بوف کور
بوف کور
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود بکسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی میکنند که با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقتی است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید. آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراءِطبیعی، این انعکاس سایه روح که در حالت اغما و برزخ بین خواب و بیداری جلوه میکند کسی پی خواهد برد؟
من فقط بشرح یکی ازین پیشآمدها میپردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زندهام، تا روز ازل تا آنجائیکه خارج از فهم و ادراک بشر است زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد. زهرآلود نوشتم، ولی میخواستم بگویم داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجعبه آن یک قضاوت کلی بکنم،– نه، فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلاً خودم بتوانم باور بکنم – چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند، فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای اینست که خودم را بسایهام معرفی بکنم – سایهای که روی دیوار خمیده و مثل اینست که هرچه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد. برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم به بینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانیکه همه روابط خودم را با دیگران بریدهام میخواهم خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ!– باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند. آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهراً احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند آیا یکمشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من بوجود آمدهاند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایه خودم مینویسم که جلو چراغ بدیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.***********
درین دنیای پست پر از فقر و مسکنت برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید– اما افسوس این شعاع آفتاب نبود بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنائی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد– نه نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم—
سه ماه– نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشمهای جادوئی یا شراره کشنده چشمهایش در زندگی من همیشه ماند– چطور میتوانم او را فراموش بکنم که انقدر وابسته بزندگی منست؟
نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون دیگر او با آن اندام اثیری، باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک میسوخت و میگداخت او دیگر متعلق باین دنیای پست درنده نیست– نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم—بعد از او من دیگر خودم را از جرگه آدمها، از جرگه احمقها و خوشبختها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه بردم– زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد– سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.
تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود– همه وقتم وقف نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک میشد و شغل مضحک نقاشی روی قلمدان را اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم، برای اینکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاق خانهام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده– اطراف آن کاملاً مجزا و دورش خرابه است. فقط از آنطرف خندق خانههای گلی توسری خورده پیداست و شهر شروع میشود– نمیدانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که میبندم نه فقط همه سوراخ سنبههایش پیش چشمم مجسم میشود بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس میکنم– خانهای که فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.باید همه اینها را بنویسم تا به بینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید همه اینها را بسایه خودم که روی دیوار افتاده توضیح بدهم– آری، پیشتر برایم فقط یک دلخوشی یا دلخوشکنک مانده بود– میان چهار دیوار اطاقم روی قلمدان نقاشی میکردم و با این سرگرمی مضحک وقت را میگذرانیدم، اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم، بعد از آنکه او را دیدم اصلاً معنی، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد– ولی چیزی که غریب، چیزیکه باورنکردنی است نمیدانم چرا موضوع مجلس همه نقاشیهای من از ابتدا یکجور و یک شکل بوده است: همیشه یک درخت سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا بخودش پیچیده، چنباتمه نشسته و دور سرش چالمه بسته بود و انگشت سبابه دست چپش را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود– روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده باو گل نیلوفر تعارف میکرد، چون میان آنها یک جوی آب فاصله داشت– آیا این مجلس را من سابقاً دیده بودهام یا در خواب بمن الهام شده بود؟ نمیدانم. فقط میدانم که هر چه نقاشی میکردم همهاش همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را میکشید و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتا بتوسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان میفرستادم که میفروخت و پولش را میفرستاد.
