برگه:Zendebegur.pdf/۶۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۶۸
زنده‌بگور

آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم. اما حالا میخواهم یک چیز تازه برایت بگویم میدانم که باور نخواهی کرد: حالا که برگشته‌ام پشیمانم، میدانی باز دلم هوای ایران را می‌کند مثل اینست که چیزی را گم کرده باشم!

دوستش که صورت او سرخ شده و چشمهایش بی‌حالت باز بود از شنیدن این حرف دستش را بشوخی زد روی میز و قهقهه خندید: - اوژن، شوخی نکن. من میدانم که تو نقاشی اما نمیدانستم که شاعر هم هستی، خوب از دیدن ما بیزار شده‌ای؟ بگو ببینم باید دلبستگی در آنجا پیدا کرده باشی. من شنیده‌ام که زنهای مشرق‌زمین خوشگل هستند؟

- نه هیچکدام از اینها نیست شوخی نمیکنم.

- راستی یک روز پیش برادرت بودم، حرف از تو شد چند تا عکس تازه‌ای که از ایران فرستاده بودی آوردند تماشا کردیم. یادم است همه‌اش عکس خرابه بود... آهان یکی از آنها را گفتند پرستشگاه آتش است مگر در آنجا آتش میپرستند؟ من از این مملکتی که تو بودی فقط میدانم که قالیهای خوب دارد! چیز دیگری نمیدانم حالا تو هرچه دیده‌ای برایمان تعریف بکن. میدانی همه‌چیز آنجا برای ما پاریسیها تازگی دارد.

فلاندن کمی سکوت کرد بعد گفت: