برگه:Zendebegur.pdf/۲۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۲
زنده‌بگور

این فکر هر آدم عاقلی را دیوانه میکند، نه هیچ حس نکردم، زهر کشنده بمن کارگر نشد! حالا هم زنده هستم، زهر هم آنجا در کیفم افتاده. من توی رختخواب نفسم پس میرود، اما این در اثر آن دوا نیست. من روئین‌تن شده‌ام، روئین‌تن که در افسانه‌ها نوشته‌اند. باورکردنی نیست اما باید بروم، بیهوده است، زندگانیم وازده شده، بیخود، بیمصرف، باید هرچه زودتر کلک را کند و رفت. ایندفعه شوخی نیست هرچه فکر میکنم هیچ‌چیز مرا بزندگی وابستگی نمیدهد، هیچ‌چیز و هیچکس...

یادم میآید پس‌پریروز بود دیوانه‌وار در اطاق خودم قدم میزدم، از اینسو بآن‌سو میرفتم. رختهائی که بدیوار آویخته، ظرف روشوئی، آینه در گنجه، عکسی که بدیوار است، تختخواب، میز میان اطاق، کتابهائی که روی آن افتاده، صندلیها، کفشی که زیر گنجه گذاشته شده، چمدانهای گوشه اطاق پی‌درپی از جلو چشمم میگذشتند. اما من آنها را نمیدیدم، یا دقت نمی‌کردم، به چه فکر میکردم؟ نمیدانم ـ بیخود گام بر می داشتم، یکباره بخودم آمدم، این راه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود. نمیدانستم کجا، بیادم افتاد، در باغ‌وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه میرفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر میکردم، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور