برگه:Zendebegur.pdf/۲۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۰
زنده‌بگور

چطور بازی ناخوشی را جلو دوستانم که بدیدنم میآمدند، جلو دکترها درآوردم! همه باور کرده بودند که راستی ناخوشم. هرچه میپرسیدند می‌گفتم: قلبم میگیرد. چون فقط مرگ ناگهانی را میشد بخفقان قلب نسبت داد وگرنه سینه‌درد جزئی یکمرتبه نمی‌کشت.

این یک معجزه بود. وقتیکه فکر می‌کنم حالت غریبی بمن دست میدهد. هفت روز بود که خودم را شکنجه میدادم، اگر باصرار و پافشاری رفقا چائی از صاحب‌خانه میخواستم و میخوردم حالم سر جا میآمد. ترسناک بود، ناخوشی بکلی رفع میشد. چقدر میل داشتم نانی که پای چائی گذاشته بودند بخورم اما نمی‌خوردم. هر شب با خودم می‌گفتم دیگر بستری شدم فردا دیگر نخواهم توانست از جا بلند بشوم. میرفتم کاشه‌هائی که در آن گرد تریاک پر کرده بودم میآوردم. در کشو میز کوچک پهلوی تختخوابم میگذاشتم تا وقتیکه خوب ناخوشی مرا انداخت و نتوانستم از جا تکان بخورم آنها را دربیاورم و بخورم. بدبختانه ناخوشی نمی‌آمد و نمیخواست بیاید، یک بار که جلو یک نفر از دوستانم ناگزیر شدم یک تکه نان کوچک را با چائی بخورم حس کردم که حالم خوب شد، بکلی خوب شد. از خودم ترسیدم، از جان سختی خودم ترسیدم، هولناک بود، باورکردنی نیست. اینها را که مینویسم حواسم سر جایش است، پرت نمیگویم خوب یادم است.

این چه قوه‌ای بوده که در من پیدا شده بود؟ دیدم