این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میاید، درست یادم نیست– حالا قضیهای بخاطرم آمد– گفتم، باید یادبودهای خودم را بنویسم– ولی این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاد و ربطی بموضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم– دو ماه پیش– نه، درست دو ماه و چهار روز میگذرد، سیزده نوروز بود همه مردم به بیرون شهر هجوم آورده بودند– من پنجره اطاقم را بسته بودم برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم، نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد– یعنی خودش گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم، چون از ابتدای جوانی بمسافرت دوردستی رفته بود، گویا ناخدای کشتی بود– تصور کردم شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم میکند– بهرحال عمویم پیرمردی بود قوزکرده که چالمه هندی دور سرش بسته بود، عبای زرد پارهای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود، یخهاش باز و سینه پشم آلودش دیده میشد– ریش کوسهاش را که از زیر شال گردن بیرون آمده بود میشد دانهدانه شمرد، پلکهای ناسور سرخ و لب شکری داشت. یک شباهت دور و مضحک با من داشت، مثل اینکه عکس من روی آینه دق افتاده باشد– من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین جور تصور میکردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباتمه زد– من بفکرم رسید که برای پذیرائی او چیزی تهیه بکنم– چراغ را روشن کردم رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی میکردم تا شاید بتوانم چیزی باب دندان او پیدا بکنم– اگر چه میدانستم که در خانه چیزی بهم نمیرسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب– ناگهان نگاهم به بالای رف افتاد– گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن ارث رسیده بود– گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند– بالای رف بود، هیچوقت من باین صرافت نیفتاده بودم، اصلاً بکلی یادم رفته بود، که چنین چیزی در خانه هست– برای اینکه دستم به رف برسد چهارپایهای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همینکه آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد– دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان– نه، یک فرشته آسمانی جلو او ایستاده خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبود باو تعارف میکرد در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجوید.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود ولی بنظر میامد که هیچ متوجه اطراف خودش نمیشد، نگاه میکرد، بیآنکه نگاه کرده باشد، لبخند مدهوشانه و بیارادهای کنار لبش خشک شده بود مثل اینکه بفکر شخص غایبی بوده باشد– از آنجا بود که– چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی که مثل این بود به انسان سرزنش تلخی میزند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهدیدکننده و وعده دهنده او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد– این آینه جذاب همه هستی مرا تا آنجائیکه فکر بشر عاجز است بخودش کشید– چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود که هر کسی نمیتوانست به بیند– گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک بهم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهائی که مثل این بود تازه از یک بوسهٔ گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یکرشته ازان روی شقیقهاش چسبیده بود– لطافت اعضا و بی اعتنائی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد، فقط یک دختر رقاص بتکده هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد. حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه اینها نشان میداد که او مانند مردمان معمولی نیست، اصلاً خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظره رویای افیونی بمن جلوه کرد.
او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من تولید کرد، اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین میرفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند– مثل ماده مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.
لباس سیاه چین خوردهای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود، وقتیکه من نگاه کردم گویا میخواست از روی جوئی که بین او و پیرمرد فاصله داشت بپرد ولی نتوانست– آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خنده خشک زنندهای بود که مو را بتن آدم راست میکرد، یک خنده سخت دورگه و مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند، مثل انعکاس خندهای بود که از میان تهی بیرون امده باشد.
من در حالیکه بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پائین جستم– نمیدانم چرا میلرزیدم، یکنوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم– بغلی شراب را زمین گذاشتم و سرم را میان دو دستم گرفتم– آیا چند دقیقه، چند ساعت طول کشید؟ نمیدانم– همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم وارد اطاق شدم، دیدم عمویم رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود– اما زنگ خنده خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا میکرد.
هوا تاریک میشد، چراغ دود میزد ولی لرزه مکیف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود– زندگی من ازین لحظه تغییر کرد– بیک نگاه کافی بود برای اینکه آن فرشته آسمانی، آن دختر اثیری، تا آنجائیکه فهم بشر عاجز است تاثیر خودش را در من بگذارد.
در اینوقت از خود بیخود شده بودم، مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانستهام، شراره چشمهایش، رنگش، بویش و حرکاتش همه بنظر من آشنا میامد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم برزخ با روان او همجوار بوده، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که بهم ملحق شده باشیم– میبایستی درین زندگی نزدیک او بوده باشم، هرگز نمیخواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آمیخته میشد کافی بود– این پیش آمد وحشت انگیز که به اوّلین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمیکنند که سابقاً یکدیگر را دیده بودند، که رابطه مرموزی بین آنها وجود داشته است؟ درین دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را– ایا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟ ولی خنده خشک و زننده پیرمرد – این خنده مشئوم رابطه بین ما را از هم پاره کرد.
تمام شب را باین فکر بودم، چندین بار خواستم بروم از روزنه دیوار نگاه بکنم ولی از صدای خنده پیرمرد میترسیدم، روز بعد را هم بهمین فکر بودم، آیا میتوانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم که بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم– ولی همینکه پرده جلو پستو را پس زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک، مانند تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود. اصلاً هیچ منفذ و روزنه بخارج دیده نمیشد– روزنه چهارگوشه دیوار بکلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است. چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانهوار روی بدنه دیوار مشت میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه میکردم کمترین نشانهای از روزنه دیوار دیده نمیشد و بدیوار کلفت و قطور ضربههای من کارگر نبود – یکپارچه سرب شده بود.
آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، ازین ببعد مانند روحی که در شکنجه باشد، هرچه انتظار کشیدم، هر چه کشیک کشیدم، هر چه جستجو کردم فایدهای نداشت– تمام اطراف خانهمان را زیر پا کردم، نه یک روز، نه دو روز بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که بمحل جنایت خودشان برمیگردند هر روز طرف غروب، مثل مرغ سرکنده دور خانهمان میگشتم بطوریکه همه سنگها و همه ریگهای اطراف آنرا میشناختم ولی هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و از کسانیکه آنجا دیده بودم پیدا نکردم– انقدر شبها جلو مهتاب زانو بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او بماه نگاه کرده باشد استغاثه و تضرع کردهام و همه موجودات را بکمک طلبیدهام ولی کمترین اثری از او ندیدم. اصلاً فهمیدم که همه اینکارها بیهوده است، زیرا او نمیتوانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد– مثلاً آبی که او گیسوانش را با آن شستشو میداده بایستی از یک چشمه منحصربفرد ناشناس و یا غاری سحرآمیزی بوده باشد، لباس او از تاروپود پشم و پنبه معمولی نبوده و دستهای مادی، دستهای آدمی آنرا ندوخته بود– او یک وجود برگزیده بود– فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده، مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش میزد صورتش میپلاسید و اگر با انگشتان بلند ظریفش گل نیلوفر معمولی را میچید انگشتش مثل ورق گل پژمرده میشد– همه اینها را فهمیدم، این دختر، نه این فرشته، برای من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد، من مطمئنم که نگاه یکنفر بیگانه، یکنفر آدم معمولی او را کنفت و پژمرده میکرد.
از وقتیکه او را گم کردم، از زمانیکه یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب جلو من و او کشیده شد حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت، زیرا او مرا ندیده بود. ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای اللهی را برایم حل بکند– بیک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
ازین ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم– اما افسوس، بجای اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند، بجای اینکه فراموش بکنم، روز بروز، ساعت بساعت، دقیقه بدقیقه فکر او، اندام او، صورت او خیلی سختتر از پیش جلوم مجسم میشد.
آیا چگونه میتوانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم میگذاشتم، در خواب و در بیداری او جلو من بود، از میان روزنه پستوی اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ چهارگوشه که به بیرون باز میشد دایم جلو چشمم بود.
آسایش بمن حرام شده بود، آیا چطور میتوانستم آسایش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که بگردش بروم– نمیدانم چرا میخواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بته گل نیلوفر را پیدا بکنم– همانطوریکه به تریاک عادت کرده بودم، همانطور باین گردش عادت داشتم مثل این که نیروئی مرا به اینکار وادار میکرد– در تمام راه همهاش بفکر او بودم، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و میخواستم محلی که روز سیزده بدر او را در آنجا دیده بودم پیدا بکنم– اگر آنجا را پیدا میکردم، اگر میتوانستم زیر آن درخت سرو به نشینم حتماً در زندگی من آرامشی تولید میشد– ولی افسوس، بجز خاشاک و شن داغ و استخوان دنده اسب و سگی که روی خاکروبهها بو میکشید چیز دیگری نبود– آیا من حقیقتاً با او ملاقات کرده بودم؟– هرگز، فقط او را دزدکی و پنهانی از یک سوراخ، از یک روزنه بدبخت پستوی اطاقم دیدم– مثل سگ گرسنهای که روی خاکروبهها بو میکشد و جستجو میکند، اما همینکه از دور زنبیل میاورند از ترس میرود پنهان میشود، بعد برمیگردد تکههای لذیذ خودش را در خاکروبهٔ تازه جستجو بکند– منهم همان حال را داشتم، ولی این روزنه مسدود شده بود– برای من او یک دسته گل تر و تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم، هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود– در هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بی حیائی خطوط اشیاء میکاهد من یکنوع آزادی و راحتی حس میکردم و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا میشست– درین شب آنچه که نباید بشود شد - من بیاراده پرسه میزدم ولی در این ساعتهای تنهائی، در این دقیقهها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سختتر از همیشه صورت هول و محو او مثل اینکه از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد، صورت بیحرکت و بی حالتش مثل نقاشیهای روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر بود.
