برگه:Zendebegur.pdf/۳۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۳۵
زنده‌بگور

درنده و پستی، یک فرشتهٔ بدبختی با بعضیها هست...

....................

بالاخره تنها ماندم، الآن دکتر رفت، کاغذ و مداد را برداشتم، میخواهم بنویسم، نمیدانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم و یا از بسکه زیاد است نمیتوانم بنویسم. اینهم خودش بدبختی است. نمیدانم نمیتوانم گریه بکنم. شاید اگر گریه میکردم اندکی بمن دلداری میداد! نمیتوانم. شکل دیوانه‌ها شده‌ام. در آینه دیدم موهای سرم وزکرده، چشمهایم باز و بی‌حالت است، فکر می کنم اصلا صورت من نباید این شکل بوده باشد، صورت خیلی‌ها با فکرشان توفیر دارد، این بیشتر مرا از جا درمیکند. همینقدر میدانم که از خودم بدم می‌آید، میخورم از خودم بدم می‌آید، راه میروم از خودم بدم می‌آید، فکر میکنم از خودم بدم می‌آید. چه سمج! چه ترسناک! نه این یک قوه مافوق‌بشر بود. یک کوفت بود حالا این جور چیزها را باور میکنم! دیگر هیچ‌چیز بمن کارگر نیست. سیانور خوردم در من اثر نکرد. تریاک خوردم باز هم زنده‌ام! اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها میمیرد! نه کسی باور نخواهد کرد. آیا این زهرها خراب شده بود! آیا بقدر کافی نبود؟ آیا زیادتر از اندازه معمولی بود؟ آیا مقدار آنرا عوضی در کتاب طبی پیدا کرده بودم؟ آیا دست من زهر را نوشدارو میکند؟ نمیدانم ـ این فکرها صد بار برایم آمده تازگی ندارد. بیادم می‌آید شنیده‌ام وقتیکه دور کژدم آتش بگذارند خودش را نیش میزند ـ آیا دور من یک حلقه آتشین نیست؟