گچ رویش شتک زده بود از بنائی برگشت رختش را درآورد، کیسه توتون و چپقش را برداشت رفت بالای پشتبام. آبجی خانم هم کارهایش را کرده و نکرده گذاشت، با مادرش سماور حلبی، دیزی، بادیه مسی، ترشی و پیاز را برداشتند و رفتند روی گلیم دور هم نشستند، مادرش پیشدرآمد کرد که عباس نوکر همان خانه که ماهرخ در آنجا خدمتگار است، خیال دارد او را بزنی بگیرد. امروز صبح هم که خانه خلوت بود ننه عباس آمده بود خواستگاری. میخواهند هفته دیگر او را عقد بکنند، ٢٥ تومان شیربها میدهند، ۳۰ تومان مهر میکنند با آینه، لاله، کلامالله، یک جفت ارسی، شیرینی، کیسه حنا، چارقد تافته، تنبان، چیت زری... پدر او همینطور که با بادبزن دور شله دوخته خودش را باد میزد، و قند گوشه دهانش گذاشته چائی دیشلمه را بسر میکشید، سرش را جنبانید و سرزبانی گفت: خیلی خوب، مبارک باشد عیبی ندارد. بدون اینکه تعجب بکند، خوشحال بشود یا اظهارعقیده بکند مانند اینکه از زنش میترسید. آبجیخانم خون خونش را میخورد همینکه مطلب را دانست، دیگر نتوانست باقی بلهبریهائی که شده گوش بدهد بهبهانه نماز بیاختیار بلند شد رفت پائین در اطاق پنجدری، خودش را در آینه کوچکی که داشت نگاه کرد، بنظر خودش پیر و شکسته آمد، مثل اینکه این چند دقیقه او را چندین سال پیر کرده بود. چین میان ابروهای خودش را برانداز کرد. در میان زلفهایش یک موی سفید پیدا کرد
برگه:Zendebegur.pdf/۷۴
این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۷۷
آبجیخانم