وقتیکه برگشتم گمان میکنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود بطوریکه درست جلو پایم را نمیدیدم ولی از روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانهام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش، هیکل زنی روی سکوی در خانهام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید قفل را پیدا بکنم ولی نمیدانم چرا بیاراده چشمم بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب، دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود، همان چشمهائی را که بصورت انسان خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم– اگر او را سابق برین هم ندیده بودم میشناختم– ، نه، گول نخورده بودم این هیکل سیاهپوش او بود– من مثل وقتیکه آدم خواب میبیند، خودش میداند که خواب است و میخواهد بیدار بشود اما نمیتواند مات و منگ ایستادم، سر جای خودم خشک شدم– کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یکمرتبه بخودم آمدم، کلید را در قفل پیچانیدم، در باز شد خودم را کنار کشیدم– او مثل کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد، از دالان تاریک گذشت، در اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده، صورتش در سایه واقع شده بود، نمیدانستم که او مرا میبیند یا نه، صدایم را میتوانست بشنود یا نه، ظاهراً نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت مثل این بود که بدون اراده آمده بود.–
آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر خوابگرد آمده بود– درین لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم نمیتواند تصور بکند– یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم– نه، گول نخورده بودم این همان زن، همان دختر بود که بدون تعجب، بدون یک کلمه حرف وارد اتاق من شده بود، همیشه پیش خودم تصور میکردم که اولین برخورد ما همینطور خواهد بود. این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت، چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین خوابی را دید و این سکوت برایم حکم زندگی جاودانی را داشت، چون در حالت ازل و ابد نمیشود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده همه صورتهای آدمهای دیگر را برایم میاورد بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم سست شد– درین لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای بیاندازه درشت او دیدم، چشمهای تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند– در چشمهایش در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطهور شدم، مثل این بود که قوهای را از درون وجودم بیرون میکشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.–
قلبم ایستاد، جلو نفس خودم را گرفتم، میترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت، مثل این بود که یک دیوار بلورین بین ما کشیدهاند، ازین دم، ازین ساعت و یا ابدیت خفه میشدم– چشمهای خسته او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی که همه کس نمیتواند بهبیند، مثل اینکه مرگ را دیده باشد، آهسته بهم رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جانکندن روی آب میاید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
صورت او همان حالت آرام و بیحرکت را داشت ولی مثل این بود که تکیدهتر و لاغرتر شده بود، همینطور که دراز کشیده بود ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش پیدا بود. برای اینکه او را بهتر بهبینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده بود، اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور است. ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطهای بین ما وجود نداشت- خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او، گوشهای حساس او که باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من متنفر بشود.
بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنهاش باشد، رفتم در پستوی اطاقم تا چیزی برایش پیدا بکنم- اگر چه میدانستم که هیچ چیز در خانه بهم نمیرسد- اما مثل اینکه بمن الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که از پدرم بمن ارث رسیده بود داشتم- چهارپایه را گذاشتم بغلی شراب را پائین آوردم- پاورچین، پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچه خسته و کوفتهای خوابیده بود- او کاملاً خوابیده بود و مژههای بلندش مثل مخمل بهم رفته بود- سر بغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای دندانهای کلید شدهاش آهسته در دهن او ریختم.-
برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهانی تولید شد. چون دیدم این چشمها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه میکرد و کابوسی که با چنگال آهنینش درون مرا میفشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم را آوردم کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم- چه صورت بچگانه، چه حالت غریبی! آیا ممکن بود که این زن، این دختر، یا این فرشته عذاب چون نمیدانم چه اسمی رویش بگذارم، آیا ممکن بود که این زندگی دوگانه را داشته باشد، انقدر آرام، انقدر بی تکلف؟ حالا من میتوانستم حرارت تنش را حس بکنم و بوی نمناکی که از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد میشد ببویم- نمیدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم، چون دستم به اختیارم نبود، و روی زلفش کشیدم- زلفی که همیشه روی شقیقههایش چسبیده بود، بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم- موهای او سرد و نمناک بود- سرد، کاملاً سرد. مثل اینکه چند روز میگذشت که مرده بود – من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود– دستم را از توی پیش سینه او برده روی پستان و قلبش گذاشتم– کمترین تپشی احساس نمیشد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر زندگی در او وجود نداشت.
