برگه:Zendebegur.pdf/۷۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۸۰
زنده‌بگور

چادرهای نقده، چتر زلف، تنبان پنبه‌دار جمع شده بودند. در آن میان ننه حسن دو بدستش افتاده بود، خیلی لوس با لبخند گردنش را کج گرفته نشسته بود دنبک میزد و هرچه در چنته‌اش بود میخواند: «ای یار مبارک بادا، انشاالله مبارکبادا».

- امدیم باز آمدیم از خونه داماد آمدیم - همه ماه و همه شاه و همه چشمها بادومی.

- ای یار مبارکبادا، انشاالله مبارکبادا.

- امدیم، باز امدیم از خونه عروس امدیم - همه کور و همه شل و همه چشمها نم‌نمی.

- یار مبارکبادا، امدیم حور و پری را ببریم، انشاالله مبارکبادا...»

همین را پی‌درپی تکرار میکرد، میآمدند میرفتند دم حوض سینی خاکسترمال میکردند، بوی قرمه‌سبزی در هوا پراکنده شده بود یکی گربه را از آشپزخانه پیشت میکرد، یکی تخم‌مرغ برای شش‌انداز میخواست، چند تا بچه کوچک دستهای یکدیگر را گرفته بودند مینشستند و بلند می‌شدند و میگفتند: «حمومک مورچه داره، بنشین و پا شو» سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند، اتفاقاً خبر دادند که خانم ماهرخ هم با دخترهایش سر عقد خواهند آمد. دو تا میز را هم رویش شیرینی و میوه چیدند و پای هرکدام دو صندلی گذاشتند. پدر ماهرخ متفکر قدم میزد که