برگه:Zendebegur.pdf/۲۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۲۵
زنده‌بگور

و بعد از آنکه چشم و گوش همه پر شد تریاک بخورم تا بگویند: ناخوش شد و مرد.

....................

در رختخوابم یادداشت میکنم، سه بعدازظهر است. دو نفر بدیدنم آمدند، حالا رفتند، تنها ماندم. سرم گیج میرود، تنم راحت و آسوده است، در معده‌ام یک فنجان شیر و چائی است تنم شل، سست و گرمای ناخوشی دارد. یک ساز قشنگی در صفحه گرامافن شنیده بودم. یادم آمد، میخواهم آنرا بسوت بزنم نمیتوانم، کاش آن صفحه را دو باره میشنیدم. الآن نه از زندگی خوشم می‌آید و نه بدم می‌آید، زنده‌ام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوق‌العاده‌ای مرا نگهداشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شده‌ام، اگر مرده بودم مرا می‌بردند در مسجد پاریس بدست عربهای بی‌پیر میافتادم، دو باره میمردم، از ریخت آنها بیزارم. در هر صورت بحال من فرقی نمیکرد. پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یکسان بود، آسوده شده بودم. تنها منزلمان گریه و شیون می کردند، عکس مرا میآوردند، برایم زبان میگرفتند، از این کثافت‌کاری‌ها که معمول است. همهٔ اینها بنظرم احمقانه و پوچ میآید. لابد چند نفر از من تعریف زیادی میکردند. چند نفر تکذیب میکردند، اما بالاخره فراموش میشدم، من اصلا خود خواه و نچسب هستم.

هرچه فکر میکنم، ادامه دادن باین زندگی بیهوده است.