گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیاه خودش را باز بکند و دستها را زیر چانه زده بزمین نگاه میکرد به گلوبتههای قالی خیره شده بود. آنها را میشمرد و بنظرش چیز تازه میآمد به رنگآمیزی آنها دقت میکرد. هرکس میآمد، میرفت او نمیدید یا سرش را بلند نمیکرد که ببیند کیست. مادرش آمد دم در اطاق باو گفت: «چرا شام نمیخوری؟ چرا گوشتتلخی میکنی هان، چرا اینجا نشستهای؟ چادر سیاهت را باز کن، چرا بدشگونی میکنی؟ بیا روی خواهرت را ببوس، بیا از پشت شیشه تماشا بکن عروس و داماد مثل قرص ماه مگر تو حسرت نداری؟ بیا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همه میپرسیدند خواهرش کجاست؟ من نمیدانستم چه جواب بدهم.
آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: - من شام خوردهام
....................
نصفشب بود، همه بیاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خوابهای خوش میدیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دستوپا میزد صدای شلپشلپ همهٔ اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول بخیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پابرهنه چراغ را روشن کردند، هرجا را گشتند چیز فوقالعادهای رخ نداده بود وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دمپائی آبجیخانم نزدیک دریچه آبانبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجیخانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده