برگه:Zendebegur.pdf/۵۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۶
زنده‌بگور

خواستگاری کرده بود هر دو دفعه زنها او را مسخره کرده بودند. اتفاقاً یکی از آنها زیبنده در همین نزدیکی در فیشرآباد منزل داشت، چندین بار یکدیگر را دیده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها که از مدرسه برمیگشت میآمد اینجا تا او را ببیند فقط بیادش میآمد که کنار لب او یک خال داشت. بعد هم که خاله‌اش را بخواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره کرده و گفته بود: «مگر آدم قحط است که من زن قوزی بشوم؟» هرچه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نکرده بود میگفته: «مگر آدم قحط است؟» اما داود هنوز او را دوست میداشت و این بهترین یادبود دورهٔ جوانی او بشمار میآمد. حالا هم دانسته یا ندانسته بیشتر گذارش به اینجا میافتاد و یادگارهای گذشته دوباره پیش چشم او تازه میشد. او از همه‌چیز سرخورده بود. بیشتر تنها بگردش میرفت و از جمعیت دوری میجست، چون هرکسی میخندید یا با رفیقش آهسته گفتگو مینمود گمان میکرد راجع باوست، دارند او را دست میاندازند. با چشمهای میشی رک‌زده و حالت سختی که داشت گردن خود را با نصف تنه‌اش بدشواری برمیگردانید، زیرچشمی نگاه تحقیرآمیز میکرد رد میشد. در راه همه حواس او متوجه دیگران بود همه عضلات صورت او کشیده میشد میخواست عقیده دیگران را در باره خودش بداند.

از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را میشکافت، افکار او شوریده و پریشان بود. دید سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که بسنگ خورد سرش را