اطاق شد دروغکی آبغوره میگرفت، من هم از لجم در را برویش بستم.
نرگس: - خوب، خوب، در اطاق را بستی تا چیزها را تودرتو بکنی، دروغگو اصلا کمحافظه میشود، تا حالا صد جور حرف زدهای، این من بودم که زیر مشدی را تروخشک میکردم، تو شبها میرفتی تخت میخوابیدی. وانگهی مشدی تا آن دمیکه مرد ناخوش زمینگیر نشد، نشانی بآن نشانی که هنوز مشدی نفس میکشید، برای اینکه پولهایش را بلند بکنی چک وچونهاش را بستی، جلد دادی او را بخاک بسپرند، بخیالت من خرم؟ بعد در اطاق را برویم بستی تا چیزها را زیرورو بکنی، حالا همه کاسهکوزهها را سر من میشکنی؟
منیژه: - زنکه رویش را با آب مردهشورخانه شسته؟ تو چشم من دروغ میگوئی؟ از منکه گذشته، من آردم را بیختم و الکم را آویختم. اما تو برو فکر خودت را بکن، تا مشدی سر و مر و گنده بود هروقت گم میشد در اطاق نرگس خانم پیدایش میکردند. عصرها که از کار برمیگشت غرق بزک برای خودشیرینی میدوید جلو، در خانه را برویش باز میکرد. شوهری که من موهایم را در خانهاش سفید کردم، یک پسر مثل دستهٔ گل برایش بزرگ کردم، تو او را از من دزدیدی، مهرگیاه بخوردش دادی، من که پول کار نکرده نداشتم که خرج سرخابسفیدآب بکنم. رفتی در محله جهودها