بهائیگری/گفتار یکم
بنام پاکْآفریدگار
دربارۀ بهائیگری تاکنون سخنان بسیاری در پیمان و پرچم نوشتهایم و چون آنها پراکنده بوده اینک همۀ گفتهها و گفتنیهای خود را در آن زمینه در این کتاب در یکجا مینویسیم. کسروی
گفتار یكم
بهائیگری چگونه پدید آمده؟
بهائیگری تاریخچۀ دراز میدارد ولی ما آن را بکوتاهی خواهیم نوشت. باید دانست بهائیگری از بابیگری پدید آمده، و بابیگری از شیخیگری ریشه گرفته، و شیخیگری از شیعیگری برخاسته. پس یک بخش از تاریخ بهائیگری تاریخ شیعیگریست، و ما چون از شیعیگری و تاریخ آن در کتابهای دیگری سخن راندهایم، در اینجا بآن بخش نخواهیم پرداخت. ولی از مهدیگری که بداستان باب و بهاء بهمبستگی نزدیک میدارد و ما در آن کتاب بکوتاهی نوشتهایم، در اینجا کمی درازتر سخن خواهیم راند. 1ـ مهدیگری و تاریخچۀ آن باید دانست مهدیگری یا «باور داشتن بآنکه کسی در آینده با نیروی بیرون از آیین (خارقالعاده) پیدا خواهد شد و جهان را به نیکی خواهد آورد» از باستانزمان میان ایرانیان و جهودان میبوده. ایرانیان که به اهریمن باور داشته و کارهای بد جهان را ازو میدانستند، چنین میپنداشتند که روزی خواهد آمد و کسی از نژاد زردشت بنام «سااوُشیانت» پیدا خواهد شد، و او اهریمن را کشته جهان را از همۀ بدیها خواهد پیراست. اما جهودان چون آزادی کشور خود را از دست داده، بزیر یوغ پادشاهان آسوری و كلدانی افتاده بودند، یکی از پیغمبرانشان برای آنان چنین نوید[=وعده] داد که خدا مسیحی (پادشاهی) از میان جهود خواهد برانگیخت که بیگانگان را دور رانَد و جهود را از خواری و زبونی برهانَد. این پندارها درمیان ایرانیان و جهودان میبوده و هرچه زمان میگذشته در دلها ریشه بیشتر میدوانیده و در اندیشهها بارج و بزرگی میافزوده و دلبستگی مردم بآن بیشتر میشده تا آنجا که یک آرمانی[هدف] برای ایرانیان و جهودان گردیده بوده. اکنون سخن در آنست که این باور (یا بهتر گویم: این پندار) کی و چگونه و از کجا بمیان مسلمانان راه یافته است. زیرا بیگمانست که در زمان بنیادگزار اسلام، چنین سخنی درمیان نمیبوده و نمیبایست بود. از آنسوی دیده میشود که هنوز صدۀ یکم اسلام بپایان نرسیده این پندار درمیان مسلمانان شناخته میبوده. چه ما میبینیم که محمد بن حَنَفیه (پسر امام علیبنابیطالب) که پس از مرگ یزید بن معاویه در مدینه بخلافت برخاست، پیروانش که کَیسانی خوانده شدندی او را مهدی نامیدهاند، و چون مرده مرگ او را باور نداشته چنین گفتهاند: زنده است و در کوه رضوی (در نزدیکی مدینه) میباشد و خود بیرون خواهد آمد و جنگها خواهد کرد. سید اسماعیل حِمَیری که یکی از شاعران بنام عرب و خود از کَیسانیان میبوده شعرها دربارۀ محمدِ حَنَفیه داشته. از جمله چنین گفته: الا ان الائمة من قریش ولاة الحق اربعة سواء علی و الثلاثة من بنیه هم الاسباط لیس بهم خفاء فسبط سبط ایمان و بر و سبط غیبته کربلاء و سبط لایذوق الموت حتی یقود الجیش یقدمه اللواء یغیب لایری فیهم زمانا برضوی عنده عسل و ماء چنانکه دارمِستِتِر شرقشناس فرانسهای نیز نوشته چنین پیداست که این پندار را بمیان مسلمانان، ایرانیان انداختهاند. زیرا محمد حَنَفیه که نخست کسیست که مهدی خوانده شده پیروان او (یا کَیسانیان) بیشترشان ایرانیان میبودند. مختار در کوفه ایرانیان را بسر خود گرد آورد و به پشتیبانی آنان بنیاد فرمانروایی نهاد، و او که محمدِ حنفیه را بخلافت برداشت غلامش کَیسان نام، محمد را مهدی خواند و کیش کَیسانی را پدید آورد. هرچه بوده این پندار که از نیمۀ دوم صدۀ یکم تاریخ هجری درمیان مسلمانان شناخته گردید در اندکزمانی در دلها جا برای خود باز کرد، و آنچه رواج این پندار را بیشتر گردانید این بود که در همان زمان کشاکش بسیار سختی در زمینۀ خلافت درمیان مسلمانان میرفت و چند خاندان بزرگ در آن راه کوششها بکار میبردند. بنیاُمَیّه با زور و نیرنگ خلافت را برده و علویان و عباسیان (پسران علی داماد پیغمبر و عباس عموی پیغمبر) میکوشیدند که آن را از دست اُمویان درآورند. عباسیان یک تن را میان خود برگزیده و دوراندیشانه از راه زمینهچینی پیش میرفتند. ولی علویان که بیشترشان مردان سادهای میبودند، گذشته از آنکه همدستی نمینمودند و آرزومندان خلافت درمیان ایشان بیش از یک تن و دو تن میبودند، بزمینهچینی هم نپرداخته فریب سخنان پیروان خود را میخوردند، و با شتاب بکار برخاسته زود از میان میرفتند. چنانکه کسان بسیاری از آنان در همان راه کشته شدند. این داستانها در کتابها (بویژه در «مقاتلالطالبین» ابوالفرج اصفهانی) نوشته شده، آنچه در اینجا میباید نویسم آنست که این آرزومندان خلافت یکی از افزارهای کار، مهدیگری را میداشتند. بدینسان که هر یکی خود را مهدی میخواند و مردم را بکارهایی که از پیدایش مهدی میبیوسیدند امیدمند میگردانید، و بیشتر آنان، خودشان یا پیروانشان، حدیثی هم از زبان پیغمبر یا امام علی بن ابیطالب، بدلخواه خود ساخته میان مردم میپراکندند. در این باره داستانهایی هست که برخی را بنام نمونه در اینجا یاد میکنیم: 1) یکی از علویان که در زمان بنیاُمَیّه بطلب خلافت برخاست زید بن علی «نوادۀ حسین بن علی» بود. این مرد که خود دلیر و پارسا میبود، به کوفه آمد و پیروان خاندان علوی که «شیعه» نامیده شدندی بسرش گرد آمده چهلهزار تن باو دست دادند و زید فریب آنان را خورده به بسیج کار برخاست ولی چون هنگامش رسید که بجنگ و جانفشانی پردازد، انبوهی از شیعیان بهانهای پیدا کرده خود را بکنار کشیدند، و زید با دستۀ کمی مانده کاری از پیش نبرد و خود کشته گردید. همین زید را پیروانش «مهدی» مینامیدند و امیدها بمردم میدادند. اینست که چون کشته شده یکی از بدخواهان چنین شعری سروده: صلبنا لکم زیدا علی جزع نخلة ولم ار مهدیا علی الجزع یصلب از اینسو ما نیز در کتابها حدیثی مییابیم بدینسان: «ان مهدینا سیظهر فی ظهر الکوفه». معنی آنکه: «مهدی ما بزودی در پشت کوفه پدید خواهد آمد». بیگمان این حدیث را پیروان زید ساخته و برای پیشرفت کار خود پراکندهاند. 2) عباسیان باآنکه بنیاد کارشان را بزمینهچینی گزارده، چون کینۀ ایرانیان را با عرب و خاندان اُمَیّه میدانستند، ابومسلم را بخراسان برای دستهبندیها فرستاده بودند، با اینحال آنان نیز از داستان مهدی بسودجویی برخاستهاند، و ما حدیثی در کتابها میبینیم بدینسان: «اذا رأیتم الاعلام السود من جانب خراسان فاستبشروا بظهور مهدینا». معنی اینکه: «چون درفشهای سیاه را از جانب خراسان دیدید بخود مژده دهید که مهدی ما پیدا شده». بیگمان این حدیث و مانندهایش را عباسیان و کارکنانشان ساختهاند. زیرا پیروان آن خاندان میبودند که با درفشهای سیاه از سوی خراسان خواستندی آمد. 3) از کسانی که در این راه برخاستند و کشته گردیدند، محمد نفس زَکیّه است که بمهدیگری بیشتر از دیگران شناخته میبود. پدر محمد، عبدالله نوۀ پسری حسنبنعلی و نوۀ دختری حسینبنعلی، و خود میان علویان گرامی میبود. اما پسرش محمد که «نفس زکیّه» نامیده شدی چون درمیان دو کتفش خال بزرگی میداشت (که پیغمبر اسلام نیز چنین خالی داشته بوده) از اینرو از زمان کودکی، علویان و دیگران باو با دیدۀ دیگری نگریستندی و امیدها بآیندۀ او بستندی. چون پندار مهدیگری تا این زمان درمیان علویان و دیگران شناخته شده بود بسیاری از مردم محمد را «مهدی» نامیده و دربارۀ او امیدها در دل پروراندندی. شاعران شعرهایی دربارۀ او گفتهاند که یکی اینست: و ان یک ظنی فی محمد صادقا یکن فیه ماتروی الاعاجم فی الکتب این شعر دلیل روشن دیگری است که مسلمانان پندار مهدیگری را از ایرانیان (یا بگفتۀ شاعر از اعاجم) گرفته بودند. باری نزدیک بآخرهای زمان بنیاُمَیّه روزی در مدینه سران علویان و عباسیان انجمنی برپا کردند. از کسان بنامی که در آن انجمن میبودند یکی ابراهیم بن محمد (از عباسیان که سپس ابراهیم امام شناخته گردید و ابومسلم را او بخراسان فرستاد)، دیگری ابوجعفر منصور برادرش (که سپس خود بخلافت رسید)، دیگری عبدالله پدر محمد، دیگری محمد دیباج عموی محمد، دیگری ابراهیم برادر محمد میبودند. گفتگو در این میبود که یکی از میان خود برگزینند و همگی باو دست دهند و او را بخلافت رسانند، و چون محمد درمیان مردم بنام «مهدی» شناخته شده و مردم را بآیندۀ او امیدهایی میبود، بجوانی و کمسالیش نگاه نکرده او را برگزیدند و همگی آنان که میبودند (از جمله پدرش عبدالله) باو دست دادند (بیعت کردند). بدینسان مهدیگری محمد هرچه شناختهتر و استوارتر گردید و سالها علویان و دیگران چشم براه پیدایش و خیزش او دوخته بودند و شاعران شعرها میسرودند. لیکن از این نام او را سودی نبود، و چون چندی نگذشت که عباسیان با دست ایرانیان بخلافت رسیدند، در زمان ابوجعفر منصور (همان مردی که بمحمد بیعت کرده بود) عبدالله پدر محمد با کسان دیگری از خویشانش بزندان و شکنجه افتادند و خود محمد و برادرش ابراهیم نیز کشته شدند. هرچه بوده ما در کتابها حدیثی میبینیم بدینسان: «لو لم یبق من الدنیا الایوم واحد لطول الله ذالک الیوم حتی یبعث الله فیه رجلا من اهل بیتی یواطئی اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی». معنی آنکه: «اگر نماند از جهان مگر یک روز، خدا آن را دراز گرداند تا برانگیزد در آن مردی را از خاندان من که نامش با نام من و نام پدرش با نام پدر من یکسان باشد». بیگمان این حدیث را کسان این محمد برای پیشرفت کار او ساخته و پراکندهاند. از این سه داستان سه چیز پیداست: یکی آنکه مهدیگری از ایرانیان بمیان مسلمانان آمده، و در خود اسلام چنین چیزی نمیبوده. دوم اینکه این پندار از آغاز پیدایش خود افزار سیاستی میبوده و آرزومندان خلافت هر یکی از آن سود میجستهاند. سوم آنکه مهدی در آن زمان معنی سادهای میداشته و جز این نمیبوده که کسی پیدا شود و رشتۀ خلافت را بدست گیرد و با آیین اسلام سررشتهداری کند.
