برگه:Zendebegur.pdf/۲۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۸
زنده‌بگور

بود، تقریباً باندازه یک لوله تریاک معمولی میشد، آنها را برداشتم ساعت هفت بود، چایی از پائین خواستم، آوردند آنرا سر کشیدم. تا ساعت هشت کسی بسراغ من نیامد، در را از پشت بستم رفتم جلو عکسی که بدیوار بود ایستادم، نگاه کردم. نمیدانم چه فکرهائی برایم آمد، ولی او بچشمم یک آدم بیگانه‌ای بود. با خودم میگفتم، این آدم چه وابستگی با من دارد؟ ولی این صورت را میشناختم. او را خیلی دیده بودم. بعد برگشتم، احساس شورش، ترس یا خوشی نداشتم، همهٔ کارهائی که کرده بودم و کاری که میخواستم بکنم و همه‌چیز بنظرم بیهوده و پوچ بود. سرتاسر زندگی بنظرم مسخره میآمد، نگاهی بدور اطاق انداختم. همهٔ چیزها سر جای خودشان بودند، رفتم جلو آینه در گنجه بچهره برافروخته خودم نگاه کردم، چشمها را نیمه بستم، لای دهنم را کمی باز کردم و سرم را بحالت مرده کج گرفتم. با خودم گفتم فردا صبح، باین صورت در خواهم آمد، اول هرچه در میزنند کسی جواب نمیدهد، تا ظهر گمان میکنند که خوابیده‌ام، بعد چفت در را میکشند، وارد اطاق میشوند و مرا باین حال می‌بینند، همهٔ این فکرها مانند برق از جلو چشمم گذشت.

لیوان آب را برداشتم، با خونسردی پیش خود گفتم که کاشه آسپرین است و کاشه اولی را فرودادم، دومی و سومی را هم دستپاچه پشت سرش فرودادم. لرزش کمی در خودم حس کردم، دهنم بوی تریاک گرفت، قلبم کمی تند زد. سیگار