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم، حرارت خود را باو بدهم و سردی مرگ را ازو بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم– لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم– مثل نر و ماده مهر گیاه بهم چسبیده بودیم، اصلاً تن او مثل تن ماده مهر گیاه بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را داشت– دهنش گس و تلخ مزه طعم ته خیار را میداد، تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود، حس میکردم که خون در شریانم منجمد میشد و این سرما تا ته قلب من نفوذ میکرد– همه کوششهای من بیهوده بود. از تخت پائین آمدم، رختم را پوشیدم، نه، دروغ نبود او اینجا در اطاق من در رختخواب من آمد و تنش را بمن تسلیم کرد. تنش و روحش هر دو را بمن داد!– تا زنده بود، تا زمانیکه چشمهایش از زندگی سرشار بود فقط یادگار چشمش مرا شکنجه میداد ولی حالا بیحس و حرکت، سرد و با چشمهای بسته شده آمد خودش را تسلیم من کرد– با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم– حالا اینجا در اطاقم تن و سایهاش را بمن داد– روح شکننده و موقتی او که هیچ رابطهای با دنیای زمینیان نداشت از میان لباس سیاه چین خوردهاش آهسته بیرون آمد، از میان جسمی که او را شکنجه میکرد و در دنیای سایههای سرگردان رفت. گویا سایه مرا هم با خودش برد ولی تنش بیحس و حرکت آنجا افتاده بود، عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخونهایش منتظر پوسیده شدن بودند و خوراک لذیذی برای کرمها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود– من درین اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت در اطاقی که مثل گور بود، در میان تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنه دیوارها فرو رفته بود بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بیانتها در جوار مرده بسر ببرم– با مرده او– بنظرم آمد که تا دنیا دنیاست تا من بودهام یک مرده– یک مرده سرد و بیحس و حرکت در اطاق تاریک با من بوده است.
درین لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در من تولید شد، چون زندگیم مربوط بهمه هستیهائی میشد که دور من بودند، بهمه سایههائی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدائی ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیله رشتههای نامرئی جریان اضطرابی بین من و همه عناصر طبیعت برقرار شده بود– هیچگونه فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمیامد– من قادر بودم به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی، به اسرار کتابهای مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم. زیرا درین لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده، دور و نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود.
در اینجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خودش، بیک وسواس خود پناهنده میشود: عرقخور میرود مست میکند، نویسنده مینویسد، حجار سنگتراشی میکند و هرکدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند و درین مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی میتواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد– ولی من، منکه بی ذوق و بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان چه میتوانستم بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بیروح که همهاش بیک شکل بود چه میتوانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس میکردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود، میخواستم این چشمهائی که برای همیشه بهم بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم. این حس مرا وادار کرد که تصمیم خودم را عملی بکنم، یعنی دست خودم نبود، آنهم وقتیکه آدم با یک مرده محبوس است– همین فکر شادی مخصوصی در من تولید کرد.
بالاخره چراغ را که دود میزد خاموش کردم دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن کردم– جلو نور شمع حالت صورتش آرامتر شد و در سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت- کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او– چون دیگر این تخت مال او بود– میخواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی بود، این شکلی که ظاهراً بیحرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش بکشم، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم،– همان خطوطی که ازین صورت در من مؤثر بود انتخاب بکنم.– نقاشی هرچند مختصر و ساده باشد ولی باید تأثیر بکند و روحی داشته باشد، اما منکه عادت به نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم و خیال خودم یعنی آن موهومی که از صورت او در من تاثیر داشت پیش خودم مجسم بکنم، یک نگاه بصورت او بیندازم بعد چشمم را ببندم و خطهائی که از صورت او انتخاب میکردم روی کاغذ بیاورم تا باین وسیله با فکر خودم شاید تریاکی برای روح شکنجه شدهام پیدا بکنم– بالاخره در زندگی بیحرکت خطها و اشکال پناه بردم.
این موضوع با شیوه نقاشی مرده من تناسب بخصوصی داشت– نقاشی از روی مرده– اصلاً من نقاش مردهها بودم. ولی چشمها، چشمهای بسته او، آیا لازم داشتم که دوباره آنها را بهبینم، ایا بقدر کافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
نمیدانم تا نزدیک صبح چندبار از روی صورت او نقاشی کردم ولی هیچکدام موافق میلم نمیشد، هرچه میکشیدم پاره میکردم– از اینکار نه خسته میشدم و نه گذشتن زمان را حس میکردم.
