آواز غمانگیز زد، دید همه با تعجب باو نگاه میکنند، فقط یک شتر لاغر و مردنی آمد بسازش گوش داد.
احمدک واسه این مردم دلش سوخت و آب زندگی بخورد چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد و سر و گوششان جنبید. بارهای طلا را در رودخانه ریختند و در همانشب چندین کارخانه عرقکشی را آتش زدند و کشتزارهای تریاک را لگدمال کردند.
خبر که به پایتخت رسید حسینی کچل غضب نشست و فرمان دستگیر کردن احمدک را داد، و قراول و گزمه توی شهر ریخت و طولی نکشید که احمدک را گرفتند و کند و زنجیر زدند و قرار شد که او را شمعآجین کنند و در کوچه و بازار بگردانند تا عبرت دیگران بشود.
احمدک گوشه سیاهچال غمناک گرفت نشست و بحال خودش حیران بود، ناگهان در باز شد و دوساقچی با پیهسوز روشن برایش غذا آورد. احمدک یادش افتاد که پر سیمرغ را با خودش دارد. به دوساقچی گفت: «عموجون میدونم که امشب منو میکشن پس اقلا بگذار بروم بالای بوم نماز بگذارم و توبه بکنم.» زندانبان که کر بود ملتفت نشد. بالاخره باو فهماند و زندانبان جلو افتاده و او را برد پشتبام. احمدک هم پر سیمرغ را درآورد و با پیهسوز آتش زد. یکمرتبه آسمان غرید و زمین لرزید و میان ابر و دود یک مرغ بزرگ آمد و احمدک را گذاشت روی بالش و د برو که رفتی بطرف کوه قاف