برگه:Zendebegur.pdf/۷۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۸۱
آبجی‌خانم

خرجش زیاد شده، اما مادر او پاهایش را در یک کفش کرده بود که برای سر شب خیمه‌شب‌بازی لازم است ولی در میان این هیاهو حرفی از آبجی‌خانم نبود، از دو بعدازظهر او رفته بود بیرون کسی نمیدانست کجاست، لابد او رفته بود پای وعظ!

وقتیکه لاله‌ها روشن بود و عقد برگذار شده بود همه رفته بودند مگر ننه حسن، عروس و داماد را دست‌بدست داده بودند و در اطاق پنج‌دری پهلوی یکدیگر نشسته بودند درها هم بسته بود، آبجی‌خانم وارد خانه شد. یکسر رفت در اطاق بغل پنج‌دری تا چادرش را باز بکند وارد که شد دید پرده اطاق پنج‌دری را جلو کشیده بودند از کنجکاوی که داشت گوشهٔ پرده را پس زد از پشت شیشه دید خواهرش ماهرخ بزک کرده، وسمه کشیده، جلو روشنائی چراغ خوشگلتر از همیشه پهلوی داماد که جوان بیست‌ساله بنظر میآمد جلو میز که رویش شیرینی بود نشسته بودند. داماد دست انداخته بود بکمر ماهرخ چیزی در گوش او گفت مثل چیزیکه متوجه او شده باشند شاید هم که او خواهرش را شناخت اما برای اینکه دل او را بسوزاند با هم خندیدند و صورت یکدگر را بوسیدند. از ته حیاط صدای دنبک ننه حسن میآمد که میخواند: «ای یار مبارکبادا...» یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت به آبجی‌خانم دست داد. پرده را انداخت، رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار