برگه:Zendebegur.pdf/۵۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۱
اسیر فرانسوی

میخواستیم از راه هلند برویم بفرانسه. بیشتر شبها راه میافتادیم، بدبختانه آلمانی هم بلد نبودیم، من چون گوشم سنگین بود چند کلمه بیشتر آلمانی یاد نگرفتم، اما رفیقم بهتر از من یاد گرفته بود، تا اینکه بالاخره گیر افتادیم، جای ما را عوض کردند و ما را فرستادند به جنوب آلمان.

- از شما گوشمالی نکردند؟

« - هیچ. تنها ما را ترسانیدند که اگر دو باره این کار را تکرار بکنیم، آزادیمان را خواهند گرفت و کارهای سخت‌تری بما خواهند داد، ولی کارمان مثل پیش فلاحت بود، جایمان هم بهتر شد. با دخترها عشقبازی میکردیم، یعنی روزها که در جنگل کار میکردیم فاصله‌بفاصله دیده‌بان بود که مبادا از اسیریها کسی بگریزد، ولی شبها دزدکی بیرون میرفتیم، رفیقم یک زن را آبستن کرد. چون بپیش سینه ما نمره دوخته بودند، شب که میشد روی آن را یک دستمال سفید بخیه میزدیم و هر شب ساعت هشت از مزرعه میآمدیم بیرون، نزدیک ایستگاه راه‌آهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. چیزیکه خنده داشت، ما زبان آنها را نمیدانستیم، دختر من موهای بور داشت، من او را خیلی دوست داشتم هیچوقت فراموشم نمیشود. بالاخره رندان فهمیدند از ما شکایت کردند ما هم یکی‌دو شب نرفتیم، بعد جای ملاقات خودمان را عوض کردیم....

- بدرفتاری آلمانیها نسبت بشما چه بود؟

« - هیچ. چون ما بکار خودمان رسیدگی میکردیم، آنها