2ـ مهدیگری و شیعیگری اما مهدیگری در شیعیگری داستانش اینست که چون جعفر بن محمد که بنیادگزار شیعیگری کنونی اوست بدعوای خلافت و امامت برخاست، و بدانسان که در جای دیگری بازنمودهایم دستهای را از تندروان شیعه بسر خود گرد آورد و سپس جانشینان او یکی پس از دیگری آن دسته را راه بردند، اینان هم از داستان مهدی سود میجستند. زیرا چون دستۀ کم و ناتوانی میبودند برای دلداری چنین میگفتند: «مهدی از ما خواهد بود». شعر پایین را در کتابها بنام جعفر بن محمد نوشتهاند: لکل أناس دولة یرقبونها و دولتنا فی آخر الدهر یظهر در کتابها حدیثهایی هست بدینسان: «ان القائم من ولد فاطمه». معنی آنکه: «برخیزنده از فرزندان فاطمه خواهد بود». همانا اینها را نیز آنان ساخته بودند. از اینروست که اسماعیلیان که پیروان اسماعیل پسر جعفر بن محمد میبودند و سپس دستۀ جدایی گردیدند و داستانهای درازی پیدا کردند، بنیاد کوششهای خود را بر روی زمینۀ مهدیگری گزاردند و یکی از پیشروان ایشان که خود را از فرزندان اسماعیل میشمرد در آفریقا بنام مهدی برخاست و بنیاد فرمانروایی فاطمیان را گزاشت. از اینسوی درمیان خود شیعیان زمینۀ بهتر و گشادهتری برای پندار مهدیگری پیش آمد که هم شیعیگری رنگ دیگری بخود گرفت و هم مهدیگری رویۀ دیگری پیدا کرد و از سادگی بیرون رفت. چگونگی آنکه چون حسن بن علی العسکری که بشمارش شیعیان امام یازدهم میبود درگذشت، او را فرزندی شناخته نمیبود، و از اینرو پراکندگی بمیان شیعیان افتاده گروهی جعغر برادر آن درگذشته را (که شیعیان جعفر کذاب نامیدهاند) بامامی میشناختند. گروهی گفتند: «امامت پایان پذیرفت و دیگر امامی نخواهد بود». گروهی بدعوای شگفتی برخاسته گفتند: «امام را فرزندی پنجساله هست که پنهانست و در سرداب میزید». پیشرو این گروه و گویندۀ این سخن عثمان بن سعید نامی میبود که میگفت: «آن امام پنهان مرا میانۀ خود و شما میانجی گردانیده. شما هر سخنی میدارید بگویید برسانم و پاسخی گیرم و پولهایی که خواهید داد، بدهید بفرستم». این گفتهها دلیلی همراه نمیداشت. از آنسوی این باور کردنی نمیبود که کسی را فرزندی زاید و چند ساله گردد و مردم از زاییدن و بودن او آگاه نگردند. از این گذشته امام چرا پنهان میزیست؟!.. چرا از سرداب بیرون نمیآمد؟!.. امام اگر پیشواست باید آشکار باشد و بمردم پیشوایی کند. امام پنهان چه معنی تواند داد؟!.. لیکن در شیعیگری از نخست، دلیل خواستن و یا اندیشیدن و فهمیدن نمیبوده و کنون هم نمیبایست بودن. از آنسوی شیعیان با آن جدایی و دوری که از مسلمانان دیگر پیدا کرده بودند این نشدنی بود که بازگردند و بآنان پیوندند و در این هنگام ناچار میبودند که هرچه گفته میشود بپذیرند و دستگاه خود را بهم نزنند. به هر حال، عثمان بن سعید سالها خود را «باب» (درِ امام) مینامید و بشیعیان فرمان میراند و از آنان پولها میگرفت و گاهی از «ناحیۀ مقدسه»ی آن امام، «توقیع» یا «نوشته» بیرون میآورد. پس از مرگ او پسرش محمد رشته را بدست گرفت. پس ازو نوبت به حسین بن روح رسید. پس ازو محمد بن علی سِیمَری که همانا از ایرانیان میبوده جانشین گردید. هفتاد سال کمابیش این دستگاه درمیان میبود. در این میان کسان بسیاری با ایشان بكشاکش برخاستند و هر یکی از آنان دعوای جانشینی از امام سردابنشین کردند. ولی عثمان بن سعید و جانشینان او کار را از پیش برده بودند و میدانی بدیگران ندادند، و هر زمان که نیاز افتاد «توقیعها» از امام در بیزاری از آن مدعیان بیرون آوردند. جعفر برادر حسن عسکری که وارث او میبود از دعوای اینان در شگفت شده میگفت: «برادرم را فرزندی نبوده». عثمان بن سعید با زیرکی او را از میدان دربرد بجای خود که لقب کذاب باو داده بیچاره را رسوای جهان گردانید. رویهمرفته دستگاه بسیار شگفتی چیده بودند و کار خود را بسیار استادانه پیش میبردند. ولی محمد سِیمَری که درِ چهارم میبود، چون زمان مرگش رسید کسی را بجانشینی نشناسانیده چنین گفت: «دیگر امام را دری میان مردم نخواهد بود و امام بیکبار از میان مردم دور و ناپیدا خواهد بود». انگیزۀ این كار او دانسته نیست. هرچه هست پس از مرگ او دستگاه دری برچیده شد و شیعیان بیسر مانده ناچار گردیدند چشم براه پیدا شدن خود امام باشند (که پس از هزارسال بیشتر هنوز چشم براهند). به هر حال در همان زمانها بوده که بامام ناپیدا عنوان مهدیگری نیز دادهاند. شیعیان که میبایست چشم براه بیرون آمدن او باشند و به پیدایشش امیدها بندند، بهتر میبود که او را مهدی نیز شناسند. بهتر میبود که میدان پندار را هرچه پهناورتر گردانند. در تبریز مثلی هست میگویند: «اکنون که پندار پلو است، بگزار هرچه چربتر باشد». چنین پیداست که در این باره هم دست عثمان بن سعید و یارانش در کار بوده. چه در اینجا نیز آزمودگی و پختگی نشان داده شده. در اینجا نیز حدیثهای بسیاری ساخته گردیده. اگر دیگران یک یا دو حدیث ساخته بودند، اینجا بیش از بیست و سی حدیث ساخته شده. از جمله: «الائمة بعدی اثنا عشر آخرهم قائمهم». معنی آنکه: «امامان پس از من دوازده تن باشند. آخر ایشان خیزندهشان (مهدی) خواهد بود». یا «المهدی من ولد فاطمة اسمه اسمی و کنیة کنیتی». معنی آنکه: «مهدی از پسران فاطمه است. نام او نام من، کنیهاش کنیۀ منست». چیزی که بود اینان مهدیگری را در سادگی خود نگزاردند و آرایههای بسیاری بآن افزودند: پیش از پیدایش مهدی کارهای شگفت بسیاری رخ خواهد داد، یک سُفْیانی از شام سر خواهد افراشت، یک سیدِ حسنی از سوی خراسان پیدا خواهد شد، یک دَجّال خرسواری از اسپهان پدید خواهد آمد، آوازی از میان آسمان و زمین شنیده خواهد شد، آفتاب بازگشته از مغرب بیرون خواهد آمد، امام ناپیدا شامگاه چند بزغالهای در جلو خود به مکه خواهد درآمد، نیمشب بالای مناری رفته یاران خود را که 313 تن و در شهرهای شیعهنشین ایران پراکندهاند بسوی خود خواهد خواند، اینان با «طَیُّالاَرض» در یک چشمزدن در نزد او خواهند بود، هنگام بامداد مردم بیرون آمده چشمانشان بکسان ناآشنایی خواهد افتاد. امام «یا لثارات الحسین» گفته کشتن خواهد آغازید ... از اینگونه چندانست که اگر نوشته شود چند صفحه را پر خواهد گردانید. چون کسی دلیل نخواسته و بازپرسی درمیان نبوده هرچه پنداشتهاند برشتۀ سخن کشیدهاند. بدینسان مهدیگری بکیش شیعی درآمده و جایگاه بالایی برای خود در آن باز کرده. سپس نیز هر چند که زمانْ گذشته دلبستگی شیعیان بآن بیشتر گردیده. روزان و شبان چشم براه امام ناپیدا دوخته پیدایش او را میبیوسیدهاند، با دعا از خدا میخواستهاند، ببرخی آمادگیها میکوشیدهاند. در کتابها دعای درازی بنام «دعای نُدبه» هست که باید شیعیان بخوانند و با ناله و گریه پدید آمدن امام ناپیدا را طلبند. در زمان سلجوقیان در حِلَّه که یکی از شهرهای شیعهنشین شمرده میشده، جایگاهی بنام «مشهد صاحبالزمان» میبوده که میپنداشتهاند امام ناپیدا در آنجاست و اینست روزی صد تن از مردم با شمشیرهای آهیخته در دست، با کوس و شیپور، اسبی را بمیان انداخته بدر آنجا میرفتهاند و فریاد میکشیدهاند: «ای صاحبالزمان، بیرون بیا ...». زمانی همچنان ایستاده و کوس و شیپور زده و فریادها کشیده، سپس بازمیگشتهاند. سالیان درازی همین کارشان میبوده و تا زمان مغول و پس از آن نیز همین رفتار را میداشتهاند. از آنسوی، سردابی در سامرا یکی از زیارتگاهها میبوده و گروهی نیز امام را از آنجا میطلبیدهاند. اینست یکی از ملایان سنی بنام ابنحجر شعرهای نکوهشآمیز پایین را سروده: ماآن للسرداب ان یلد الذی سمیتموه بزعمکم انسانا فعلی عقولکم العفاء فقد ثلثتم العنقاء و الغیلانا در زمانهای دیرتر نیز دلبستگی مردمان بامام ناپیدا چندان میبوده که دیده میشود کریمخان زند سکه بنام او میزده. سکههای کریمخان دارای این شعر میبوده: شد آفتاب و ماه زر و سیم در جهان از سکۀ امام بحق صاحبالزمان در زمان فتحعلیشاه برادر او حسینقلیخان شمشیر و سپر و زره زراندود مُرَصَّعی بنام امام زمان وقف کرده و بخزینۀ بارگاه قم سپارده بوده که اکنون ما آنها را در موزۀ قم تماشا میکنیم. در زمان فتحعلیشاه شمشیر و سپر و زره از کار افتاده بوده، و اینکه حسینقلیخان آنها را وقف کرده و تفنگ و تپانچه یا توپ وقف نکرده از آنروست که در پندار شیعیان، امام زمان جز با افزارهای زمان اسلام جنگ نخواهد کرد و در زمان پیدایش او توپ و تفنگ و دیگر افزارهای نوین از کار خواهد افتاد. تا پیش از جنبش مشروطه، در ایران یگانه امیدگاه مردم، امام ناپیدا میبود و نیکی آینده و رهایی کشور از بدبختی و مانند اینها را جز از راه پیدایش آن امام نبیوسیدندی. هر روز سه بار در پشت سر نمازها «السلام علیک یا صاحبالزمان» خواندندی و شتاب او را در پیدا شدن با زاری طلبیدندی. اینها چیزهاییست که تا زمان ما میبوده و ما آنها را نیک بیاد میآوریم. در زمان مشروطه نیز در نتیجۀ چاپ شدن دفترچۀ «سیاسةالحسینیه» در مشهد و تبریز و دیگر جاها دستههای بیوسندگان (انتظاریون) پدید آمده بودند که ما داستان آنها را در کتاب «داوری» نوشتهایم.
3ـ شیخیگری شیخیگری را شیخ احمد اَحسایی بنیاد گزارده. این مرد در زمان فتحعلیشاه در کربلا زیسته، چون پارسایی بسیار از خود نشان میداد و خود مرد تیزهوش و زبانداری میبود و شاگردان بسیاری بگرد سر میداشت، در ایران و عراق و جنوب عربستان بسیار شناخته شده یکی از علمای بزرگ آن زمان بشمار میرفت. چنانکه چون به ایران سفر کرد، فتحعلیشاه و پسرانش پیشواز و پذیرایی نیکی باو نمودند.
این شیخ از یکسو بشیعیگری دلبستگی بسیار میداشت و در آن زمینه که دیگران راه گزافاندیشی و گزافگویی را پیموده بودند، این، چند گام نیز جلوتر میافتاد. از یکسو بفلسفۀ یونان پرداخته بود، و چنانکه میدانیم کسانی که از ملایان و دیگران بفلسفه پرداختندی گفتههای افلاطون و ارسطو را بیچون و چرا پنداشتندی و چشمبسته پیروی کردندی. چون فلسفۀ یونان با شیعیگری هیچ گونه سازشی نمیداشت، شیخ اَحسایی که به هر دو دلبسته میبود دیگرگونیهایی در شیعیگری پدید آورد و از درهم آمیختن باورهای شیعی با فلسفه سخنان نوینی بمیان میآورد، و این سخنان اگرچه بیپرده گفته نمیشد و شیخ آن را در لفافه میپیچید، با اینحال پنهان نتوانست ماند و بزبانها افتاد، و ملایان که چه در نجف و کربلا و چه در شهرهای ایران بسیار فراوان میبودند و بیشتر آنان به نام و آوازۀ شیخ احمد رشک میبردند، دستاویز یافته بهیاهو برخاستند و شیخ و شاگردانش را بیدین خواندند. چون شاگردان شیخ در شهرهای ایران فراوان میبودند و آنان بایستادگی و پاسخدهی برخاستند، درمیانه کشاکش بزرگی پدید آمد و در برخی از شهرها (از جمله در تبریز) رشته بدست الوادها افتاده خونریزی نیز رخ داد. بدینسان در ایران و عراق و این پیرامونها دوتیرگی «شیخی» و «متشرع» پدید آمد و بدیگر دوتیرگیها افزوده گردید. سخنان نوینی که شیخ اَحسایی از بهم آمیختن فلسفه و شیعیگری و یا از اندیشۀ خود پدید آورده بسیار است و ما را در اینجا نیازی بگفتگو از همۀ آنها نیست. برای نمونه تنها دو سخن او را یاد میکنیم: 1) در فلسفه گفتگویی بنام «شُوَندهای چهارگانه» (یا علل اربعه) میبوده. افلاطون و ارسطو یا دیگران گفته بودهاند: برای پدید آمدن یک چیزی چهار «علت» باید بود . مثلاً این صندلی که ساخته شده چهار چیز آن را پدید آورده: یکی «علت فاعلی» یا صندلیساز که آن را ساخته. دیگری «علت مادّی» یا چوبی که از آن ساخته شده. دیگری «علت صوری» و یا رویه و شکلی که ساخته شده. دیگری «علت غایی» و یا نشستن برویش که میز بهر آن ساخته شده. این یک جُستاری در فلسفه است و شیخ اَحسایی آن را گرفته میگوید: «شُوَندهای چهارگانۀ آفریده شدن جهان، امامان ما بودهاند». ببینید این سخن تا چه اندازه چرند است. ولی شیخ اَحسایی آن را دنبال کرده نتیجهها میگیرد. در پندار او آفرندۀ این جهان امامان بودهاند. روزیدهنده و گرداننده نیز آنان هستند. خدا رشتۀ کارها را بدست آنان سپارده. میگوید: این تنهای ما نیز ازآنِ امامانست. از اینرو هر امامی هرگاه که خواست، به تن هر کسی که خواست تواند درآمد، و دلیل آورده میگوید: از این راه بود که امیرالمؤمنین توانست در یک شب در چهل جا میهمان باشد. نیز از این راه بود که در جنگ جَمَل چون مروان تیری انداخت و طلحه را کشت، خود او میگفت: «مرا علی کشت». 2) نام «معراج» را همگی شنیدهاید. بگفتۀ مسلمانان شبی «بُراق» از بهشت آوردهاند و پیغمبر اسلام بآن برنشسته و جبرائیل را برکاب خود انداخته بآسمانها رفته و از یکایک آنها گذشته و در عرش با خدا دیدار کرده و بازگشته. اگر کتابها را بخوانید صد افسانه در این باره نوشته شده و این یکی از باورهای مسلمانانست. ولی شیخ اَحسایی از روی فلسفه آن را نپذیرفتنی میدانسته. زیرا از روی فلسفه و دیگر دانشهای یونانی آسمانها کرههاییست که همچون پوستهای پیاز برویهم آمده و بهم پیوسته، و این نشدنی میبود که کسی با تن مادّی از آن کرهها بگذرد. چه در آن حال بایستی کرهها از هم شکافته گردد (بگفتۀ خودشان خَرق و التیام لازم میآمد). از آنسو نیز داستان معراج از «ضروریات دین» شمرده میشد و این نشدنی میبود که کسی آن را نپذیرد. بویژه شیخ اَحسایی که به «اخبار» پابستگی بسیار میداشت. آنگاه او خود از تندروان (غالیان) میبود که میخواست تا بتواند بستایش پیغمبر و خاندان او بیفزاید، نه اینکه بکاهد و داستانی همچون معراج را از میان برد. اینست شیخ اَحسایی بچارهجویی برخاسته. چنانکه خوانندگان میدانند در آن زمان «عنصرها» را بیش از چهار (که خاک و آب و باد و آتش باشد) نشناختندی و چنین دانستندی که آدمی و جانوران و دیگر چیزها از این چهار عنصر پیدایش یافتهاند. از آنسوی در کتابهای یونانی چنین گفته شده بود که این زمین که ما بروی آن میزییم خود از خاکست، ولی روی آن کرهای از آب پدید آمده (که دریاهاست) و روی آن کرهای از باد میباشد (که هواست) و پس از همه کرۀ آتشی هست که گرد جهان را فراگرفته. پس از این چهار کره، آسمانهاست. شیخ اَحسایی از اینها سود جسته چنین میگفت: «پیغمبر ما چون بمعراج میرفت، در گذشتن از کرۀ خاک عنصر خاکی خود را، و در گذشتن از کرۀ آب عنصر آبی خود را، و در گذشتن از کرۀ هوا عنصر هوایی خود را، و در گذشتن از کرۀ آتش عنصر آتشی خود را انداخت، و اینبود که از تن مادّی رها گردیده توانست از کرههای آسمان (بیشکافتن آنها) درگذرد». اگر این گفتۀ شیخ را بشکافید معنایش اینست که پیغمبر تنها روانش بآسمانها رفته است، و این یکی از ایرادهای بزرگی میبود که ملایان باو میگرفتند. بآسمانها رفتن پیغمبر که خود افسانه میبود و شیخ ناچار شده آن چرندها را میبافت و ملایان دیگر گفتههای او را دستاویز گرفته مردم را بجان هم میانداختند. اینهاست نمونههایی از گفتههای شیخ اَحسایی و شما میبینید که جز چرندبافی نیست. «شُوَندهای چهارگانه» بودن امامان چه معنی میدارد؟!. چه شده که امامان آفرنده و گردانندۀ جهان باشند؟!. مگر آنان جز از دیگران میبودند؟!. مگر همچون دیگران بیاختیار آمده بیاختیار نمیرفتند؟!. در این باره راستی آنست که برخی از آن امامان در زمان خود گزافگوییها کردهاند. چون دیدهاند هرچه میگویند شیعیان میپذیرند، خودداری نکردهاند که خود را دست دارنده در کارهای جهان شناسانند. سپس چیزهایی هم شیعیان بآنها افزوده امامان را تا به یاوری خدا رسانیدهاند. چنانکه در جای خود بازنمودهایم این باور همگانی شیعیانست که «چهارده معصوم» یاوران خدایند و کارهای جهان در دست ایشانست. شیخ اَحسایی یک گام بالاتر گزارده بیکبار دست خدا را کوتاه گردانیده همۀ کارها و بلکه آفریدن جهان را بامامان میسپارد. آنگاه چون میخواهد پای فلسفه را نیز بمیان کشد، داستان «شُوَندهای چهارگانه» را بمیان میآورد و کار را بیکبار بچرندبافی میرساند. دربارۀ معراج نیز سخن شیخ جز چرندبافی نیست. گذشته از آنکه معراج خود افسانهای میبوده، گفتههای شیخ سراسر بیمعنی است. تو گویی عنصرهای چهارگانه رخت و کلاه میبوده که میگوید در گذشتن از کرۀ خاک عنصر خاکی خود را انداخته، و در گذشتن از کرۀ آب عنصر آبی خود را انداخت ... شگفتتر آنکه مردم اینها را هیچ نمیفهمیدند، و اکنون نیز که شیخیان هستند، انبوه ایشان آگاهی درستی از گفتههای شیخ اَحسایی نمیدارند، و چهبسا کسانی از آنان اینها را بخوانند و بگویند: «شیخ چنین سخنانی نگفته» و اگر شما بازگردید و بگویید: «پس شیخ چه گفته است؟!.. بر سر چه چیزها است که شما خود را از مردم جدا میگیرید و نام شیخی بر روی خود میگزارید؟!.»، در آنجاست که خواهید دید درماندند و پاسخی نتوانستند. به هر حال از گفتههای شیخ اَحسایی دو سخن با زمینۀ کتاب ما بهمبستگی میدارد که میباید در اینجا بآنها پردازیم: نخست: شیخ اَحسایی هزارسال زنده ماندن امام ناپیدا را با فلسفه سازگار نمیدیده و اینست دربارۀ آن چنین گفته: «و اما مولای صاحبالزمان فخاف من اعدائه و فر و دخل فی العالم الهورقلیائی» معنی آنکه: «آقای من صاحبالزمان چون از دشمنان خود ترسید گریخت و بجهان هورِقَلیایی رفت». جهان هورِقَلیایی کجاست؟!.. «هورقَلیا» یک نام یونانی یا سُرْیانیست و دانسته نیست از کجا بدست شیخ افتاده. در این باره او را سخنان بسیاری هست که در اینجا فرصت گفتگو از آنها نیست. جهان هورِقَلیایی همان جهان برزخست که در پندار مسلمانان جایگاه مردگان میباشد. پس معنی گفتۀ شیخ آنست که امام ناپیدا از اینجهان رفته و بمردگان پیوسته. چیزی که هست چون آشکاره نتوانسته بگوید، آن را در این لفافه پیچیده. از آنسوی شیخ نمیخواسته امام ناپیدا (یا بگفتۀ خودش: صاحبالزمان) را نابوده انگارد. نمیخواسته یک پایه از پایههای شیعیگری را براندازد. بلکه چنانکه خواهیم دید، شیخ را بامام زمان دلبستگی بسیار میبوده و خود را یکی از «در»های او میشمارده است. پس آن گفتهاش چه معنی میداشته؟!.. باید دانست در این باره شیخ پیروی از سید محمد مُشَعشَع کرده و چنین پیداست که کتاب او را بنام «کلامالمهدی» در دست میداشته است. اگر کسانی داستان سید محمد را در «تاریخ پانصد سالۀ خوزستان» خواندهاند میدانند که این سید از یکسو شیعی دوازدهامامی میبود و نامهای دوازده امام را بدانسان که در کتابهاست میشمرد و با اینحال دعوای مهدیگری میکرد. در حالی که در نزد شیعیان مهدی جز امام دوازدهم که محمد بن حسن العسکری باشد، نیست و نتواند بود. پس سید محمد چه میکرد و چه پاسخی بایرادهای شیعیان میداد؟... باید دانست که سید محمد نیز در این باره پیروی از باطنیان کرده یک سخن ایشان را گرفته کار خود را راه میانداخت. چگونگی آنکه باطنیان که یک دسته بیدینان ویرانکاری میبودند و خواستشان جز بیدین گردانیدن مردم و بهم زدن زندگانی آنان نمیبود، برخی از سران ایشان بدعوای خدایی برخاسته و در آن باره چنین میگفتند: «هر چیزی در این جهان یک گوهری (ذات) دارد که همیشه برپاست و هیچگاه دیگر نگردد، و یک رویه (صورت) یا پرده که هر زمان دیگر گردد». میگفتند: «مثلاً جبرئیل یک گوهر دارد که همیشه یکیست، ولی رویهاش هر زمان دیگر میگردیده که گاهی در کالبد دِحیۀ کَلبی بنزد پیغمبر میآمده و گاهی برویۀ گدایی به امیرالمؤمنین نمایان میشده ...». میگفتند: «خدا نیز چنینست که یک گوهر پایداری میدارد ولی هر زمان برویۀ دیگری تواند درآمد ...». سید محمد این گفتۀ باطنیان را گرفته و با داستان امام زمان و مهدیگری خود سازش داده و چنین گفته: «امام زمان همچون دیگر امامان در آن جهانست ولی گوهر امامزمانی در کالبد من نمایان گردیده». این کوتاهشدۀ سخنان بسیاریست که سید محمد گفته. شیخ اَحسایی نیز همین را گرفته و برنگ دیگری انداخته و سرمایۀ کار خود گردانیده. اینست در حال آنکه میگوید: «صاحبالزمان گریخت و بجهان هورِقَلیا رفت» که معنایش مرده بودن است، در همان حال دست ازو نکشیده از یکسو خود را «نایب خاص» یا «در» او میشمارید و از یکسو نوید میداد که صاحبالزمان در کالبد دیگری پیدا خواهد شد و کارهایی که بایستی کند خواهد کرد. شما نیک ببینید که چگونه گمراهیها از یکدیگر سود جستهاند. نیک ببینید که چگونه یک پندار بیپا برنگهای گوناگون درآمده. دوم: شیخ اَحسایی چنین میگفته که باید میانۀ امام ناپیدا و مردمان یک تن میانجی باشد. داستان «در» که پس از مرگ محمد بن علی سِیمَری کهن شده و از میان رفته بود، شیخ آن را تازه گردانیده خود را جانشینی یا دری از امام زمان میشمرد. در این باره در نوشتههایش چیزی دیده نمیشود (یا ما ندیدهایم) لیکن بیگمان چنین دعوایی میداشته، و جایگاه خود را برتر از مجتهدی (یا نیابت عامه) میپنداشته. اینست گاهی در نوشتههای خود سخن از دیدن امامان و گفتگو با آنان رانده است. به هر حال آن گفتۀ شیخ دربارۀ امام ناپیدا، و این دعوایش دربارۀ جانشینی یا دری، سرمایهای برای سید علیمحمد باب گردیده (چنانکه کمی پایینتر خواهیم دید). شیخ احمد چنانکه نوشتهاند در سال 1242 بدرود زندگانی گفت. ولی پیروانش با همان گرمی میبودند و شاگردانش در کربلا بسر سید کاظم رشتی که بزرگترین آن شاگردان میبود گرد آمده او را بجای شیخ نشاندند. این سید کاظم شاگرد شیخ احمد، ولی استاد بزرگی در بافندگی میبود. ازو چرندبافیهایی در دست است که من نمیدانم چه نامی بآنها دهم. کتابی ازو بنام «شرحالقصیده» درمیانست که بچاپ رسیده. داستان این کتاب آنست که در همان زمانها یکی از «خدام نجف» خوابی دیده (راست یا دروغ) که امیرالمومنین باو گفته شمشیری (یا درفشی) از نجف برای والی بغداد فرستاده شود و این دستور بکار بسته شده و عبدالباقی عمری که یکی از شاعران بنام آن زمان میبوده، قصیدهای در ستایش والی بغداد و در پیرامون این داستان ساخته که در دیوان او هست. سید رشتی چون با عبدالباقی دوستی میداشته آن قصیده را شرح کرده و کتابی گردانیده.
چون عبدالباقی جملۀ «أنا مدینة العلم و علی بابهاء» را در شعر خود آورده بود، سید کاظم در شرح آن چنین گفته: مدینةالعلم شهری در آسمان است که هزاران کوی میدارد و به هر کویی هزاران هزار کوچه میباشد. چنین گفته: من نامهای همۀ این کویها و کوچهها را میدانم. ولی چون شمردن همۀ آنها بسیار دراز میشده، تنها بشمردن برخی از آنها پرداخته و جملههایی نوشته که از هیچ دیوانهای سر نتوانستی زد. مثلاً نوشته: «عقد صاحبه رجل اسمه شلحلحون» (کوچهایست که دارندهاش مردی بنام شلحلحون است) یا «عقد صاحبه کلب اسمه کلحلحون» (کوچهایست که دارندهاش سگی بنام کلحلحونست). من این کتاب را بیست و چند سال پیش در تبریز خواندهام و چنین بیاد میدارم که نود و چند صفحه را با خط ریز پر از این چرندنویسیها گردانیده. شما نیک اندیشید که باین مرد و باین نوشتههایش چه نامی میتوان داد؟!.. جملهایست میگویند پیغمبر اسلام گفته که اگر راست باشد معنایش اینست: «من شهر دانشم و علی در آن شهر میباشد». راستی را سخنی از شهر نرانده. راستی را پیغمبر شهر و علی دروازه نمیبوده. این جمله کجا و آن معنایی که سید کاظم داده کجاست؟!.. آنگاه سید کاظم نامهای کوچههای آن شهر آسمانی را از کجا میدانسته؟!. مگر سید کاظم بآسمان رفته بوده؟!.. از اینها بگذریم، چگونه دارندۀ یک کوچه سگست؟.. آیا اینها جز چرندبافی چه نامی تواند داشت؟!.. در آن سالی که در تبریز خیابانی برخاست و من از شهر بیرون رفتم و نهانی سفر میکردم، از بُناب بآنسو با یکی از ملایان شیخی که بحج میرفت همراه گردیدم. مردی میبود پنجاه و چند ساله و در راه پیاپی حدیث شیخ رجب بُرسی را میخواند. رجب بُرسی یکی از علیاللهیان میبوده و کتابی نوشته و حدیث درازی در آن یاد کرده که بنام وی «حدیث شیخ رجب بُرسی» شناخته گردیده. حدیث اینست که روزی سلمان و اباذر با خود گفتهاند: ما تاکنون علی را از راه «نورانیت» نشناختهایم و بهتر است برویم و از او در این باره پرسشهایی کنیم، و چون بنزد علی رفته پرسیدهاند، او پرده از روی رازها برداشته و بسخن پرداخته: منم آن که زمینها و آسمانها را پدید آوردم، منم آن که آدم و حوا را آفریدم، منم آن که نوح را رها گردانیدم ... این حدیث که بسیار دراز است، خود دستاویزی در دست شیخیان میباشد. آن ملا نیز با لذت بسیاری اینها را میخواند و پیاپی میگردانید. مرا با او در این باره سخنانی رفت. سپس سخن از گفتههای سید رشتی دربارۀ «مدینةالعلم» بمیان آورده پرسیدم: اینها چه معنی میدارد؟.. گفت: «المعنی فی بطن الشاعر». گفتم: شاعر چرا جملهها را بیرون ریخته و معنیها را در شکم خود نگه داشته؟!.. گفت: شما تا ایمان نیاورید معنی اینها را نخواهید دانست. این بود پاسخی که من ازو شنیدم. راستش اینست که سید کاظم که همچون شیخ احمد خود را جانشین ویژۀ امام و یا «در» او میپنداشت (و برخی از شاگردان همان باور را دربارۀ او میداشتند) کمیِ[=نقص] خود میشمرد که سخن از آسمانها نگوید و چیزهایی را که مردمِ دیگر نتوانند دانست بزبان نراند، و همینهاست که او را ببافتن این چرندها واداشته است. برای آنکه نمونهای از چرندبافیهای این مرد دیوانه درمیان باشد، تکهای از شرحالقصیده را که در دست است در پایین میآورم: شاموا السنا من قبتک و عنده و جدوا منار الهدی یشب و یشعل و کان موسی رسول و موسی بن جعفر روحه من الاولیة الا الهیة الربوبیة الذی لیس بشرقیة و لا غربیة و تلک شجرة هی شجرة النبوة الطاهرة فی الولایة و هی حقیقة المحمدیه... فکان حضرة الاولی هی الشجرة البسیطة الوحدانیة الجمالیه و قال النبی انا الشجرة المقصود فنادی من شجرة مبارکة انی انا لله رب العالمین قال النبی انا المنادی انی انا الله... کذا کانت البسملة اقرب الی الاسم الاعظم من سواد العین الی بیاضها و هی الجامعة لجمیع ما فی فاتحة الکتاب الجامعة لجمیع ما فی القرآن الجامعة لجمیع ما فی الاناسی الثلاثة الانسان الصغیر و الانسان الوسیط و الانسان الکبیر و هی المطابقة لاسم الاعظم هوزبره و بیناته و ذلک الاسم الاعظم اذا نزل فی العالم التفصیل یکون علیا و هو قوله تعالی و هو العلی الکبیر و هو العلی العظیم و حیث ان الهدایة انما تتم بالولایة... الاسم الاعظم الاسم العلی و هو قوله تعالی و انه فی ام الکتاب لدنیا لعلی حکیم فاسم العلی و معناه الله.
