برگه:Zendebegur.pdf/۸۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۹۱
مرده‌خورها

میخواهد گوش من زن بیچاره را ببرد. این پول مال بچه صغیر است. یکی از دوستان جون‌جونیش، از هم‌پیاله‌ها نیامد اقلا هفت قدم دنبال تابوت او راه برود، همه مگس دور شیرینی بودند! یوزباشی دیروز آمده بود احوالپرسی. سوز و بریز میکرد. میگفت: همه اینها فرع پرستاری است. چرا شله‌اش نپخته است؟ چرا حکیم خوب نیاوردید؟ امروز فرستادم خبرش کردم تا ما که مرد نداریم بکارهایمان رسیدگی بکند. بهانه آورده بود که در عدلیه مرافعه دارد. (به نرگس) خوب بگو بیاید به‌بینم چه میگوید؟

نرگس قلیان را برداشته از در بیرون میرود؟

منیژه دو باره شروع میکند به زنجموره: - شوهر بیچاره‌ام! مرا بی‌کس‌وبانی گذاشت! چه خاکی بسرم بریزم؟ سر سیاه زمستان یک مشت بچه بسرم ریخته، نه بار نه بنشن، نه زغال نه زندگی!

شیخ علی وارد میشود. با عمامه بزرگ و لهجهٔ غلیظ: سلام علیکم! خدا شما را زنده بگذارد، پسرتان سلامت بوده باشد، سایه‌تان از سر ما کم نشود، خدا آن مرحوم را بیامرزد. چقدر به بنده التفات داشت. حالا باید یکی بمن تسلیت بدهد، خانم مرگ بدست خداست، بی اراده خدا برگ از درخت نمی‌افتد. ماهم بنوبه خودمان میرویم، مصلحتش اینطور قرار گرفته بود، از دست ما بنده‌های عاجز کاری ساخته نیست، اگر بدانید خانم تابوت چه‌جور صاف میرفت!