برگه:Zendebegur.pdf/۸۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۸۷
مرده‌خورها

منیژه خانم: - نه بعد از مشدی رجب من دیگر نمیتوانم زنده باشم، یک زن بیچاره، بی‌دست‌وپا، تا گلویم قرض، پسرم هم در این شهر نیست نمیتوانم در این خانه بمانم، جل زیر پایم هم مال بچه صغیر است، بی‌بی خانم: - آن خدابیامرز همان وقتیکه روبه‌قبله بود بمن گفت کلیدم را دریاب تا بدست کسی نیفتد.

نرگس پائین اطاق هق‌هق گریه میکند.

بی‌بی خانم: - خدا بند از پیش خدا نبرد! همین هفته پیش بود رفتم در دکان مشدی برای بچه رقیه سرنج بخرم. خدا بیامرزدش هرچه کردم پولش را از من نگرفت، گفت سید خانم شما حق آب‌وگل دارید خانم مشدی چه ناخوشی گرفت که اینطور نفله شد؟

منیژه - سه شب و سه روز بود که من خواب بچشمم نیامد. خانم، من بالین این مرد جانفشانی کردم، رفتم از مسجد جمعه برایش دعای بیوقتی گرفتم، حکیم موسی را برایش آوردم گفت ثقل سرد کرده منهم تا توانستم گرمی بنافش بستم، برایش گل‌گاوزبان دم کردم زنیان و بادیان، سنبله‌تیپ، گل خارخاسک، تاج‌ریزی، برگ نارنج بخوردش دادم، دو روز بود حالش بهتر بود، امروز صبح من پهلوی رختخواب او چرت میزدم دیدم مشدی دست کشید روی زلفهایم گفت: - منیجه تو بپای من خیلی زحمت کشیدی حالا دیگر هر بدی هر خطائی کردم ما را ببخش، حلالمان بکن، اگر من سر