برگه:Zendebegur.pdf/۴۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۱
حاجی مراد

دیگر بر بدبختی او خواهد افزود، ازاین‌رو نصیحت‌ها از یک گوش میشنید از گوش دیگر بدرمیکرد. وانگهی زنش هنوز جوان و خوشگل بود و بعد از چند سال با هم انس گرفته بودند و خوب یا بد زندگانی را یک‌جوری بسر میبردند، خود حاجی هم که هنوز جوان بود اگر خدا میخواست به آنها بچه میداد. از اینجهت حاجی مایل نبود که زنش را طلاق بدهد ولی، این عادت هم از او نمیافتاد: زنش را میزد، و زن او هم بدتر لجبازی میکرد. بخصوص از دیشب میانه آنها سخت شکرآب شده بود.

حاجی همینطور که تخمه هندوانه میانداخت در دهنش و پوست دولپه کرده آنرا جلو خودش تف میکرد، از دهنه بازار بیرون آمد. هوای تازه بهاری را تنفس کرد، بیادش افتاد حالا باید برود بخانه، باز اول کشمکش، یکی او بگوید و دو تا زنش جواب بدهد و آخرش بکتک‌کاری منجر بشود. بعد شام بخورند و بهم چشم‌غره بروند، بعد از آنهم بخوابند. شب جمعه هم بود میدانست که امشب زنش سبزی‌پلو درست کرده، این فکرها از خاطر او میگذشت، به اینسو و آنسو نگاه میکرد، حرفهای زنش را بیاد آورد: «برو برو، حاجی دروغی! تو حاجی هستی؟ پس چرا خواهر و مادرت در کربلا از گدائی هرزه شدند؟ من را بگو که وقتی مشهدی حسین صراف از من خواستگاری کرد زنش نشدم و آمدم زن تو بی‌قابلیت شدم! حاجی دروغی!» چند بار لب خودش را گزید و بنظرش آمد اگر در این موقع زنش را