برگه:Zendebegur.pdf/۵۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۸
زنده‌بگور

اراده رفت روی سنگها، کنار جاده نشست، ناگهان ملتفت شد دید یک زن چادری در نزدیکی او کنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد. آن زن بدون مقدمه رویش را برگردانید و با لبخند گفت: - هوشنگ! تا حالا کجا بودی؟

داود از لحن ساده این زن تعجب کرد که چطور او را دیده و رم نکرده؟ مثل این بود که دنیا را به او داده باشند. از پرسش او پیدا بود که میخواست با او صحبت بکند، اما اینوقت شب در اینجا چه میکند؟ آیا نجیب است؟ بلکه عاشق باشد! بهرحال دلش را بدریا زد با خودش گفت هرچه بادا باد اقلا یک هم‌صحبت گیر آوردم شاید بمن دلداری بدهد! مانند اینکه اختیار زبان خودش را نداشت گفت: خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم. همیشه تنها هستم! همه عمرم تنها بوده‌ام.

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که آن زن با عینک دودی که به چشمش زده بود دوباره رویش را برگردانید و گفت: - پس شما کی هستید؟ من بخیالم هوشنگ است او هروقت میآید میخواهد با من شوخی بکند.

داود از این جمله آخر چیز زیادی دستگیرش نشد و مقصود آن زن را نفهمید. اما چنین انتظاری را هم نداشت. مدتها بود که هیچ زنی با او حرف نزده بود، دید این زن خوشگل است.

عرق سرد از تنش سرازیر شده بود بزحمت گفت: نه خانم من هوشنگ نیستم. اسم من داود است.