تاریک روشن بود، روشنائی کدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود، من مشغول تصویری بودم که بنظرم از همه بهتر شده بودولی چشمها، آن چشمهائی که بحال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش ناپذیری از من سر زده باشد، آن چشمها را نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم– یکمرتبه همه زندگی و یادبود آن چشمها از خاطرم محو شده بود– کوشش من بیهوده بود، هر چه بصورت او نگاه میکردم، نمیتوانستم حالت آنرا بخاطر بیاورم– ناگهان دیدم در همینوقت گونههای او کمکم رنگ انداخت، یک رنگ سرخ جگرکی مثل گوشت جلو دکان قصابی بود، جان گرفت و چشمهای بیاندازه باز و متعجب او– چشمهائی که همه فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنائی ناخوشی میدرخشید، چشمهای بیمار سرزنشدهنده او خیلی آهسته باز و بصورت من خیره نگاه کرد– برای اولین بار بود که او متوجه من شد، بمن نگاه کرد و دوباره چشمهایش بهم رفت– این پیش آمد شاید لحظهای بیش طول نکشید ولی کافی بود که من حالت چشمهای او را بگیرم و روی کاغذ بیاورم– با نیش قلمو این حالت را کشیدم و ایندفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم. بعد از سر جایم بلند شدم، آهسته نزدیک او رفتم، بخیالم زنده است، زنده شده، عشق من در کالبد او روح دمیده. اما از نزدیک بوی مرده، بوی مرده تجزیه شده را حس کردم– روی تنش کرمهای کوچک در هم میلولیدند و دو مگس زنبور طلائی دور او جلو روشنائی شمع پرواز میکردند– او کاملاً مرده بود، ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. ایا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت؟
نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او– نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم، روح چشمهایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمیخورد، این تنی که محکوم به نیستی و طعمه کرمها و موشهای زیرزمین بود– حالا ازین ببعد او در اختیار من بود، نه من دست نشانده او. هر دقیقه که مایل بودم میتوانستم چشمهایش را بهبینم– نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا باندازه کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف بگوش میرسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها میروئیدند– در اینوقت ستارههای رنگ پریده پشت تودههای ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه میتوانستم بکنم، با مردهای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود؟ اوّل بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم، در چاهی که دور آن گلهای نیلوفر کبود روییده باشد– اما همه اینکارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمیخواستم که نگاه بیگانه باو بیفتد، همه اینکارها را باید به تنهائی و بدست خودم انجام بدهم– من بدرک، اصلاً زندگی من بعد از او چه فایدهای داشت.– اما او، هرگز، هرگز هیچکس از مردمان معمولی، هیچکس بغیر از من نمیبایستی که چشمش بمرده او بیفتد– او آمده بود در اطاق من، جسم سرد و سایهاش را تسلیم من کرده بود برای این که کس دیگری او را نبیند، برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود– بالاخره فکری بنظرم رسید: اگر تن او را تکهتکه میکردم و در چمدان، همان چمدان کهنه خودم میگذاشتم و با خود میبردم بیرون– دور، خیلی دور از چشم مردم و آنرا چال میکردم–
ایندفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اوّل لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود، تنها چیزیکه بدنش را پوشانیده بود پاره کردم– مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم– چکههای خون لخته شده سرد از گلویش بیرون آمد، بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش، همان لباس سیاه را رویش کشیدم– در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم– همینکه فارغ شدم نفس راحتی کشیدم، چمدان را برداشتم وزن کردم، سنگین بود، هیچوقت انقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود– نه، هرگز نمیتوانستم چمدان را به تنهائی با خودم ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود، از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا بکنم که چمدان را همراه من بیاورد– در آن حوالی دیاری دیده نمیشد، کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمیشد– آهسته نزدیک او رفتم هنوز چیزی نگفته بودم پیرمرد خنده دورگه خشک و زنندهای کرد بطوریکه موهای تنم راست شد و گفت:
«– اگه حمال میخواسی من خودم حاضرم هان– یه کالسکه نعشکش هم دارم– من هر روز مردهها رو میبرم شاعبدالعظیم خاک میسپرمها، من تابوت هم میسازم، باندازه هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه من خودم حاضرم، همین الان!
قهقه خندید بطوریکه شانههایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانهام کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت:
«– لازم نیس، من خونه تو رو بلدم، همین الان هان.»
