برگه:Zendebegur.pdf/۳۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۳۲
زنده‌بگور

نشسته بود، در فکر خودم غوطه‌ور شده بودم، دنبال آن میدویدم مانند اینکه بال در آورده بودم و در فضا جولان میدادم، سبک و چالاک شده بودم بطوریکه نمیشود بیان کرد. تفاوت آن همانقدر است که پرتو روشنائی را که بطور طبیعی می‌بینیم در کیف تریاک مثل اینست که همین روشنائی را از پشت آویز چلچراغ یا منشور بلوری به بینند و به رنگهای گوناگون تجزیه میشود. در این حالت خیالهای ساده و پوچ که برای آدم می‌آید همانطور افسونگر و خیره‌کننده میشود، هر خیال گذرنده و بیخود یک صورت دلفریب و باشکوهی بخودش میگیرد، اگر دورنما یا چشم‌اندازی از فکر آدم بگذرد بی‌اندازه بزرگ میشود، فضا باد میکند، گذشتن زمان محسوس نیست.

در این هنگام خیلی سنگین شده بودم، حواسم بالای تنم موج میزد، اما حس میکردم که خوابم نبرده. آخرین احساسی که از کیف و نشئه تریاک بیادم است این بود: که پاهایم سرد و بی‌حس شده بود، تنم بدون حرکت، حس میکردم که میروم و دور میشوم، ولی بمجرد اینکه تأثیر آن تمام شد یک غم و اندوه بی‌پایانی مرا فراگرفت، حس کردم که حواسم دارد سر جایش میآید. خیلی دشوار و ناگوار بود. سردم شد، بیشتر از نیم ساعت خیلی سخت لرزیدم، صدای دندانهایم که بهم میخورد میشنیدم. بعد تب آمد، تب سوزان و عرق از تنم سرازیر شد، قلبم میگرفت، نفسم تنگ شده بود. اولین فکری که برایم آمد این بود که هرچه رشته بودم پنبه شد و نشد آن