برگه:Zendebegur.pdf/۳۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۳۶
زنده‌بگور

جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشسته‌اند، یکی از آنها تک خود را در آب فرومیبرد، سرش را بالا میگیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را میجورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیرجیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکه‌های ابر آفتاب رنگ‌پریده درمیآید، ساختمانهای بلند روبرو همه دودزده، سیاه و غم‌انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی مانده‌اند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود.

این ورقهای بدجنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده‌دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال میگیرم!

چه میشود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است.

خوب بود که آدم با همین آزمایشهائی که از زندگی دارد، میتوانست دو باره بدنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بکند! اما کدام زندگی؟ آیا در دست من است؟ چه فایده دارد؟ یک قوای کور و ترسناکی بر سر ما سوارند، کسانی هستند که یک ستاره شومی سرنوشت آنها را اداره می‌کند، زیر بار آن خرد میشوند و میخواهند که خرد بشوند...

دیگر نه آرزوئی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره