پیش دوافروش کار میکرد و شبها بخانه دختر چوپان برمیگشت. کمکم باسواد شد و کار مشتریهای دوافروش را راه میانداخت و کارش هم بهتر شد و حتی چلینگری و نجاری را هم یاد گرفت، چون پدرش بهش نصیحت کرده بود که یک کاروکاسبی هم بلد بشود. بعد سور بزرگی داد و دختر چوپان را بزنی گرفت و زندگی آزاد و خوشی با زن و رفقائی که تازه با آنها آشنا شده بود میکرد. اما تنها دلخوری که داشت این بود که نمیدانست چه بسر پدر و برادرهایش آمده و همیشه گوشبزنگ بود و از هر مسافر خارجی که وارد کشور همیشهبهار میشد پرسشهائی میکرد و میخواست از پدر