هرچه هست سید کاظم با این سخنان شیخیان را هرچه گرمتر میگردانید و درختی را که شیخ اَحسایی کاشته بود هرچه ریشهدارتر میساخت. از آنسوی در بیرون، نادانی مردم و لذتی که انبوهی از ایشان از کشاکش و دوتیرگی میداشتند، و همچنین بهرهمندی ملایان از این کشاکش، و گرمیای که در بازارهای ایشان از این پیشامد پدید آمده بود، هر یکی شُوَند[=سبب] دیگری بریشهدار گردیدن شیخیگری میبود. میباید گفت: برای مردم سرگرمی نوینی پیدا شده و برای ملایان بازار تازهای باز گردیده بود. سید کاظم هفده سال کمابیش جانشین شیخ احمد میبود تا در سال 1259 درگذشت. یکی از سخنان او در زندگیش این میبوده که زمان پیدایش امام زمان نزدیکست، و گفتهاند بهمین شُوَند میبود که کسی را جانشین خود نگردانید.
4ـ کریمخانیگری سید کاظم چون کسی را بجانشینی نامزد نگردانیده بود پس از وی شیخیان بچند دسته گردیدند. چه از یکسو حاجی کریمخان پسر ابراهیمخان قاجار که از شاگردان سید میبود در کرمان بدعوای جانشینی برخاست. ابراهیمخان پدر کریمخان پسرعموی فتحعلیشاه میبود و سالها در کرمان فرمانروایی داشته و خاندانش در آنجا دارای دستگاهی میبودند. ولی کریمخان بکربلا رفته و در پیش سید کاظم درس خوانده ملا گردیده بود و این زمان که دعوای جانشینی ازو میکرد، بسیاری از شیخیان آن را پذیرفتند و گردن گزاردند. از یکسو نیز حاجی میرزا شفیع تبریزی که او نیز از شاگردان سید میبود خود دستگاه جدایی درچید و بنام آنکه پس از شیخ و سید بکس دیگری نیاز نیست، با کریمخان نبرد آغازید. بسیاری از شیخیان نیز پیروی از این نمودند. بدینسان شیخیان به دو دسته گردیدند: یکی آنان که پیروی از کریمخان کردند و بنام «کریمخانی» شناخته شدند. دیگری آنان که به پیروی از حاجی میرزا شفیع، کریمخان را نشناختند که به همان نام «شیخی» بازماندند. در هنگامی که اینان هر کدام دستهای پدید میآورد، سیدی در شیراز بنام میرزا علیمحمد بدعوا برخاسته و گروهی از ملایان شیخی نیز باو گرویده بودند و یک دستۀ بزرگتری از آن راه پدید میآمد. ولی ما چون از بابیگری جداگانه سخن خواهیم راند، در اینجا بآن نمیپردازیم. در اینجا داستان شیخیان و کریمخانیان را بکوتاهی بپایان میرسانیم: حاجی میرزا شفیع و همراهان او بروی گفتههای شیخ احمد و سید کاظم ایستادگی نموده چیزی بآن نمیافزودند. ولی کریمخان که خود را کمتر از شیخ و سید نمیشناخت، کتابهای بسیاری نوشته و بسخنان نوینی میپرداخت. چنانکه شیخ احمد بگزافگوییهای شیعیگری خرسندی ننموده خود گزافههای دیگری بآنها افزوده بود، کریمخان نیز بگزافگوییهای شیخ و سید خرسندی ننموده و خود او در گزافگوییها گامهای بسیاری پیش رفته. «جانشینی ویژه» (نیابت خاصه) از امام زمان که شیخ و سید نیمهنهان و نیمهآشکار دعوا کرده بودند، این در کتابهای خود رویۀ رسمی بآن داده و چنین گفته: چنانکه میانۀ مردم با خدا بمیانجی نیاز است (که پیغمبر باشد)، میان امام زمان و مردم نیز به یک میانجی نیاز میباشد. اینست باید در هر زمان چنین کسی باشد. گاهی مثل آورده چنین گفته: چنانکه هر خانهای بچهار پایه (رکن) نیازمند است، جهان نیز چهار پایه میخواهد: 1) خدا، 2) پیغمبر، 3) امام، 4) جانشین ویژۀ امام. اینست در زبان آنان جانشین ویژه «رکن رابع» یا (پایۀ چهارم) نامیده شده. سخنان پوچ دیگری نیز ازو سر زده که در اینجا بگفتگو از آنها نیازی نیست. راستی را کریمخان نیز بافندۀ استادی میبوده اگرچه بپای سید کاظم نمیرسیده.
به هر حال کریمخان تا میبود دعوای رکن رابع میداشت و پس ازو پسرش حاجی محمدخان بجایش نشست و سالها میبود و دستگاه پدری را راه میبرد. پس ازو پسرانش یکی پس از دیگری جانشین گردیدهاند و اکنون نیز در کرمان هستند و نانی را که نیای بزرگشان پخته میخورند و با صد خوشی میگذرانند. در شهری همچون کرمان که مردم از بینوایی خون خورند ، رکن رابع (یا بگفتۀ خودشان: سرکار آقا) از پیروان، مالیات کریمخانیگری گرفته اتومبیلهای سواری نگه میدارد.
اما در تبریز که بیش از دیگر شهرها کانون شیخیگری میبود چون یک دسته پیروی از کریمخان میداشتند، کریمخان و جانشینانش همیشه نمایندهای در این شهر گماردندی. آخرین نماینده که ما میشناسیم شیخ علی جوان میبود که بیست و چند سال پیش درگذشته. از آنسوی حاجی میرزا شفیع که بخش بیشتر شیخیان بر سر او میبودند و چنانکه گفتیم دعوای جانشینی از سید کاظم میداشت و خود دستگاهی درچیده بود تا سال 1301 که خودش زنده میبود، دستگاه را راه میبرد و چون در آن سال مرد، پسرش حاجی میرزا موسا جانشین او گردید، و چون در سال 1319 او نیز مرد، پسرش آقا میرزا علی (ثقةالاسلام) جای او را گرفت. این همانست که در مشروطه پا درمیان میداشت و در سال 1330 روسیان با هفت تن دیگر بدارش زدند. یگانه کس پاکی از آن خانواده میبود.
از آنسو در تبریز که از زمان شیخ احمد کشاکش شیخی و متشرع برخاسته بود، پیشوای متشرعان حاجی میرزا احمد مجتهد میبود. این نیز بنام همان کشاکش با شیخیان دستگاهی درچیده میداشت که چون در سال 1265 مرد، جایش را به پسرش حاجی میرزا باقر گزاشت، که چون او نیز در سال 1285 مرد، برادرش حاجی میرزا جواد درفش افراشت. این مرد در آذربایجان دستگاه پادشاهی میداشت. بویژه که دولت تزاری روس برای ناتوانی دولت در آذربایجان هواداریهایی از آن مینمودی و گاهی نمایشهایی نشان میدادی. پس از مرگ او در سال 1313 پسرش حاجی میرزا رضا جانشین گردید، و چون او نیز پس از کمی مرد، نوبت بحاجی میرزا حسن (پسر حاجی میرزا باقر) رسید که سالها بنام «مجتهد» دستگاه را پیش بردی. این نیز در مشروطه پا درمیان داشته و همانست که بهمدستی برادرزادهاش حاجی میرزا عبدالکریم امامجمعه «انجمن اسلامیه» را در کوی دَوَچی بنیاد گزارده بودند.
هفتاد و هشتاد سال تبریز میدان کشاکش این دستهها میبود. هر سال که رمضان رسیدی هر دستهای روزانه در مسجدهای خود گرد آمدندی و سخنان کهن را تازه گردانیدندی. کریمخانیان یک مسجد بیشتر نمیداشتند و سخنانشان بیش از همه دربارۀ «ولایت کریمخان و جانشینان او» بودی. شیخیان چند مسجد میداشتند: یکی مسجد «یا علی» میبود. آخوندی بالای منبر «فضایل امیرالمؤمنین» سرودی و شنوندگان هر چند دقیقه یک بار آوای «یا علی» بلند گردانیدندی. دیگری مسجدی میبود که آخوندی داستانها از شیعیان جن گفتی و نامهای آنان را شمردی. از اینسو در مسجدِ متشرعان پیاپی بد آنها گفته شدی و آوازها به لعنت بلند گردیدی.
دشمنی درمیانۀ شیخی و کریمخانی و متشرع چندان بودی که بیشترشان بهمدیگر سلام ندادندی و آمد و رفت نکردندی و دختر ندادندی و نگرفتندی. این زیانی میبود که مردم از آن کشاکش میبردندی. ولی از آنسو پیشوایان سود بسیار مییافتندی. همان خانوادۀ حاجی میرزا احمد از دیهداران بزرگ آذربایجان میبودند و اکنون نیز میباشند. همچنان خانوادۀ حاجی میرزا شفیع دیههای بسیار در دست میداشتند و اکنون نیز میدارند. هر دو خانواده از این راه داراک بسیار اندوختهاند. 5ـ بابیگری چنانکه گفتیم بهنگامی که کریمخان در کرمان و حاجی میرزا شفیع در تبریز دستهها میبستند، سید علیمحمد نامی هم در شیراز دعوا آغاز کرده بود. سید علیمحمد نیز از شاگردان سید کاظم شمرده میشد. بهائیان خواستهاند این را انکار کرده، بگویند باب جز از مکتب در جایی درس نخوانده بود. ولی این انكار بیجاست.
چون سید کاظم جانشینی برنگزیده و این بزبانها افتاده بود که سید گفته پیدایش خود امام نزدیکست و از آنسوی گفتۀ شیخ احمد دربارۀ مرگ محمد بن حسن العسکری، و اینکه باید گوهر امامزمانی در کالبد دیگری پدید آید، راه دعوای مهدیگری یا امامزمانی را بروی هر کسی باز میداشت. اینها چیزهایی بود که سید علیمحمد را که جوان بیست و چند ساله میبود بآرزو میانداخت و او را بدعوای امامزمانی وامیداشت. ولی چنین پیداست که بچنان دعوایی دلیری نمیکرده و اینست خود را «باب» یا «در» امام زمان مینامیده و اینست درمیان مردم با این نام شناخته گردیده. چنانکه گفتیم دعوای «بابی» را شیخ و سید نیمآشکار و نیمنهان کرده بودند. کریمخان نیز آن را در کتابهای خود مینوشت (که هنوز این زمان بیرون نیامده بود). ولی سید علیمحمد آن را آشکار میگفت و برویش پافشاری نشان میداد. از آنسوی پس از مرگ سید کاظم کسانی از شاگردان او تشنهوار امام زمان یا جانشین ویژۀ او را میجستند. برخی از آنان که از جمله ملا حسین بشرویهای میبوده، در مسجد کوفه به «اعتکاف» نشسته با دعا از خدا خواستار میبودند که امام را بآنان نشان دهد. سپس نیز برخی رو بشهرها آورده بگردش و جستجو میپرداختند. از این راه بود که ملا حسین بشیراز آمده سید علیمحمد را پیدا کرد. در آن روزها سید در مسجدی مینشست و هنوز میان مردم شناخته نشده بود. چنانکه نوشتهاند سه روز باهم گفتگو میداشتند و ملا حسین سر فرونمیآورده تا پس از سه روز فروآورده. همچنین کسان دیگری از شاگردان سید کاظم در همان روزها در شیراز بنزد باب آمده و باو گرویدهاند. اینست باب آماده گردیده که خود را آشکار گرداند و بکار برخیزد. شنیدنیتر اینست که سید باب فریب حدیثهای گوناگون ساختهای را که در کتابها دربارۀ پیدایش امامزمانست خورده و در کار خود درمانده بوده. در یک جا در حدیثها گفته میشود امامزمان از مکه با شمشیر سر خواهد برآورد. در یک جا سخن از آمدن درفشهای سیاه از سوی خراسان رانده میشود. سید باب چنین میپنداشته که باید پیدایش او با این حدیثها سازگار درآید و این را بخود بایا[=واجب] میشمارده. اینست بملا حسین دستور داده که بخراسان رود و دستهای گرد آورد و از آنجا با درفشهای سیاه رو به اینسو گزارد. خود نیز آهنگ مکه کرده که در آنجا آواز بلند گرداند و با شمشیر پدید آید. این خود نمونهای از سادهدلی اوست. ملا حسین که بخراسان رفت داستانش را یاد خواهیم کرد. اما خود باب که به مکه رفت، هیچ گونه نشانی از بودن او در مکه پدیدار نگردیده. تا آنجا که کسانی رفتنش را به مکه باور نکردهاند. چنین پیداست که در آنجا در کار خود درمانده و بجان خود ترسیده، خاموشی را بهتر دانسته. بویژه که تنها میبوده و یارانی جز یکی دو تن نمیداشته. هرچه بوده با دست تهی رو ببازگشت آورده. در حالی که تا این هنگام ملا حسین و دیگران آوازۀ او را بگوشها رسانیده درمیان مردم تکانی پدید آورده بودند. از اینرو چون باب به بوشهر رسید، دیری نگذشت که با دستور حسینخان والی فارس او را گرفتند و با نگهبانی به شیرازش آوردند و در خانۀ خودش بند کردند. سپس حسینخان نشستی برپا گردانیده ملایان را خواند و باب را نیز بآنجا آوردند. ولی چون از باب جز دعوا شنیده نمیشد، و سخنانی که معنیدار باشد و شنوندگان را بتکان آورد نمیتراوید، و تنها سرمایۀ او مناجاتبافیهایی میبود که با عربی غلط و خندهآور میساخت، ملایان بریشخند پرداختند و حسینخان دستور داد پاهایش را بفلک گزارده چوب زدند و رویش را سیاه گردانیده بمسجدش بردند، و در آنجا باب بمنبر رفت و از دعوای خود بیزاری نموده پشیمانی نشان داد. این چیزیست که بهائیان نتوانستهاند پرده برویش کشند و عبدالحسین آواره، مبلغ بهائی که تاریخی نوشته و کتاب او از دیدۀ عبدالبهاء گذشته، در این باره بیش از این پردهکشی نتوانسته که مینویسد: «نتوانستند خدشهای بر سخنان ایشان وارد نمایند و بدانند که این کلمات نافی ادعاست یا مثبت آن». خود عبدالبهاء نیز در «مقالۀ سیاح» نزدیک بهمین سخنانی رانده. این در سال 1261 قمری رخ داد. پس از این داستان، باب خانهنشین میبود. ولی با آن بیزاری و پشیمانی که در زیر چوب و فلک و بالای منبر کرده بود، باز هوس گریبانش را رها نمیکرد و در خانه نشسته از آن عربیهای غلط خنک میبافت. از آنسو چون آوازهاش در ایران پیچیده بود، در مردم تکانی پدید میآورد. مردم که همۀ امیدهای خود را به پیدایش امام زمان بسته و نهصد سال بیشتر شب و روز «عجلالله فرجه» گفته بودند، اکنون که میشنیدند کسی برخاسته و خود را امام زمان یا درِ او میخواند، خواهان و ناخواهان بجنب و جوش میآمدند و برخی آهنگ شیراز کرده بدیدن سید باب میرفتند. اگر سید باب عربیهای غلط نبافتی و برخی سخنان معنیدار و سودمند گفتی، بیگمان کارش پیش رفتی و بدولت چیره شده آن را برانداختی. ولی این مرد بیکبار بیمایه میبود و گذشته از آنکه آن غلطبافیها را میکرد و آبروی خود را در نزد باسوادان میریخت، برخی گفتههای بسیار بیخردانه ازو سر میزد. مثلاً چون دربارۀ همان غلطبافی ایراد میگرفتند، چنین پاسخ میداد: «صرف و نحو گناهی کرده و تاکنون در بند میبود. ولی من چون خواستم، خدا گناهش را بخشید و آزادش گردانید». ببینید در برابر غلطگوییهای خود چه بهانه میآورد. این سخن یا از روی ریشخند بوده و یا گویندهاش جز دیوانه نمیبوده. آیا از این پاسخ، ایرادگیران چه توانستندی فهمید؟!. شگفتست که عبدالبهاء در کتاب «مقالۀ سیاح» و دیگران از بهائیان و بابیان در کتابهای دیگر گله کردهاند که بسید باب «غلط نحوی» گرفتند. گویا چشم میداشتهاند که نگیرند!. چشم میداشتهاند که یکی غلطبافیهایی کند و همان را دستاویز دعوای امامی یا پیغمبری کند و مردم چشم پوشیده ایراد نگیرند!. در پوچی سخنان سید باب و در غلطآمیز بودن آنها همین بس که بهاءالله که غلطبافی و پوچگوییش را نشان خواهیم داد، آنها را مایۀ رسوایی دانسته و دستور داده که از میان برند و نگزارند بدست مردم بیفتد. ما را در اینجا فرصت آنکه از پوچی گفتههای سید باب و از غلطهای آنها سخن رانیم نیست. تنها برای نمونه بخشهایی از آن گفتهها را در پایین آورده، داوری دربارۀ آنها را بخود خوانندگان بازمیگزاریم. یکی از کتابهایی که سید باب در آغاز کار خود نوشته و آن را همچون قرآن معجزۀ خود گردانیده «تفسیر سورۀ کوثر» است که بنام سید یحیا دارابی نوشته. برخی از جملههای آن کتاب اینهاست: فانظر لطرف البدء الی ما اردت ان ارشحناک من آیات الختم ان کنت سکنت فی ارض اللاهوت و قرأت تلک السورة المبارکة فی البحر الاحدیه وراء قلزم الجبروت فایقن کل حروفها حرف واحدة و کل یغایر الفاظها و معانیها ترجع الی نقطة واحدة لان هنا لک المقام الفؤاد و رتبة مشعر التوحید... و ان ذلک هو الا کسیر الاحمر الذی من ملکه یملک ملک الاخرة و الاولی فورب السموات و الارض لم یعدل کلها کتب کاظم علیه السلام و قبل احمد صلوات الله علیه فی معارف الالهیة و الشئونات القدوسیه و المکفهرات الا فریدوسیه بحرف انا اذا القیت الیک باذن الله فاعرف قدرها و اکتمها بمثل عینیک الاعن اهلها فانالله و انا الی ربنا لمنقلبون و ان کنت سکنت فی ظل المشیة مقام الارادة علی ارض الجبروت و تقرأ تلک السورة المبارکة فاعرف فی الکلمة الاولی من الالف ماء الایداع ثم من النون هواء الاختراع ثم من الالف الظاهر ماء الانشاء ثم رکن المخزون المقدم لظهور الارکان الثالثة حرف الغیب بعنصر التراب... و انی لواردت ان افصل حرفا من ذلک البحر المواج الزاخر الاجاج لنفد المداد و انکسر الاقلام و لانفاد لما الهمنی الله فی معناه.
باری باب چندی در شیراز در خانۀ خود گوشهنشین میبود تا در فارس وبا افتاد و مردم بحال خود پرداختند و از آنسوی منوچهرخان معتمدالدوله والی اسپهان که از گروندگان یا از گرایندگان به باب میبود، سوارگانی فرستاد که نهانی باب را از خانهاش بیرون آوردند و به اسپهانش بردند. در اینجا باب آسوده میزیست و معتمدالدوله ازو نگهبانی میکرد. ولی چون شش ماه کمابیش گذشت، معتمدالدوله بدرود زندگی گفت و جانشین او که برادرزادهاش میبود، باب را نگهداری ننموده چگونگی را به تهران به محمدشاه و حاجی میرزا آقاسی نوشت. همچنان ملایان اسپهان بحاجی میرزا آقاسی نامهای نوشتند، و چون پاسخی که حاجی میرزا آقاسی بنامۀ آنان در تاریخ 11 محرم 1263 داده نسخۀ آن در دستست، آن را در پایین میآوریم: خدمت علمای اعلام و فضلای ذویالعز و الاحترام، مصدع میشود که در باب شخص شیرازی که خود را باب و نایب امام نامیده، نوشته بودند که چون ضال مضل است بر حسب مقتضیات دین و دولت لازم است مورد سیاست اعلیحضرت قدر قدرت قضا شوکت شاهنشاه اسلام پناه روحالعالمین فداه شود تا آینده را عبرتی باشد. آن دیوانۀ جاهل جاعل دعوی نیابت نکرده بلکه دعوی نبوت کرده زیرا که از روی کمال نادانی و سخافت رأی در مقابل با آنکه آیۀ شریفۀ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ دلالت دارد که مقابلۀ یک سورۀ اقصر محال است، کتابی از مزخرفات جمع کرده و قرآن نامیده و حال آنکه لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَن یأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا یأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیرًا چه رسد بقرآنِ آن نادان که بجای کهیعص مثلاً کاف، ها، جیم، دال، نوشته و بدین نمط مزخرفات و اباطیل ترتیب داده. بلی، حقیقت احوال او را من بهتر میدانم که چون اكثر این طایفۀ شیخی را مداومت به چرس و بنگ است جمیع گفتهها و کردههای او از روی نشئۀ حشیش است که آن بدکیش به این خیالات باطل افتاده و من فکری که برای سیاست او کردهام اینست که او را به ماکو فرستم که در قلعۀ ماکو حبس مؤبد باشد. اما کسانی که به او گرویدهاند و متابعت کردهاند مقصرند. شما چند نفر از تابعین او را پیدا کرده بمن نشان بدهید تا آنها مورد تنبیه و سیاست شوند. باقی ایام فضل و افاضت مستدام باد.
از روی این دستور، باب را بسوارانی سپردند که به تبریز بردند و از آنجا به ماکو بردند که چند ماه در بند میبود و سپس از آنجا به دز چَهریق که در نزدیکی مرز ایران و عثمانی و در دست كردان شکّاک میبود روانه گردانیدند. چون در این هنگام سه سال بیشتر از آغاز برخاستن باب گذشته و آوازۀ او بهمۀ شهرها افتاده بود، و از آنسوی ملا حسین بشرویهای شهر بشهر گردیده مردم را میشورانید و همچنین قرةالعین و ملا محمدعلی قدوس و دیگران بمیان آمده بودند و رویهمرفته تکان بزرگی در مردم دیده میشد، حاجی میرزا آقاسی چنین اندیشید که این شور و تکان در مردم بیش از همه نتیجۀ آنست که باب در زندانست و مردم سخنان او را نشنیده از دور مهر میورزند. این اندیشه چندان دور نمیبود زیرا راستیرا مردم از باب و از سخنانش آگاهی نمیداشتند و آن شور و هیاهو بیش از همه بنام امام زمان و به پیروی از ملایان شیخی میبود.
به هر حال حاجی میرزا آقاسی به تبریز دستور فرستاد که باب را بآنجا آورند و نشستی با بودن ملایان برپا گردانند و از او پرسشهایی کنند و سخنانش را دانند. در تبریز این دستور را بکار بستند و باب را از چَهریق خواسته نشستی برای گفتگو در پیش ناصرالدین میرزای ولیعهد که جوانی شانزده ساله میبود برپا گردانیدند.
مجتهد بزرگ تبریز در این هنگام میرزا احمد میبود که سردستۀ متشرعان شمرده میشد (چنانکه نامش را بردهایم). او باین نشست نیامد. از شیخیان ملا محمد مَمَقانی آمد. ملایان دیگر نامهاشان خواهد آمد.
این نشست که در سال 1263 رخ داده یک نشست تاریخی بیمانندی بوده. کسی که دعوای مهدیگری میداشته، علمای بزرگ یک کیشی گرد آمده با بودن ولیعهد کشور با او گفتگو کردهاند. آیا چه پرسیدهاند و او چه پاسخی داده؟.. چه دلیلها بمهدیگری خود نشان داده؟..
گفتگوهای آن مجلس را در ناسخالتواریخ و دیگر تاریخهای قاجاری نوشتهاند. نیز میرزا محمد تنكابنی از ملایان آن زمان در قصصالعلماء آورده. نوشتۀ اینها یکسانست و همه میرساند که باب بسیار بیمایه میبوده و اینست هرچه پرسیدهاند پاسخی نتوانسته و درماندگی نشان داده. بابیان و بهائیان نیز ایرادی باینها نگرفته نوشتههاشان دروغ نشماردهاند. تنها گله کردهاند که پرسشها بیرون از زمینه میبوده.
راستی هم اینست که این نشست چنانکه بیمایگی باب را رسانیده، بیمایگی ملایان را نیز روشن گردانیده. زیرا از کسی که دعوای امام یا مهدی بودن میداشته، برخی پرسشهایی کردهاند که اگر پاسخ دادی باز هم مهدی یا امام نبودی. برخی از این پرسشها به چیستان مانندهتر است تا به یک پرسش خردمندانه.
گلۀ بابیان و بهائیان بیجاست. زیرا سید باب اگر راستگو بودی و نیرویی از سوی خدا داشتی، توانستی از جلو ملایان درآید و بگوید: «این پرسشها بیرون از زمینه است و من برای چیستانگشایی برنخاستهام». چنان فرصت بیمانند که برایش پیش آمده بود، توانستی بسخن پردازد و بگوید: من از سوی خدا برخاستهام و جهان را بنیکی خواهم آورد. سخنان من این است و دلیلهایم آن میباشد. توانستی با دلیلها زبان ملایان را ببندد و جا در دلها برای خود باز کند.
ولی دیده میشود بیچاره هیچی نتوانسته و جز نمیدانم و نمیتوانم پاسخی نداشته. از آنسوی با غلطبافیها و سخنان سست و خنک خود، زبان ریشخند ملایان و دیگران را بخود باز گردانیده و بار دیگر کار بچوب خوردن و «غلط کردم» گفتن انجامیده.
به هر حال ما دربارۀ آن نشست تاریخی یک سند ارجداری در دست میداریم. چگونگی آنکه، گزارش نشست را که ولیعهد بپدرش محمدشاه نوشته، نسخۀ آن بدست افتاده (که گفته میشود اکنون در کتابخانۀ مجلس است)، و میرزا ابوالفضل گلپایگانی که بنامترین ملایان بهائی میبود آن را در کتاب «کشفالغطاء» که با دستور عبدالبهاء نوشته و بچاپ رسانیده آورده و ما از کتاب او برداشتهایم.
این سند از هر باره ارجدار و استوار است. زیرا نوشتۀ رسمی دولتیست. گزارشیست که ولیعهدی برای آگاه بودن شاهی نوشته. پیداست که گمان دروغ و گزاف کمتر توان برد. از آنسو خود بهائیان این را استوار داشته پذیرفتهاند که جای ایرادی از سوی ایشان نتواند بود. گذشته از اینها با آنچه ناسخالتواریخ و قصصالعلماء نوشتهاند یکیست. آنها بدرازی نوشتهاند و این کوتاهتر گردانیده. اینست ما همان را در اینجا میآوریم:
هو الله تعالی شأنه
«قربان خاک پای مبارکت شوم. در باب باب که فرمان قضا جریان صادر شده بود که علمای طرفین را حاضر کرده با او گفتگو نمایند، حسبالحکم همایون، محصل فرستاده با زنجیر از ارومیه آورده به کاظمخان سپرد و رقعه بجناب مجتهد نوشت که آمده به ادله و براهین و قوانین دین مبین گفت و شنید کنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند که از تقریرات جمعی معتمدین و ملاحظۀ تحریرات این شخص بیدین، کفرِ او اظهر من الشمس و واضح من الامس است. بعد از شهادت شهود تکلیف داعی مجدداً در گفت و شنیدنیست. لهذا جناب آخوند ملامحمد و ملامرتضا قلی را احضار نمود و در مجلس از نوکران این غلام امیر اصلانخان و میرزا یحیا و کاظمخان نیز ایستادند. اول حاجی ملامحمود پرسید که مسموع میشود که تو میگویی من نایب امام هستم و بابم و بعضی کلمات گفته[ای] که دلیل بر امام بودن، بلکه پیغمبری تست. گفت بلی حبیب من قبلۀ من نایب امام هستم و باب هستم و آنچه گفتهام و شنیدهاید راست است، اطاعت من بر شما لازم است بدلیل ادخلو الباب سجدا و لکن این کلمات را من نگفتهام آنکه گفته است، گفته است. پرسیدند گوینده کیست؟.. جواب داد آنکه بکوه طور تجلی کرد. روا باشد اناالحق از درختی، چرا نبود روا از نیکبختی، منی درمیان نیست اینها را خدا گفته است. بنده بمنزلۀ شجرۀ طور هستم. آن وقت درو خلق میشد، الان در من خلق میشود و بخدا قسم کسی که از صدر اسلام تاکنون انتظار او را میکشید، منم. آنکه چهلهزار علماء منکر او خواهند شد، منم. پرسیدند این حدیث در کدام کتاب است که چهلهزار علماء منکر خواهند گشت. گفت اگر چهلهزار نباشد، چهارهزار که هست. ملا مرتضی قلی گفت بسیار خوب تو از این قرار صاحب الامری اما در احادیث هست و ضروریِ مذهب است که آن حضرت از مکه ظهور خواهند فرمود و نقبای جن و انس با چهل و پنجهزار جنیان ایمان خواهند آورد و مواریث انبیاء از قبیل زره داود و نگین سلیمان و ید بیضاء با آن جناب خواهند بود، کو عصای موسی، و کو ید بیضاء؟ جواب داد که من مأذون بآوردن اینها نیستم. جناب آخوند ملامحمد گفت: غلط کردی که بدون اذن آمدی بعد از آن پرسیدند که از معجزات و کرامات چه داری. گفت اعجاز من اینست که برای عصای خود آیه نازل میکنم. و شروع کرد بخواندن این فقره بسم الله الرحمن الرحیم سبحان الله القدوس السبوح الذی خلق السموات و الارض کما خلق هذه العصا آیة من آیاته. اعراب کلمات را بقاعدۀ نحو غلط خواند، تاء سموات را بفتح خواند. گفتند مکسور بخوان. آنگاه الارض را مکسور خواند. امیر اصلانخان عرض کرد اگر این قبیل فقرات از جمله آیات باشد، من هم توانم تلفیق کرد و عرض کرد الحمدالله الذی خلق العصاء کما خلق الصباح و المساء. باب خجل شد. بعد از آن حاجی ملامحمود پرسید که در حدیث وارد است که مأمون از جناب رضا علیه السلام سئوال نمود که دلیل بر خلافت جد شما چیست؟.. حضرت فرمود آیۀ انفسنا. مأمون گفت لولا نسائنا. حضرت فرمود لولا ابنائنا. این سئوال و جواب را تطبیق بکن و مقصود را بیان نما. ساعتی تأمل نموده جواب نگفت. بعد از این، مسائلی از فقه و سایر علوم پرسیدند. جواب گفتن نتوانست. حتی از مسائل بدیهیۀ فقه از قبیل شک و سهو سئوال نمودند، ندانست و سر بزیر افکند. باز از آن سخنهای بیمعنی آغاز کرد که همان نورم که به طور تجلی کرد. زیرا که در حدیث است که آن نور، نور یکی از شیعیان بوده است. این غلام گفت از کجا که آن شیعۀ تو بوده؟.. شاید نور ملا مرتضی قلی بوده. بیشتر شرمگین شد و سر بزیر افکند. چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شیخ الاسلام را احضار کرده باب را چوب مضبوط زده، تنبیه معقول نموده و توبه و بازگشت و از غلطهای خود انابه و استغفار کرد و التزام پا به مهر سپرده که دیگر این غلطها نکند و الان محبوس و مقید است. منتظر حکم اعلیحضرت اقدس همایون شهریاری روح العالمین فداه است. امر، امر همایونی است. انتهی».
تا اینجاست نوشتۀ ولیعهد. در قصصالعلماء مینویسد: «سید گفت که اسم من علیمحمد با رب وفق دارد. نظامالعلماء جواب داد که هر علیمحمد و محمدعلی با رب وفق دارند. آن وقت شما باید دعوای ربوبیت بکنید نه دعوای بابیت». ببینید بیچاره به چه سخنان سست و بیپایی زبان میگشاده. در نقطةالکاف داستان دیگری از همین گونه مینویسد. حاجی میرزا جانی کاشانی که یکی از بابیان دلافروخته میبوده و در این راه کشته شده کتابی بنام «نقطةالکاف» نوشته که مستر براون آن را بچاپ رسانیده. در آن کتاب از بزم ولیعهد و گفتگوهای آنجا سخن رانده. از جمله گفتگوی ملا محمد مامقانی را با باب چنین مینویسد: «گفته بود شنیدم که شما ادعای بابیت نمودهاید. فرموده بود بلی. عرض کردند که باب چه معنی دارد؟.. فرمودند کلام شریف انا مدینةالعلم و علی بابها را چگونه فهمیدی؟. آیا نظر نکردی به وجه خود که چهار مشعر دارد و در یک صفحه واقعه است که پنج میشود به عدد باب که مطابق هاء هویت است؟. اما آن چهار مشعر اول چشم میباشد که حاکی از مقام فواد است و حامل آن رکن توحید میباشد و مقام مشیت است. دوم مشعر گوش میباشد که حاکی از رتبۀ عقل و حامل رکن نبوت و مصداق اراده است. سوم مشعر شامه است که حاکی از مقام نفس است و مطابق ولایت است و حامل مقام قدر. چهارم مشعر دهان است که حاکی از مقام جسم و مقام رکن شیعه و مطابق به رکن قضا میباشد و خود صفحۀ وجه. این پنج میشود».
دلیل را نگرید: میگوید چون چشم و گوش و بینی و دهان با خود چهره پنج میشود، و از کلمۀ باب نیز بحساب ابجد پنج درمیآید، و هاء که حرف نخست کلمۀ هویت است نیز در شمارۀ ابجدی پنج است، پس من خود مهدی یا درِ آن میباشم. کسی که دعوای مهدیگری میکرده این بوده دلیل او. همان حاجی میرزا جانی بارها در کتاب خود گله مینویسد که مهدی آمد مردم بیانصاف او را نپذیرفتند!. آن «توبهنامۀ پا به مهر» که در گزارش ولیعهد یادش شده، ما نمیدانیم چه بوده و آیا مانده یا از میان رفته. ولی یک نامهای از سید باب بولیعهد (که نیز توبهنامه خوانده میشود) با پاسخ آن از شیخ علیاصغر شیخالاسلام و از سید ابوالقاسم نامی در دستست که براون و دیگران در کتابهای خود پیکرههای آنها را آوردهاند و ما در پایین نسخههاشان میآوریم: نامۀ سید باب بولیعهد فداک روحی الحمدلله کما هو اهله و مستحقه که ظهورات فضل و رحمت خود را در هر حال بر کافۀ عباد خود شامل گردانیده بحمدالله ثم حمداله که مثل آن حضرت را ینبوغ رأفت و رحمت خود فرموده که بظهور عطوفتش عفو از بندگان و تستر بر مجرمان و ترحم بر یاغیان فرمرده اشهد الله من عنده که این بندۀ ضعیف را قصدی نیست که خلاف رضای خداوند عالم و اهل ولایت او باشد اگرچه بنفسه وجودم ذنب صرف است ولی چون قلبم موقن بتوحید خداوند جل ذکره و نبوت رسول او (ص) و ولایت اهل ولایت اوست و لسانم مقر بر کل ما نزل من عندالله است امید رحمت او را دارم و مطلقاً خلاف رضای حق را نخواستهام و اگر کلماتی که خلاف رضای او بوده از قلمم جاری شده غرضم عصیان نبوده و در هر حال مستغفر و تائبم حضرت او را و این بنده را مطلق علمی نیست که منوط به ادعایی باشد استغفرالله ربی و اتوب الیه من ان ینسب الی امر و بعضی مناجات و کلمات که از لسان جاری شده دلیل بر هیچ امری نیست و مدعی نیابت خاصۀ حضرت حجة علیهالسلام را محض ادعای مبطل است و این بنده را چنین ادعایی نبوده و نه ادعای دیگر مستدعی از الطاف حضرت شاهنشاهی و آن حضرت چنانست که این دعاگو را بالطاف عنایات و بسط رأفت و رحمت خود سرافراز فرمایید والسلام.
پاسخ نامه از شیخ الاسلام سید علیمحمد شیرازی ـ شما در بزم همایون و محفل میمون در حضور نواب اشرف والا ولیعهد دولت بیزوال ایدالله وسدده و نصره و حضور جمعی از علمای اعلام اقرار بمطالب چندی کردی که هر یک جداگانه باعث ارتداد شماست و موجب قتل. توبۀ مرتد فطری مقبول نیست و چیزی که موجب تأخیر قتل شما شده، شبهۀ خبط دماغست. اگر آن شبهه رفع شود، بلا تأمل احکام مرتد فطری بشما جاری میشود. حرره خادم الشریعه الطاهره.
محل مهر محل مهر
ابوالقاسم الحسنی الحسینی علی اصغر الحسنی الحسینی
پس از این آزمایش و چوبکاری، باب را دوباره به چَهریق برگردانیدند که تا سال 1266 در آنجا در بند میبود. در این میان کارهایی رخ میداد. از جمله محمدشاه درگذشت و حاجی میرزا آقاسی از کار افتاد و ناصرالدین میرزا از تبریز به تهران رفته بتخت نشست، و میرزا تقیخان رشتۀ کارهای کشور را بدست گرفت. بابیان که به پیشاهنگی ملا حسین بُشرویهای و دیگران در مازندران دستهای پدید آورده بودند، از آشفتگی کارهای دولت در آخرهای زمان محمدشاه فرصت یافته دزی ساختند و با سپاهیان دولتی بجنگ برخاستند. همچنین در زنجان ملا محمدعلی و در تبریز سید یحیا دارابی کار را بخونریزی کشانیدند و جنگهای بسیار دلیرانه کردند. در نتیجۀ این پیشامدها در سال 1266 ناصرالدینشاه و میرزا تقیخان امیرکبیر چنین اندیشیدند که تا باب زنده است، پیروانش از پا نخواهند نشست. راستی هم آن بود که بابیان که سید باب را «صاحبالزمان» میپنداشتند، حدیثهایی را که در کتابهای شیعیان دربارۀ شهرگشاییهای صاحبالزمان و یاران اوست بدیده گرفته امیدها بفیروزی خود میبستند و با آن امیدها در اینجا و آنجا بکار برمیخاستند. اینبود میرزا تقیخان و شاه چنین نهادند که او را بیاورند و در تبریز بکشند و در این باره دستور به حمزه میرزا عموی شاه فرستادند.
حمزهمیرزا، سید باب را به تبریز خواست و او را با دو تن از شاگردانش که یکی سید حسین یزدی و دیگری میرزا محمدعلی تبریزی میبود، همراه فراشان گردانید که بخانههای ملایان میبردند و از یکایک ایشان فتوا بکشتنشان میگرفتند. بیچاره باب لابه[=التماس] مینمود و از گفتههای خود بیزاری میجست ولی سودی نمیداشت.
سه تن از ملایان فتوا بکشتن ایشان نوشتند. سید حسین یزدی بیزاری از باب نموده از کشته شدن رها گردید. ولی باب را با میرزا محمدعلی (که پایداری شگفت از خود مینمود) بسربازخانۀ کوچک برده با ریسمانی آویزان کردند و یک فوج نصرانی را که برای این کار آماده گردانیده بودند، دستور آتش دادند. سربازان چون آتش کردند، داستان نابیوسیدهای رخ داد. چگونگی آنکه گلوله بریسمانی که باب بسته بآن میبود خورده پاره گردانید، و باب رها شده از ترس جان خود را به یکی از اتاقهای آن پیرامون انداخت. چون دود تفنگها فرونشست مردم نگاه کردند و باب را ندیدند، و یکی از سرکردگانْ او را جسته و در آن اتاق یافته بیرون کشید که بار دیگر آویزانش کردند و بار دیگر بسربازان دستور آتش دادند.
