از اهل کشور ماه تابان بود. همینکه دید احمدک جوان قلچماقی است به جوانی او رحم آورد و بعد هم طمعش غالب شد، چون دید ممکن است خیلی بیشتر از پنج اشرفی برایش مشتری پیدا بکند. این شد که صدایش را درنیاورد و فردای آن روز احمدک را برای فروش با غلامها و کنیزها و کاکاسیاها و ددهسیاهها به بازار بردهفروشان برد. اتفاقاً یک تاجر کر دیگر از اهالی ماه تابان که تنه توشه احمدک را پسندید بقیمت بیست اشرفی او را خرید و فردایش با قافله روانه کشور ماه تابان شد.
سر راه احمدک میدید که بارهای شتر مملو از بغلی
عرق و لولههای تریاک و زنجیرهای طلا بود که از کشور ماه
تابان بزرافشان میرفت و از آنطرف خاک طلا بکشور ماه
تابان میبردند تا اینکه بالاخره وارد کشور ماه تابان شدند.
به اولین شهری که رسیدند احمدک دید اهالی آنجا هم بدبخت
و فقیر بودند و شهر سوتوکور بود و همه مردم بدرد کری و
لالی گرفتار بودند زجر میکشیدند و یک دسته کر و کور و احمق
پولدار و ارباب دسترنج آنها را میخوردند. همهجا کشتزار
خشخاش بود و از تنوره کارخانههای عرقکشی شب و روز دود
درمیآمد. در آنجا نه کتاب بود نه روزنامه و نه ساز و نه
آزادی. پرندهها از این سرزمین گریخته بودند و یک مشت مردم
کرولال در هم میلولیدند و زیر شلاق و چکمه جلادان خودشان
جان میکندند. احمدک دلش گرفت، نیلبکش را درآورد و یک