بلند کرد به او نگاه کرد مثل چیزیکه ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد بزمین. او بزحمت خم شد در روشنائی مهتاب نگاه آنها بهم تلاقی کرد یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد، حس کرد که این نخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده، که هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله، وازده و بیخود از جامعهٔ آدمها رانده شده بودند. میخواست پهلوی این سگ که بدبختیهای خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بکشد، سر او را به سینهٔ پیشآمده خودش بفشارد. اما این فکر برایش آمد که اگر کسی از اینجا بگذرد و بهبیند بیشتر او را ریشخند خواهند کرد.. تنگ غروب بود از دم دروازه یوسفآباد رد شد، به دایره پرتوافشان ماه که در آرامش این اول شب غمناک و دلچسب از کرانه آسمان بالا آمده نگاه کرد، خانههای نیمهکاره، توده آجرهائی که رویهم ریخته بودند، دورنمای خوابآلود شهر، درختها، شیروانی خانهها، کوه کبودرنگ را تماشا کرد. از جلو چشم او پردههای درهم و خاکستری میگذشت. از دور و نزدیک کسی دیده نمیشد، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آنطرف خندق میآمد. سر خود را بدشواری بلند کرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سوزان مثل این بود که سر او به تنش سنگینی میکرد. داود عصای خودش را گذاشت بکنار جوی و از روی آن گذشت بدون
برگه:Zendebegur.pdf/۵۶
این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۵۷
داود گوژپشت