برگه:Zendebegur.pdf/۵۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۴
زنده‌بگور

او از سر پیچ خیابان پهلوی انداخته بود در خیابان بیرون شهر و بسوی دروازه دولت میرفت نزدیک غروب بود، هوا کمی گرم بود. دست چپ جلو روشنائی محو این پایان غروب، دیوارهای کاه‌گلی و جرزهای آجری در خاموشی سر بسوی آسمان کشیده بودند. دست راست خندق را که تازه پر کرده بودند کنار آن فاصله بفاصله خانه‌های نیمه‌کاره آجری دیده میشد. اینجا نسبتاً خلوت و گاهی اتومبیل یا درشکه‌ای میگذشت که با وجود آب‌پاشی کمی گردوغبار بهوا بلند میکرد، دو طرف خیابان کنار جوی آب درختهای تازه و نوچه کاشته بودند.

او فکر میکرد میدید از آغاز بچگی خودش تاکنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده. یادش افتاد اولین بار که معلم سر درس تاریخ گفت که اهالی (اسپارت) بچه‌های هیولا یا ناقص را میکشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه کردند، و حالت غریبی باو دست داد. اما حالا او آرزو میکرد که این قانون در همه جای دنیا مجرا میشد و یا اقلا مثل اغلب جاها قدغن میکردند تا اشخاص ناقص و معیوب از زناشوئی خودداری بکنند، چون او میدانست که همه اینها تقصیر پدرش است. صورت رنگ پریده، گونه‌های استخوانی، پای چشمهای گود و کبود، دهان نیمه‌باز و حالت مرگ پدرش را همانطوری که دیده بود از جلو چشمش گذشت. پدر کوفت‌کشیده پیر که زن جوان گرفته بود و همهٔ بچه‌های او کور و افلیج بدنیا آمده بودند. یکی از برادرهایش که زنده مانده بود او هم لال و احمق بود تا اینکه