بدینسان باب بیچاره بدرود زندگانی گفته از دست هوسهای خود و نادانیهای پیروان و آزار دشمنان رها گردید. این پیشامد در شعبان سال 1266 بود.
6ـ ازلیگری باب یک سال پیش از کشته شدن بمیرزا یحیا نوری که درمیان بابیان لقب ازل میداشت و خود جوان هیجدهسالهای میبود، نامه نوشته و او را بجانشینی از خود برگزیده بود. پس از کشته شدن باب، اندکگفتگویی دربارۀ جانشینی او پدید آمد. ولی زود پایان پذیرفته همگی به ازل گردن گزاردند. ازل از ترس دولت و یا بشُوَند دیگری نهان میزیست. تابستان را در شمیران و زمستان را در نور گذرانیده بمیان مردم نمیآمد. برادر پدری او میرزا حسینعلی بهاء که دو سال بزرگتر میبود، عنوان پیشکاری ازل را میداشت و کارها انجام میداد. بدینسان دو سالی گذشت و آرامش درمیانه رخ داد. پنداشته میشد کشتن باب کار خود را کرده و آب بآتش شور و تکان بابیان فروریخته شده. ولی پیشامدهایی وارونۀ آن را نشان داد. زیرا نخست در همان سالها کوششی از بابیان دانسته شد که میخواستهاند روزی برخیزند و شاه و میرزا تقیخان و امام جمعۀ تهران را بکشند و اینبود کسانی از آنان دستگیر افتاده با دستور میرزا تقیخان کشته گردیدند. سپس در سال 1268 که میرزا تقیخان نمیبود، داستان بزرگ دیگری رخ داد و بار دیگر کسانی کشته گردیدند.
این داستان یکی از افسوسآورترین و دلسوزترین پیشامدهای تاریخ ایرانست و میباید خَستُوان بود که دُژرفتاری بیش از اندازه رخ داده. کنت گوبینو سفیر فرانسه که این زمان در تهران میبوده و این داستان را با هنایندهترین زبانی در کتاب خود نوشته و بچاپ رسانیده، همین نوشتهها نتیجه آن را داده که اروپاییان بابیان را شناخته و دربارۀ ایشان خوشگمانی بیش از اندازه پیدا کردهاند. این داستان را در ناسخالتواریخ بدرازی نوشته و ما چون خواستمان نوشتن تاریخ پیشامدها نیست، بکوتاهی یاد نموده دنبالۀ سخنان خود را خواهیم گرفت.
چنانکه گفتیم بابیان در جنگهایی که نخست کرده بودند فریب حدیثها را خورده امید کشورگیری میداشتند. چون در حدیثها سخنان بسیاری از چیرگی امام زمان بدشمنان و از فیروزیهای او رفته اینان بآن امید با دولت میجنگیدند و آرزوهای بسیار در دل میپروردند. ولی کشته شدن باب و شکستهایی که در مازندران و زنجان و تبریز از دولتیان دیدند، همۀ آرزوها را از میان برد. این بار بابیان بکینهجویی پرداخته چنین خواستند که به ناصرالدینشاه و دیگران کیفری دهند، و اینبود از تهران سه تن را فرستادند که به ناصرالدینشاه که در تابستانگاه نیاوران میزیست، تیر اندازند و او را بکشند. این سه تن دلیرانه بکار پرداختند. ولی تیر بشاه نخورده جز گزند اندکی باو نرسانید. با این حال شاه و درباریان بخشم آمده چنین نهادند که هر که را از بابیان پیدا کردند بکشند و اینبود فراشان را بجستجو فرستادند. در دو روز سی و دو تن از آنها گرفتار شدند. چند تن از ایشان را که یکی میرزا حسینعلی بهاء میبود، چون به بابیگری خَستُوان نمیبودند نکشته بزندان فرستادند ولی بیست و چند تن را که یا بابی شناخته میبودند و یا خود پوشیده نداشته میخَستُویدند، ناصرالدینشاه دستور داد بکشند، و چون میخواستند همگی مردم را با آنان دشمن و خونی گردانند، هر یکی را بدست گروه دیگری سپاردند. یکی را به بازرگانان دادند که هر کدام زخمی زده کشتند. یکی را به اوباش دادند که گرد آمده از پا درآوردند. یکی را بدارالفنون فرستادند که شاگردان نابود ساختند. یکی را بملایان سپردند. یکی را بسربازخانه فرستادند. بدینسان بیست و چند تن، هر یکی با دست گروه دیگری کشته گردید و پیداست که چه غوغا و دُژرفتاریهایی رفت.
بدتر از همه داستان حاجی سلیمانخان و قاسم نیریزی بود. حاجی سلیمانخان یکی از شناختگان بابیان بشمار میرفت، و چون با قاسم بدست فراشان داده شده بودند، در تنهای ایشان سوراخهایی پدید آوردند و شمعها فروبرده روشن گردانیدند، و رقصنده و نوازنده بجلوشان انداخته در کوچههای تهران گردانیدند و پس از دُژرفتاریهای بسیاری که فراشان و مردم کردند، در بیرون دروازه چهار تکهشان گردانیده از دروازهها آویختند. تهران چنین دُژرفتاری در خود ندیده بود که آن روز دید. از کسانی که در این روز کشته گردید یکی حاجی میرزا جانی کاشانی (نویسندۀ نقطةالکاف) بود. قرةالعین که چند سال پیش دستگیر شده در خانۀ محمودخان کلانتر میزیست، این زمان او را نیز کشتند.
از این پس بابیان نتوانستند در ایران بمانند. میرزا یحیا ازل که در نور میبود چون داستان را شنید با رخت درویشی از همانجا رو بگریز آورد و پس از گردشها و راهپیماییها خود را از ایران بیرون انداخته در بغداد نشیمن گرفت. بابیان نیز از هر کجا که میبودند و خود را نهان میداشتند، یک تن و دو تن آهنگ بغداد کردند. میرزا حسینعلی بهاء که در زندان میبود پس از چهار ماه بخواهش کنسول روس و دیگران رها گردیده همراه غلامی از کنسولخانه و گماشتهای از دولت ایران بیرون رانده شده او نیز در بغداد به ازل و دیگران پیوست.
بدینسان بغداد کانونی برای بابیان گردید، که روزبروز شمارهشان در آنجا فزونتر میشد. در آنجا نیز میرزا یحیا به کمتر کاری میپرداخت و میرزا حسینعلی همچنان پیشکاری او را میداشت.
7ـ مَن یُظهِرُهُ الله سید باب با آن چوبهایی که میخورد و توبههایی که میکرد و درماندگیهایی که نشان میداد، هوس دست از گریبانش برنداشته کار خود را همچنان دنبال میکرد. یکی از کارهای او این بوده که در زندان کتابی بنام «بیان» با عربی و فارسی نوشته که «کتاب احکام» اوست. این کتاب همانست که از بس رسواست بهائیان کوشیدهاند از میانش برند و نسخهای بازنگزارند. در این کتاب باب بارها از کسی که در آینده خواستی آمد سخن رانده او را «مَن یُظهِرُهُ الله» مینامد و جایگاه بس بلندی برایش باز کرده به بسیج بزرگی برای آمدنش میپردازد. برای آنکه نمونهای هم از کتاب بیان آورده باشیم چند بخشی را از آن که دربارۀ «مَن یُظهِرُهُ الله» است در پایین مینویسیم. در یک جا میگوید: قل الثالث من بعد العشر ان یبعث ملکا فی البیان کتب علیه ان یملکن لنفسه ما یجعلنه علی رأسه مما یکن علیه خمس و تسعین عددا مما لم یکن له عدل و لاشبه و لاکفو و لاقرین و لامثل و لم یخرج عن حدود الهاء ظهورات اسمائه عن امرا لله علیه الی یوم القیمة یومئذ صنع ذلک فی البیان فلتفتدون عند اقدام مَن یُظهِرُهُ الله ثم یدی الله تسجدون ان تفخرون بذلک یا اولی الملک و الا و الله غنی عن العالمین.
معنی این عربیهای غلط بسیار خنک آنکه باب دستور میدهد که اگر پادشاهی از میان بابیان برخاست باید نود و پنج تکه گوهر بیمانندی بدست آورد و بتاج خود زند که اگر مَن یُظهِرُهُ الله در زمان او پدید آمد، رفته در پیشگاه او سجده کند و آن تاج را با گوهرهایش بجلو پاهای او گزارد. در جای دیگری میگوید: قل انما السابع فلتبلغن الی مَن یُظهِرُهُ الله کل نفس منکم بلور عطر یمتنع رفیع من عند نقطة البیان ثم بین یدی الله تسجدون بایدیکم لا بایدی دونکم.
معنی اینها نیز آنکه باب دستور میدهد که هر کسی به «مَن یُظهِرُهُ الله» شیشۀ بلورین پر از عطری بنام ارمغان نقطۀ بیان (که همان باب باشد) برد و در پیش او سجده کرده با دست خود برساند. از گفتههای باب در دیگر جاها نیز چنین پیداست که او پیدایش «مَن یُظهِرُهُ الله» را به یک آیندۀ دوری نوید میداده ـ ولی بسیاری از بابیان پروای این را نکرده هوس «مَن یُظهِرُهُ اللهی» گریبانگیر ایشان میگردد. چنانکه در بغداد چند تن بهمین دعوا برخاستند، که یکی را بنام «میرزا اسدالله دیان» بابیان کشتند و دیگران نیز کاری از پیش نبرده خود بخاموشی گراییدند.
ولی در این میان برخی خودسریهایی از میرزا حسینعلی بهاء رو مینمود و چنین فهمیده میشد که او را نیز هوایی در سر است، و چون این رفتار او بسران بابیگری گران میافتاد و زبان بنکوهش باز کرده بودند، بهاء در بغداد نمانده ناپدید گردید، و پس از دیرگاهی دانسته شد به سلیمانیه بمیان كردان رفته و در آنجا با درویشان خانقاهی روز میگزارد. چون این دانسته شد، میرزا یحیا نامهای بدلجویی ازو نوشت و میرزا حسینعلی پس از آنکه دو سال در سلیمانیه مانده بود به بغداد بازگردید. ولی رفتارش همان میبود و رمیدگی میانۀ او با میرزا یحیا و سران بابی از میان برنمیخاست.
در بغداد بابیان از یکسو میان خود کشاکشها میداشتند و یکدیگر را میکشتند و از یکسو میانۀ ایشان با شیعیان زد و خوردها رخ میداد، و چون ملایان نجف و کربلا نیز از آنان ترسیده نزدیک بودنشان را نمیخواستند، دولت عثمانی بهتر دانست همگی را از بغداد به استانبول کوچاند، و این كار در سال 1279 رخ داد که بابیان تا آن هنگام ده سال در بغداد زیسته بودند.
8ـ بهائیگری
در استانبول بابیان بیش از چند ماهی نماندند که همه را به اَدِرنَه فرستادند. در اینجا بود که میرزا حسینعلی دعوای «مَن یُظهِرُهُ اللهی» آشکار گردانید و رمیدگی میانۀ او با برادرش بدشمنی انجامید.
بهاء در آن چند سال برخی از سران بابی را بسوی خود کشانیده از آنسو نیز با بابیانی که در ایران نهانی میزیستند، نامهنویسیها کرده زمینه برای خود آماده گردانیده بود.
بهاء چنین میگفت: آن کس که میبایست پدید آید منم. باب یک مژدهرسانی برای پیدایش من میبود. اینکه در این چند سال ازل جانشین باب و پیشوای بابیان نشان داده شده، بهر این میبوده که هوشها بآنسو گردد و من و جایگاهم از دیدهها دور مانده از گزند و آسیب ایمن باشم. در این زمینه «لوحها» مینوشت و به ایران میفرستاد. عربیهای این نیز غلط و خنک، ولی باندازۀ غلطی و خنکی عربیهای باب نیست.
پیداست که میرزا یحیای ازل و بسیاری از سران بابی این دعوای بهاء را نمیپذیرفتند و ایستادگی مینمودند. ولی بهاء پروا ننموده کار خود را دنبال میکرد. از اینرو درمیانه کشاکشها رخ میداد و دو سو تا میتوانستند آبروی یکدیگر میریختند. دروغها بهمدیگر میبستند. بهاء میگفت: میرزا یحیا میخواست بمن زهر خوراند و بکشد. میرزا یحیا میگفت: این آهنگ را بهاء دربارۀ من میداشت. دو برادر یکدیگر را به «مُباهله» میخواندند. پیروان از پیکار بازنایستاده مردم را نیز ناآسوده میگردانیدند.
در نتیجۀ اینها، دولت عثمانی ازل و بهاء و پیروانشان را بدادگاه کشانید، و دادگاه رأی داد که هر یکی با پیروان خود بجای دور دیگری فرستاده شوند که در آنجا بحال «قلعهبند» زندگی کنند. اینبود میرزا یحیا را با خاندان و پیروانش بجزیرۀ قبرس که آن زمان در دست عثمانی میبود فرستادند. بهاء را با خاندان و پیروانش به عَکّا روانه گردانیدند. از اینجا دو برادر از هم جدا شدند. پیروان ازل که همان بابیان میبودند «ازلی» نامیده گردیده، پیروان بهاء نام نوین «بهائی» پیدا کردند.
بهاء در عَکّا در «قلعهبند» (در سربازخانه) میزیست و یکی از داستانها که در همان ماه نخست رسیدنشان بآنجا رخ داد، کشته شدن سه تن از ازلیان با دست بهائیان بود. چگونگی آنکه عثمانیان چون ازل و بهاء را از اَدِرنَه به قبرس و عَکّا میفرستادند، چهار تن از بهائیان را همراه ازل و چهار تن از ازلیان را همراه بهاء گردانیدند. چون دشمنی دو دسته را با همدیگر میدانستند، خواستند بجاسوسی دربارۀ یکدیگر وادارند. چهار تن ازلی که همراه بهاء خواستندی رفت، یکی حاجی سید محمد اسپهانی (از یاران باب) و دیگری میرزا آقاخان کجکلاه، و دیگری میرزا رضا قلی تفرشی، و دیگری میرزا نصرالله میبودند. میرزا نصرالله پیش از روانه شدن در اَدِرنَه درگذشت و چنین گفته شد که بهائیان زهرش دادند. اما آن سه تن تا عَکّا همراه بهاء میبودند. تا یک شبی چند تن از بهائیان با خنجر و شمشیر بسرشان ریختند و هر سه را کشتند و تا چندی بهاء گرفتار بازپرس و بازخواست از سوی عثمانیان میبود. این یکی از آدمکشیهایی است که از بهائیان میشمارند.
