برگه:Zendebegur.pdf/۶۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۶۴
زنده‌بگور

کم‌کم بالا میآمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفر دختر که بما نزدیک شدند دست داد و مرا معرفی کرد، آنها هم آمده پهلوی ما روی لبه بلند سد نشستند. مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع بصحبت کرد مثل این بود که چندین سال است مرا میشناسد. گاهی بلند میشد و با توپی که در دستش بود بازی میکرد دوباره میآمد پهلوی من مینشست، من توپ را بشوخی از دست او میکشیدم او هم پس میکشید دستمان مالیده میشد، کم‌کم دست یکدیگر را فشار دادیم، دست او گرمای لطیفی داشت. زیرچشمی نگاه میکردم: بسینه، پاهای لخت و سر و گردن او، با خودم فکر میکردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگ‌باخته‌ای باین پلاژ کوچک و از همه‌جا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و خودمانی داده بود، ناگهان صدای ساز رقص در کازینو بلند شد، مادلن که دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ رقص آمریکائی: (میسی‌سیپی). دست او را فشار میدادم، روشنایی چراغ دریا از دور نیم‌دایره‌ای روشن روی آب میکشید. صدای غرش آب که بکنار ساحل میخورد شنیده میشد، سایه آدمها از جلومان میگذشتند.

در این بین که این تصویرها از جلو چشمم میگذشت، مادرش آمد جلو پیانو نشست. من خودم را کنار کشیدم، یکمرتبه دیدم مادلن مثل اینها که در خواب راه میافتند از جا بلند شد،