برگه:Zendebegur.pdf/۱۱۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

 

و برادرهایش باخبر بشود، اما همیشه تیرش به سنگ میخورد. تا اینکه یک روز با یکی از مشتریهای کور دوافروش که از کشور زرافشان آمده بود گرم گرفت و زیرپاکشی کرد. کوره باو گفت:

« - کفر نگو. زبونتو گاز بگیر، اینکه تو سراغشو میگیری حسنی قوزی نیس، پیغمبر ماس. سال پیش بود بکشور زرافشون اومد و معجز کرد، یعنی همه ما که گمراه بودیم و از کوری رنج میکشیدیم نجاتمون داد و بهمون دلداری داد و وعدیه بهشت داد و ما رو از این خجالت بیرون آورد و همیه مردم از جون‌ودل برایش طلاشوری میکنن. واسمون وعظ میکنه و ما رو راهنمائی میکنه. حالا واسه این نیومدم که چشممو معالجه بکنم و از آب زندگی اینجا احتیاط میکنم. چون با خودم باندازه کافی آب از کشور زرافشون آوردم، فقط اومدم یه جفت چش مصنوعی بگذارم.» اشاره کرد بخیکچه‌ای که به کمرش آویزان بود.

شست احمدک خبردار شد و فهمید که حرف درویش راست بوده. دیگر صدایش را درنیاورد و از کسان دیگر هم جویا شد و فهمید حسینی کچل هم در کشور ماه تابان مشغول چاپیدن و قتل و غارت مردمان آنجاست و حرص طلا و مال دنیا همه این بدبخت‌ها را کور و اسیر کرده. بحال برادرهایش دلش سوخت و با خودش گفت: «باید برم اونا رو نجاتشون بدم!» استاد دوا فروش که آمد بهش گفت: