برگه:Zendebegur.pdf/۲۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۴
زنده‌بگور

شاید اینطور نبودم تا اندازه‌ای هم زندگی و روزگار مرا اینطور کرد، از مرگ هم هیچ نمیترسیدم. برعکس یک ناخوشی، یک دیوانگی مخصوصی در من پیدا شده بود که بسوی مغناطیس مرگ کشیده میشدم. اینهم تازگی ندارد، یک حکایتی بیادم افتاد. مال پنج‌شش سال پیش است: در تهران یکروز صبح زود رفتم در خیابان شاه‌آباد از عطاری تریاک بخرم، اسکناس سه تومانی را جلو او گذاشتم گفتم: دو قرآن تریاک. او با ریش حنا بسته و عرقچینی که روی سرش بود صلوات میفرستاد، زیرچشمی بمن نگاه کرد مثل چیزی که قیافه‌شناس بود یا فکر مرا خواند گفت: پول خرد نداریم. دو قرآنی درآوردم دادم گفت: نه اصلا نمیفروشیم. علت آنرا پرسیدم جواب داد: شما جوان و جاهل هستید خدای‌نکرده یک‌وقت بسرتان بزند تریاک را میخورید. منهم اصرار نکردم.

نه کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و در نهاد آنهاست. آری سرنوشت هرکسی روی پیشانیش نوشته شده، خودکشی هم با بعضی‌ها زائیده شده. من همیشه زندگانی را بمسخره گرفتم، دنیا، مردم همه‌اش بچشمم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بی‌معنی است. میخواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم، ولی چون در نزد همه مردم خودکشی یک کار عجیب و غریبی است میخواستم خودم را ناخوش سخت بکنم، مردنی و ناتوان بشوم