برگه:Zendebegur.pdf/۴۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۳
حاجی مراد

تندتر کرد. حاجی را میگوئی سر از پا نمیشناخت. آتش گرفته بود، حالا زنش بدون اجازه او از خانه بیرون آمده هیچ، آنوقت صدایش هم که میزد باو محل نمیگذارد! به رگ غیرتش برخورد دوباره فریاد زد:

- آهان، بتو هستم! این وقت روز کجا بودی؟ بایست تا بهت بگویم!

آن زن ایستاد و بلند میگفت:

- مگر فضولی؟ بتو چه؟ مرد که جلنبری حرف دهنت را بفهم، با زن مردم چه کار داری؟ الآن حقت را بدستت میدهم. آهای مردم بدادم برسید ببینید این مرد که مست کرده از جان من چه میخواهد؟ بخیالت شهر بی‌قانون است؟ الآن تو را میدهم بدست آژان... آقای آژان...

در خانه‌ها تک‌تک باز میشد، مردم از اطراف بدور آنها گرد آمدند و پیوسته بگروه آنها افزوده میشد. حاجی رنگ و رویش سرخ شده رگهای پیشانی و گردنش بلند شده بود. حالا در بازار سرشناس است مردم هم دوپشته ایستاده‌اند و آن زن رویش را سخت گرفته فریاد میزند:

- آقای آژان!...

حاجی جلو چشمش تیره‌وتار شد، پس رفت، پیش آمد و از روی چادر یک سیلی محکم زد به آن زن و میگفت:

- بیخود... بیخود صدای خودت را عوض نکن، من از همان اول تو را شناختم. فردا... همین فردا طلاقت میدهم. حالا