برگه:Zendebegur.pdf/۲۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۹
زنده‌بگور

نصفه کشیده را انداختم در خاکستردان. رفتم حب خوشبو از جیبم درآوردم مکیدم دو باره خودم را جلو آینه دیدم، بدور اطاق نگاهی انداختم - همه چیزها سر جای خودشان بودند. با خودم گفتم دیگر کار تمام است، فردا افلاطون هم نمیتواند مرا زنده بکند! رختهایم را روی صندلی پهلوی تخت مرتب کردم، لحاف را روی خودم کشیدم، بوی «اودوکلنی» گرفته بود. دگمه چراغ را پیچانیدم اطاق خاموش شد، یک تکه از بدنه دیوار و پائین تخت با روشنائی تیره و ضعیفی که از پشت شیشه پنجره میآمد کمی روشن بود. دیگر کاری نداشتم، خوب یا بد کارها را باینجا رسانیده بودم، خوابیدم، غلت زدم. همه خیالم متوجه بود که مبادا کسی به احوالپرسی من بیاید و سماجت بکند. اگرچه بهمه گفته بودم که چند شب است خوابم نبرده تا اینکه مرا آسوده بگذارند. در اینموقع کنجکاوی زیادی داشتم. مانند اینکه پیش‌آمد فوق‌العاده‌ای برایم رخ داده، یا مسافرت گوارائی در پیش داشتم، میخواستم خوب مردن را حس بکنم حواسم را جمع کرده بودم، ولی گوشم به بیرون بود. بمحض اینکه صدای پا میآمد دلم تو میریخت. پلکهایم را بهم فشار دادم. ده دقیقه یا کمی بیشتر گذشت هیچ خبری نشد، با فکرهای گوناگون سر خودم را گرم کرده بودم ولی نه از این کار خودم پشیمان بودم و نه میترسیدم تا اینکه حس کردم گردها دست بکار شدند. اول سنگین شدم، احساس خستگی کردم، این حس در حوالی شکم بیشتر بود، مثل وقتی که غذا خوب هضم