برگه:Zendebegur.pdf/۴۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۴
زنده‌بگور

برای من پایت بکوچه باز شده؟ میخواهی آبروی چندین و چند ساله مرا بباد بدهی؟ زنیکه بی‌شرم، حالا نگذار روبروی مردم بگویم. مردم شاهد باشید این زنیکه را فردا طلاق میدهم چند وقت بود که شک داشتم، هی خودداری میکردم، دندان جگر میگذاشتم اما حالا دیگر کارد باستخوان رسیده. آهای مردم شاهد باشید زن من نانجیب شده فردا... آهای مردم فردا...

آن زن رو بمردم کرده:

- بیغیرتها! شماها هیچ نمیگوئید؟ میگذارید این مرتیکه بی‌سروبی‌پا میان کوچه به عورت مردم دست‌اندازی بکند؟ اگر مشدی حسین صراف اینجا بود، بهمتان میفهماند. یک روز هم از عمرم باقی باشد، تلافی بکنم که روی نان بکنی سگ نخورد؟ یکی نیست از این مرتیکه بپرسد ابولی خرت بچند است؟ کی هست که خودش را داخل آدمیزاد میکند! برو.. برو... آدم خودت را بشناس. حالا پدری ازت دربیارم که حظ بکنی! آقای آژان...

دوسه نفر میانجی پیدا شدند حاجی را بکنار کشیدند. در این بین سروکلهٔ آژانی نمایان شد، مردم پس رفته حاجی آقا و زن چادر حاشیه‌سفید با دوسه نفر شاهد و میانجی بطرف نظمیه روانه شدند. در میان راه هرکدام حرفهای خودشان را برای آژان تکرار کردند، مردم هم ریسه شده بدنبال آنها افتاده بودند تا به‌بینند آخرش کار بکجا میانجامد. حاجی خیس عرق، همدوش