برگه:Zendebegur.pdf/۳۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۳۳
زنده‌بگور

طوریکه باید شده باشد، از جان‌سختی خودم بیشتر تعجب کرده بودم، پی بردم که یک قوهٔ تاریک و یک بدبختی ناگفتنی با من در نبرد است.

بدشواری نیمه‌تنه در رختخوابم بلند شدم، دگمه چراغ برق را پیچانیدم، روشن شد. نمیدانم چرا دستم رفت بسوی آینه کوچکی که روی میز پهلوی تخت بود، دیدم صورتم آماس کرده بود، رنگم خاکی شده بود، از چشمهایم اشک میریخت، قلبم بشدت میگرفت: با خودم گفتم که اقلا قلبم خراب شد! چراغ را خاموش کردم و در رختخواب افتادم.

نه قلبم خراب نشد. امروز بهتر است، نه بادمجان بم آفت ندارد! برایم دکتر آمد، قلبم را گوش داد، نبضم را گرفت، زبانم را دید، درجه (گرماسنج) گذاشت، از همین کارهای معمولی که همهٔ دکترها بمحض ورود میکنند و همه جای دنیا یکجور هستند. بمن نمک میوه و گنه‌گنه داد، هیچ نفهمید درد من چه است! هیچکس بدرد من نمیتواند پی ببرد! این دواها خنده‌آور است، آنجا روی میز هفت‌هشت جور دوا برایم قطار کرده‌اند، من پیش خودم میخندم، چه بازیگر خانه‌ایست!

تیک‌وتاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد، صدای بوق اتومبیل و دوچرخه و غریو ماشین دودی از بیرون میآید. به کاغذ دیوار نگاه میکنم، برگهای باریک ارغوانی سیر و خوشه گل سفید دارد، روی شاخه آن فاصله‌بفاصله دو مرغ سیاه روبروی