وام خواهم. با این اندیشه از پلهها پایین میرفتم دیدم مردی بالا میآید و نام مرا میپرسد و چون رسید چنین گفت: «دو هفته است پی شما میگردم. همه مهمانخانهها را گردیدهام. از قفقاز صد منات برات[۱] بنام شما رسیده...» از گفتن بی نیاز است که این سخن چه سَهشی[۲] در من پدید آورد.
صد مَنات را گرفتم و دوباره به مهمانخانه بازگشتم و چون ۴۵ روز در آنجا بوده و شام و ناهار و چای خورده پولی نپرداخته بودم، نخست حساب آنجا را پرداختم. رویهمرفته روزی نیم منات در رفت زندگانیم شده بود. سپس به ایستگاه شتافته با هر سختی بود بلیتی خریدم. از آنجا به مغازه اسماعیل رفته مقداری کتاب خریدم. (از جمله ده جلد هوپ هوپ نامه خریدم که به دوستان در تبریز ارمغان گردانم).
۲۵) بازگشت به تبریز
همان شب از تفلیس روانه گردیدم. واگون پر از سالدات می بود که به آذربایجان فرستاده میشدند. دو روز دیگر شبانه به تبریز رسیدم. همان شب مادرم دو بار غش کرده بوده است. دو سه روز با دیدار دوستان و کارهای خود گذرانیدم. سپس به مدرسه رفتم. شاگردان با شادی و خرمی پذیرایی نمودند. مدرسه ماهانههای ماههای گذشته را پرداخت و ارجشناسی بسیار از من کرد.
بایستی امسال به دانشها پردازم و درسهای کلاس دوازده را آماده گردانم و سر سال آزمایش[۳] دهم. لیکن در خود خواهش چنان کاری نمی دیدیم، و تو گویی چیزی مرا از آن بازمیداشت.
راستی هم آن بود که ۴۵ روز درنگ در تفلیس و آن کوششهای جانبازانه آزادیخواهان روس و گرجی و مسلمان آنجا تکان سختی بمن داده بود. تو گفتیی از آمدن پشیمان شده بودم و می خواستم بازگردم. در تبریز چون فشار کم شده بیم از میان رفته بود، آزادیخواهان دستهبندیهایی آغاز کرده بودند و این بیشتر مرا ناآسوده می گردانید. هر چه بود امسال به درس خواندن نتوانستم پرداخت.
در این میان در مدرسه دو تیرگی مسلمان و ارمنی رویه[۴] سختی بخود گرفته یک کشاکش بیمعنایی بعنوان هواداری از انگلیس با عثمانی (که در عراق میجنگیدند) در میان ایشان میرفت. همه زمستان با این کینهورزیهای بیهوده میگذشت. در آخرهای اسفند روزی من در کلاس می بودم، یکی از آموزگاران ارمنی در میان درس جملههای ریشخندآمیزی گفت. من خاموش ننشسته پاسخ گفتم و با خشم و رنجش بیرون آمدم. فردا که روز آخر