برگه:Zendebegur.pdf/۷۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۷۶
زنده‌بگور

نمیساخت و همه‌اش کار خانه را میکرد، بعد هم که به سن ۱۵ سالگی رسید رفت به خدمتگاری. آبجی‌خانم ۲۲ سالش بود ولی در خانه مانده بود و در باطن با خواهرش حسادت میورزید. در مدت یکسال و نیم که ماهرخ رفته بود بخدمتگاری یکبار نشد که آبجی‌خانم بسراغ او برود یا احوالش را بپرسد، پانزده روز یکمرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه میآمد، آبجی‌خانم یا با یکنفر دعوایش میشد یا میرفت سر نماز دوسه ساعت طول میداد. بعد هم که دور هم نشستند به خواهرش گوشه و کنایه میزد و شروع میکرد به موعظه در باب نماز، روزه، طهارت و شکیات. مثلا میگفت: «از وقتیکه این زنهای قری‌وفری پیدا شدند نان گران شد. هرکس روی نگیرد در آن دنیا با موهای سرش در دوزخ آویزان میشود. هرکه غیبت بکند سرش قد کوه میشود و گردنش قد مو. در جهنم مارهائی هست که آدم پناه به اژدها میبرد...» و از این قبیل چیزها میگفت. ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی بروی خودش نمیآورد.

یکی از روز ها طرف عصر ماهرخ بخانه آمد و مدتی با مادرش آهسته حرف زد و بعد رفت. آبجی‌خانم هم رفته بود در درگاه اطاق روبرو نشسته بود و پک به قلیان میزد ولی از آن حسادتی که داشت از مادرش نپرسید که موضوع صحبت خواهرش چه بوده و مادر او هم چیزی نگفت.

سر شب که پدرش با کلاه تخم‌مرغی که دوغ‌آب