برگه:Zendebegur.pdf/۱۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۲
زنده‌بگور

بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را می‌بینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه، خوب یادم است. آن‌وقت بیشتر حساس بودم، آن‌وقت مقلد و آب‌زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش‌آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده‌شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش.

به نیمچه مداد سرخی که در دستم است و با آن در رختخواب یادداشت میکنم نگاه میکنم. با همین مداد جای ملاقات خودم را نوشتم دادم به آن دختری که تازه با او دوسه بار با هم رفتیم به سینما. دفعهٔ آخر فیلم آوازه‌خوان و سخنگو بود، در جزو پروگرام آوازه‌خوان سرشناس شیکاگو میخواند ?Where is my Silvia از بسکه خوشم آمده بود چشمهایم را بهم گذاشتم، گوش میدادم، آواز نیرومند و گیرندهٔ او هنوز در گوشم صدا میدهد. تالار سینما بلرزه درمیآمد، بنظرم می‌آمد که او هرگز نباید بمیرد، نمیتوانستم باور بکنم که این صدا ممکن است یکروزی خاموش بشود. از لحن سوزناک او غمگین شده بودم، در همان حالیکه کیف