۲۷) خشکسالی و گرسنگی
ما هنوز در هکماوار مینشستیم. مادرم خرسندی نمیداد که از آنجا بیرون آییم. من ناچار شده بودم پس از آنهمه بدیها که از مردم آنجا دیده بودم به کارهاشان پردازم و به آسایش ایشان کوشم. آزار شیخیان بیش از اندازه شده بود. یکی از ایشان چند تن تفنگچی بسر خود گرد آورده کینههای گذشته را میجست. روزی ناچار شدم یکی از تفنگچیان را در میدان با دست خود کتک زنم. سپس نیز به میرزا محمود آقا، برادر ثقةالاسلام پیام فرستادم که جلو پیروان خود را گیرد. او پیام مرا پذیرفت و و یکشب رمضان نیز بخانه ما به میهمانی آمد.
در همان روزها در تبریز وبایی نیز رخ داد و من چون گرفتار شدم در اینجا به یادش میپردازم. این وبا را به تبریز سپاهیان روس آوردند، و چون از راه دوری رسیده بود بیش از یکماه نکشید و از میان رفت.
روزی من بخانه میرزا نصراللهخان که نامش بردهام رفته بودم، و چون از وبا میترسیدم ازو پرسشهایی کردم. او نشانههای بیماری را میشمرد، ولی چنین گفت: «تا تشنج نیامده نباید ترسید. لیکن اگر تشنج آمد جای بیم است».
شبانه چون بخانه بازگشتم و پس از شام خوابیدم نیمهشب بیدار شده دیدم حالم سخت بهم خورده وبای سختی گرفتهام. قی[۱] و دیگر نشانیها آغاز یافت. در آن دل شب خود را در چنگال آن بیماری هراسگین دیدم. میدانستم در آن ساعت دسترس به پزشکی و دارو -بویژه در هکماوار- نخواهد بود، ولی میگفتم: بهتر است مادرم و دیگران را بیدار گردانم و «وصیت» کنم. باز میگفتم: هنوز «تشنج» نیامده و جای بیم نیست. بهتر است آنان را به ترس نیندازم. بدینسان نزدیک به سه ساعت با حال سخت میگذرانیدم. سرانجام قی و اسهال بریده شد و من که بسیار ناتوان شده بودم با سختی خود را به کنار رختخواب رسانیده افتادم. هنگام بامداد به آواز مادرم بیدار شدم نشسته مرا میخواند و چون چشم باز کردم دانستم که از چنگال مرگ رهیدهام. خدا را سپاس گزارده به مادرم دلداری دادم. با آنکه سه ساعت بیشتر گرفتار بیماری نبودم تا یکماه در تن خود ناتوانی آشکار درمییافتم. این دوم بیماری من بود.
در این میان خشکسالی و نایابی تاریخی سال ۱۲۹۶ (۱۳۳۶) آغاز میشد. چنان که در تاریخ هجده ساله نوشتهام در این هنگام در تبریز دموکراتها شایندگی از خود نشان دادند و با همدستی دولت به یاوری مردم برخاستند. دولت غله میداد. دموکراتها از توانگران پول (اعانه) میگرفتند. در کویها بینوایان و کمچیزان را سرشماری کرده بودند. به اندازه نیاز آنها آرد به نانواییها میدادند. در هر کویی کمیسیونی از خود مردم برپا گردیده پته[۲] بدست بینوایان داده بودند که از روی آن نان گیرند.