بهاء در عَکّا با «تقیه» راه رفته خود را یک مسلمان پابرجایی نشان میداد. زیرا نماز میخواند و روزه میگرفت و بمسجد رفته در پشت سر امام سنی نماز آدینه میگزاشت. و با اینحال رشتۀ خود را با بهائیان ایران نبریده برایشان لوحها میفرستاد و دستورها میداد. چنانکه گفتیم او نخست دعوای «مَن یُظهِرُهُ اللهی» میداشت ولی کمکم از آن زمینه گذشته خود را نه تنها یک برانگیخته از خدا مینامید، بشیوۀ صوفیان و دیگران دعوای خدایی نیز میکرد. مرد درماندهای که گاهی از ترس جان باورهای خود را انکار میکرد، و گاهی با دست عثمانیان از شهری بشهری برده میشد، ناگهان میدان یافته از خدایی دم میزد. با اینحال گاهی نیز هوس گریبانگیرش شده شعرهای پوچ بیوزن و قافیه میسرود:
از باغ الهی با سدرۀ ناری آن تازه غلام آمد هی هی هذا جذب الهی هذا خلع رحمانی هذا قمص ربانی.
با اینحال در سایۀ هوشیاری و زیرکی خودش و پسر بزرگترش میرزا عباس کارش درمیان بابیان نیک پیش میرفت و دیرگاهی نگذشت که میرزا یحیا و هواداران او را از میدان بیرون گردانید. بیچاره میرزا یحیا چون بجزیرۀ قبرس رفت آوازش بریده گردید. در ایران حاجی میرزا هادی دولتآبادی نمایندۀ او میبوده ولی چنین پیداست که با میرزا یحیا بهمبستگی بسیار کم میداشته. پیروانش نیز با خاموشی و آرامی میزیستند و آن تندی و گرمی که از بهائیان پدیدار میبود از آنان دیده نمیشد. اکنون نیز بیکبار گمنام و خاموشند و همانا بیشتری از آنها کیش خود را فراموش کردهاند. بهاء بیست و چند سال در عَکّا میزیست و کارهای خود را دنبال میکرد. یکی از کتابهای او که بجای قرآن نوشته و مانندهسازی کرده بنام «اقدس» است و برای آنکه نمونهای نیز از نوشتههای او در دست باشد جملههایی را از آن کتاب در پایین میآوریم: قل قد جعل الله مفتاح الکنز حبی المکنون لو انتم تعرفون لو لا المفتاح لکان مکنونا فی ازل الازال لو انتم توقنون قل هذه المطلع الوحی و مشرق الاشراق الذی به اشرقت الافاق لو انتم تعلمون قل هذا القضاء المثبت و به یثبت کل قضاء محتوم یا قلم الاعلی قل یا قلم الانشاء قد کتبنا علیکم الصیام ایاما معدودات و جعلنا النیروز عیدا لکم بعد اکمالها کذلک اضائت شمس البیان من افق الکتاب من لدن مالک المبدء والمآب و اجعل الایام الزائدة عن الشهور قبل شهر الصیام انا جعلناها مظاهر الهاء بین اللیالی و الایام لذا ما تحددت بحدود السنه و الشهور. ینبغی لاهل البهاء ان یطعموا فیها انفسهم و ذوی القربی ثم الفقراء و المساکین و یهللن و یکبرن و یسبحن و یمجدن ربهم بالفرح والانبساط.
چنانکه دیده میشود اینها کمغلطتر از بافندگیهای سید بابست. با اینحال بهاء چون میدانسته که غلط میبافد و ملایان ایرادها خواهند گرفت، اینست پاسخ داده چنین میگوید: قل یا معشر العلماء لاتزنوا کتاب الله بما عندکم من القواعد و العلوم انه لقسطاس الحق بین الخلق قدیوزن ما عند الامم بهذا القسطاس الاعظم و انه بنفسه لو انتم تعلمون.
میگوید: این نوشتههای مرا نباید با قاعدههای صرف و نحو سنجند بلکه باید قاعدههای صرف و نحو را با این نوشتههای من بسنجند. این سخن معنایش آنست که من چون عربی را درست نمیدانم و غلط مینویسم شما باید آن قاعدههایی را که برای درست نوشتن هست کنار گزارید و شما نیز غلط نویسید، بهتر گویم: معنایش آنست که هر غلطی گفتم گفتهام. شما نباید ایراد بگیرید. این همان پاسخیست که سید باب دربارۀ غلطهای خود میداد.
9ـ عبدالبهاء بهاء در سال 1312 درگذشت. پس ازو پسرش میرزا عباس که عبدالبهاء شناخته شده جای او را گرفت. ولی چون برادر دیگرش میرزا محمدعلی گردن بجانشینی او نمیگزاشت و دربارۀ ارث نیز کشاکش بسیاری درمیان میبود، بار دیگر پیکار دو برادر پیش آمد. در اینجا نیز هر یکی تا توانست آبروی آن دیگر را ریخت و یک رشته دشمنیها بمیان آمد که از سخن ما بیرونست. به هر حال عبدالبهاء جای بهاء را گرفته براه بردن پیروان پرداخت. این نیز لوحها میفرستاد و کتابها مینوشت، و برای آنکه نمونهای از نوشتههای این نیز در دست باشد، یکی از لوحهای او را که بفارسی نوشته در پایین میآورم: بادکوبه احبای الهی و اماء رحمن علیهم و علیهن البهاء الابهی هوالله ای عاکفان کوی دوست ای عاشقان روی دوست قفقازیا جمیعا تابع رود ارس است که در قرآن اصحاب رس تعبیر شده جمعی از انبیاء در زمان قدیم که خبرشان منقطع شده در آن اقلیم مبعوث شدند و عالم انسانی را بنفحات رحمانی معطر نمودند و همچنین در زمان اخیر حضرت اعلی روحی فداه به چَهریق سرگون و در آنجا مسجون گشتند حافظ شیرازی رایحه[ای] بمشامش رسید و این غزل را گفت: ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس و حضرت زردشت نیز مدتی در آن صفحات سیر و حرکت میفرمودند و کوه قاف که در احادیث و روایات مذکور همین قفقاز است و ایرانیان را اعتقاد چنانست که آشیانۀ سیمرغ است و لانۀ عنقای شرق لذا امید چنان است که این عنقا که شهپر تقدیس در شرق و غرب منتشر نموده و آن امر بدیع ربانی در قفقاز لانه و آشیانه نماید الحمدلله احبای بادکوبه در این سالهای جنگ با جمیع طوایف آشتی داشتند و بموجب تعالیم الهی به کل مهربان و در امر الله جوش و خروش داشتند و از بادۀ محبت الهی سرمست و مدهوش بودند حال باید مانند نهنگ بخروشند و تلافی سالهای جنگ نمایند و بآهنگ مستانه و ترانۀ عاشقانه آن اقلیم را به اهتزاز و حرکت آرند تا نورانیت چنان قلوب را روشن نماید که اشعۀ یگانگی بتابد و ظلمات بیگانگی زائل گردد و جمیع طوایف با یکدیگر بیامیزند و در الفت و محبت قند و شکر ریزند و شور و ولعی انگیزند که ممالک مجاوره نیز به اهتزاز و حرکت آیند و علیکم و علیکن البهاء الابهی تموز 1919 عبدالبهاء عباس.
این از لوحهای بنام عبدالبهاست و شما از اینجا پی بمایۀ دانش او توانید برد. دیگر لوحها و کتابهایش نیز از همین بافندگیهاست. عبدالبهاء سی و چند سال پی کار خود را میداشت و چون دولت عثمانی مشروطه را پذیرفت و باو نیز آزادی داده شد در سال 1328 سفری بمصر و اروپا کرد. همچنان سفری بآمریکا کرد و در سال1340 بدرود زندگی گفت.
10ـ شوقی اَفَندی پس از مرگ عبدالبهاء نوۀ دختری او شوقی اَفَندی جایش را گرفت. در این هنگام باز سخنانی بمیان آمد و کسانی بازگشتند. زیرا از روی گفتۀ بهاء در کتاب اقدس که میگوید: «قد اصطفینا الاکبر بعد الاعظم ...» بایستی پس از عبدالبهاء که «غصن اعظم» میبود نوبت بمیرزا محمدعلی «غصن اکبر» برسد. آنگاه عبدالبهاء نوید برپا گردانیدن «بیتالعدل» نیز داده بود. اینها مایۀ گفتگو میبود. ولی چون عبدالبهاء وصیت کرده بود، شوقی در جای او پایدار گردید و اکنون نیز هست. این شوقی نیز لوحها میفرستد و پیروان را راه میبرد و برای آنکه نمونهای هم از نوشتههای این در دست باشد، لوحی را که دو سال پیش به ایران فرستاده و نسخهای از آن در دست منست در پایین میآورم: طهران محفل مقدس روحانی بهائیان ایران شید الله ارکانه عرایض تقدیمی آن امنای الهی مورخۀ 6 و 27 و 38ـ 2 ماه و 3 و 21 و 23ـ 3 ماه 1321 بساحت اقدس مبارک حضرت ولی امر الله ارواحنا فداه و اصل و مطالب معروضه با نامهای گرامی اعضای محترمۀ موقرۀ منتخبه کاملاً در محضر اطهر انور معلوم و به لحاظ مکرم فائز فرمودند بنویس در این سنه که مخاطرات عظیمه متوجه قلب جامعۀ بهایی در ارض اقدس و مهد امرالله در ایران گشته و دشمنان قدیم و جدید در داخل و خارج مستعد هجوم و تولید انقلاب و ایجاد اختلاف و فسادند یاران الهی علی الخصوص هیئت منتخبۀ برگزیدگان جامعه و حامیان و حارسان شریعت مقدسۀ الهیه باید با کمال جدیت و خلوص و انقطاع و اتحاد و اتفاق و عزمی متین و شجاعتی بیمثل و حکمت و متانتی بینظیر و عدیل بآنچه علت استحکام اساس و توسعۀ دایره و ارتفاع شأن جامعه است لیلاً و نهاراً قیام نمایند صرصر امتحانات متتابعۀ شدیده را مقاومت نمایند و از هبوب عواصف بلایا و رزایاء متوالیه در داخل و خارج پریشان و اندوهگین و مأیوس و متزلزل نگردند. به یقین مبین بدانید که در بحبوحۀ انقلاب و اضطراب و اغتشاس و اعتراض و طغیان دول و امم و قبایل و ملل عظمت امرالله به اسباب غیبیه و وسایل غیر منتظرۀ عجیبه بغتة جلوه نماید و قهاریت و غلبۀ روح نازنینش کاملاً ثابت و آشکار گردد و وحدت اصلیه و متانت اساس و علو منزلت جامعۀ پیروانش بر عالمیان مکشوف و مبرهن گردد زیرا جمال الهی حامی عدل است و ناصر حق حافظ یاران راستان است و هادم بنیان ظلم و عدوان هر چند این سنۀ جدیده و سنۀ آتیه از سنین اخیرۀ قرن اول دور بهایی محسوب ولی وقایع هولناکش از مبادی محسوب نتایجش در قرن ثانی ظهور نماید و چهره گشاید. یاران باید در نتایج نظر نمایند نه در مبادی هذا ما یلیق لهم ولا مثالهم فی هذا الیوم المریب راجع بعرایض مرسله از طرف محفل مقدس روحانی تبریز جناب حاجی آقا صفایی اشتهاردی و جناب عفیفیان امة الله قدسیه خانم شیوایی علویه خانم تاج صفوی امة الله علویه ملکه توسلی و جناب آقا محمد علی معینی و امة الله فاطمه خانم معینی سنگسری و عریضه جناب آقای علی اصغر رشیدی سنگسری فرمودند این مکاتیب و اصل و جواب هر یک علیحده مرقوم و ارسال خواهد شد در خصوص قضیۀ تعرفۀ رسمی بهایی فرمودند بنویس الغاء تعرفۀ جائز ولی محافل روحانیه باید با کمال دقت و جدیت اسماء مومنین و مومنات را کاملاً در محل محفل ثبت نمایند تهاون و مسامحه جائز نه و الا امور جامعه مغشوش گردد و مشکلات جدیده رخ نماید دستور کامل از طرف هیئت محفل ملی روحانی بمراکز تابعه علی الخصوص مراکز قسمتهای امریه باید در این خصوص صادر گردد تقدیمی امة الله قدسیه خانم فدایی صبیۀ حضرت حاجی ایمان مرحوم سه طغری لوح مبارک جمال اقدس ابهی جل شانه الاعلی و هفده طغری الواح مبارکۀ حضرت عبدالبهاء ارواحنا لرمسه الاطهر فدا فرمودند بنویس این الواح مقدسه سالما بارض اقدس واصل و بنام تقدیم کننده بیادگار در محفظۀ آثار در خود مقام اعلی محفوظ و دیگر فرمودند در حق متصاعدین الی الله آقا حبیب الله صمیمی و علاء الدین کاظمزاده از اعماق قلب علو درجات و مقدمات مقدسۀ علیا استدعا نمایم تا در بحر انوار مستغرق گردند و در جوار رحمت کبریایی مقر و مأوی جویند و بآنچه آمال مخلصین و مقربین است در ملکوت ابهی فائز و نائل شوند منتسبین آنان را از قبل این عبد تسلی و اطمینان دهند حسب الامر مبارک مرقوم گردید فی الشهر الکلمات 99ـ21 جولای ـ 1942 نورالدین زین ـ ملاحظه گردید بندۀ آستانش شوقی.
اینست تاریخچۀ کوتاهی از پیدایش کیش بهائی (یا بگفتۀ خودشان: دین بهائی). چون خواست ما داستان پیدایش خود کیش یا دین میبود، بداستان جنگها و رخدادهای دیگر نپرداختیم.