برگه:Zendebegur.pdf/۳۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۳۰
زنده‌بگور

نشود، پس از آن این خستگی به سینه و سپس بسر سرایت کرد دستهایم را تکان دادم، چشمهایم را باز کردم. دیدم حواسم سر جایش است، تشنه‌ام شد، دهانم خشک شده بود، بدشواری آب دهانم را فرومیدادم، تپش قلبم کند میشد. کمی گذشت حس میکردم هوای گرم و گوارائی از همه تنم بیرون میرفت، بیشتر از جاهای برجسته بدن بود، مثل سر انگشتها، تک بینی و غیره... در همان حال میدانستم که میخواهم خود را بکشم، یادم افتاد که این خبر برای دسته‌ای ناگوار است، پیش خودم در شگفت بودم. همه اینها بچشمم بچگانه، پوچ و خنده‌آور بود. با خودم فکر میکردم که الآن آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند. خیلی مایل بودم که اینکار بشود و میترسیدم مبادا تکان بخورم یا فکری بکنم که جلو اثر تریاک را بگیرم. همهٔ ترسم این بود که مبادا پس از اینهمه زحمت زنده بمانم. میترسیدم که جان کندن سخت بوده باشد و در ناامیدی فریاد بزنم یا کسی را بکمک بخواهم، اما گفتم هرچه سخت بوده باشد، تریاک میخواباند و هیچ حس نخواهم کرد. خواب بخواب میروم و نمیتوانم از جایم تکان بخورم یا چیزی بگویم، در هم از پشت بسته است!...

آری، درست بیادم هست. این فکرها برایم پیدا شد. صدای یکنواخت ساعت را میشنیدم، صدای پای مردم را که در مهمانخانه راه میرفتند میشنیدم. گویا حس شنوایی من تندتر شده بود.