این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۳۱
آب زندگی
رفت این شد که قشون آنها مجبور شدند که از آب زندگی کشور همیشهبهار بخورند و چشم و گوششان باز شد و بزندگی نکبتبار خودشان هوشیار شدند و یکمرتبه ملتفت شدند که تا حالا دست نشانده یکمشت کور و کر و پولدوست احمق شده بودند و از زندگی و آزادی بوئی نبرده بودند. زنجیرهای خود را پاره کردند، سران سپاه خود را کشتند و با اهالی کشور همیشهبهار دست یگانگی دادند. بعد بشهرهای خودشان برگشتند و حسنی قوزی و حسینی کچل و همه میرغضبهای خودشان را که این زندگی ننگین را برای آنها درست کرده بودند بتقاص رسانیدند و از نکبت و اسارت طلا آزاد شدند.
احمدک هم اینسفر با زن و بچهاش رفت پیش پدرش و بچشمهای او که در فراقش از زور گریه کور شده بود آب زندگی زد، روشن شد و بخوبی و خوشی مشغول زندگی شدند.
همانطوریکه آنها بمرادشان رسیدند شما هم بمرادتان برسید!
قصه ما بسر رسید | کلاغه بخونهاش نرسید! |
پایان