سالهم می بود یکی از شاگردان گوران بنام علی اکبر که زبان ارمنی می دانست به من آگاهی داد که چند تن از جوانان ارمنی میخواهند هنگام بیرون آمدن از آموزشگاه به شما آسیبی رسانند.
من بیآنکه چگونگی را به شاگردان مسلمان گویم و کار را به زد و خورد رسانم، بهتر دانستم آهسته خود را بیرون اندازم. هنگام عصر چون درسها پایان پذیرفت، من از در دیگر آموزشگاه بیرون رفتم. ارمنیان فهمیده دنبالم کرده بودند. در بازار که رسیدم عبایم را از دوشم ربودند و بیش از این گستاخی نتوانستند و باز همانجا به کلانتری رفته، خودِ کلانتر را همراه برداشته به آموزشگاه بازگشتم. پیش از رسیدن من در آنجا غوغایی برخاسته حسین خان مقدم که از شاگردان شبانهروزی میبود، تپانچه درآورده ارمنیان را بیم داده بود. من چون رسیدم خود به جلوگیری کوشیدم. از آنسوی مستر چسپ آگاهی یافته از در پوزش درآمد و فرستاد عبای مرا باز گرفت.
من به آن بودم که دیگر به آموزشگاه نروم. چه میدانستم که اگر بروم کار با ارمنیان به زد و خوردها خواهد انجامید و در آن هنگام اینرا نمیپسندیدم. در روزهای نوروز دو نامه از مستر چسپ رسید که به هیچ یکی پاسخی ندادم. چون نوروز گذشت، و مدرسه باز شد، هم شاگردان بزرگ و هم آموزگاران مسلمان از درس خواندن و گفتن باز ایستادند و از مدرسه پا کشیدند. داستان بسیار دراز است، ما چون دانسته بودیم مسلمانان به آن مدرسه برای یاد گرفتن انگلیسی آیند، با نداشتن سرمایه و پشتیبان چنین می خواستیم که بکوشیم که مدرسهای برای آموختن انگلیسی برپا و مردم را بینیاز از آن مدرسه گردانیم. در این زمینه میکوشیدیم. یکماه بیشتر مدرسه در حال «نیمهبستگی» می بود و کسی از ما به آنجا نمی رفت. مستر چسپ نامهها به من مینوشت و ناظم مدرسه را بنزد شاگردان و آموزگاران میفرستاد و ما پروا نمینمودیم. تا روزی که در ششکلان در خانه حاجی نظامالدوله نشستی برپا کرده بودیم، ناگهان دیدیم مستر چسب با آن چند جوان ارمنی از در درآمدند. مستر چسپ بودن این نشست را دانسته و آنها را برداشته برای پوزش آمده بود.
مستر چسپ مرد نیکی میبود و من او را دوست میداشتم و این بود نتوانستم که در اینجا نیز خواهش او را نپذیرم. به انگلیسی با من گفت: «اینها بد کردهاند. ولی گناه مدرسه ما چیست که اینهمه نابسامانی میبیند؟!...» سپس ارمنیان را واداشت که از من آمرزش خواستند. چنین گفتم که شاگردان و آموزگاران از فردا بروند ولی من دیگر نباشم. گفت: شاگردان سوگند خوردهاند که اگر شما نیایید درس نخوانند، گفتم: تنها یکروز آمده دیگر نیایم. گفت: «به درسهاتان دریغتان نمیآید؟!..» گفتم: دلشکسته گردیدهام.
از فردای آنروز شاگردان رفتند و من نیز یک روز را رفته از فردایش پاکشیدم. بدینسان درس خواندنم در زمینه دانشها ناانجام ماند.