از سر جایش بلند شد. من بطرف خانهام برگشتم، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکه نعشکش کهنه و اسقاط دم در است که به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده، پیرمرد قوز کرده، آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت، ولی اصلاً برنگشت بطرف من نگاه بکند– من چمدان را بزحمت در درون کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبه آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را بهبینم– بعد چمدان را روی سینهام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان براه افتادند، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لوله دود در هوای بارانی دیده میشد و خیزهای بلند و ملایم برمیداشتند– دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی زمین گذاشته میشد– صدای زنگولههای گردن آنها در هوای مرطوب بهآهنگ مخصوصی مترنم بود– یکنوع راحتی بیدلیل و ناگفتنی سرتا پای مرا گرفته بود، بطوریکه از حرکت کالسکه نعشکش آب تو دلم تکان نمیخورد– فقط سنگینی چمدان را روی قفسه سینهام حس میکردم.–
مرده او، نعش او، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینه مرا فشار میداده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسکه با سرعت و راحتی مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه میگذشت، اطراف من یک چشمانداز جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم: کوههای بریده بریده، درختهای عجیب و غریب توسری خورده نفرین زده از دو جانب جاده پیدا بود که از لابلای آن خانههای خاکستری رنگ به اشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجرههای کوتاه تاریک بدون شیشه دیده میشد– این پنجرهها به چشمهای گیج کسیکه تب هذیانی داشته باشد شبیه بود. نمیدانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال میدادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در این خانهها مسکن داشته باشد، شاید برای سایه موجودات اثیری این خانهها درست شده بود.
گویا کالسکهچی مرا از جاده مخصوصی و یا از بیراهه میبرد، بعضی جاها فقط تنههای بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانههای پست و بلند، بشکلهای هندسی: مخروطی، مخروط ناقص با پنجرههای باریک و کج دیده میشد که گلهای نیلوفر کبود از لای آنها در آمده بود و از در و دیوار بالا میرفت. این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد– ابرهای سنگین باردار قله کوهها را در میان گرفته میفشردند و نمنم باران مانند گرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود– بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسکه نعشکش نگهداشت. من چمدان را از روی سینهام لغزانیدم و بلند شدم.
پشت کوه یک محوطه خلوت، آرام و باصفا بود، یک جائی که هرگز ندیده بودم و نمیشناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور من نبود– روی زمین از بتههای نیلوفر کبود بیبو پوشیده شده بود، بنظر میامد که تاکنون کسی پایش را درین محل نگذاشته بود– من چمدان را روی زمین گذاشتم، پیرمرد کالسکهچی رویش را برگردانید و گفت:
«– اینجا نزدیک شاعبدالعظیمه، جایی بهتر ازین برات پیدا نمیشه، پرنده پر نمیزنه هان!
من دست کردم جیبم کرایه کالسکه چی را بپردازم، دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود. کالسکهچی خنده خشک زنندهای کرد و گفت:
«– قابلی نداره، باشه، بعد میگیرم، خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتی هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان. خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازه چمدون برات میکنم و میرم.
پیرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمیتوانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پائین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنه درختی که پهلوی رودخانه خشکی بود او گفت:
«– همینجا خوبه.
و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود، در ضمن کند و کو چیزی شبیه کوزه لعابی پیدا کرد، آنرا در دستمال چرکی پیچید بلند شد و گفت:
«– اینم گودال هان، درس باندازه چمدونه، مو نمیزنه هان!
من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم دوقران و یک عباسی بیشتر نداشتم. پیرمرد خنده خشک چندشانگیزی کرد و گفت:
«– نمیخواد، قابلی نداره، من خونتو بلدم هان – ونگهی عوض مزدم من یک کوزه پیدا کردم، یه گلدون راغه، مال شهر قدیم ری هان!»
بعد با هیکل خمیده قوز کردهاش میخندید، بطوریکه شانههایش میلرزید. کوزه را که میان دستمال چرکی بسته بود زیر بغلش گرفته بود و بطرف کالسکه نعشکش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشیمن قرار گرفت. شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان براه افتادند، صدای زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کمکم پشت توده مه از چشم من ناپدید شد.
همینکه تنها ماندم نفس راحتی کشیدم، مثل این بود که بار سنگینی از روی سینهام برداشته شد و آرامش گوارائی سرتا پایم را فرا گرفت– دور خودم را نگاه کردم: اینجا محوطه کوچکی بود که میان تپهها و کوههای کبود گیر کرده بود. روی یکرشته کوه آثار و بناهای قدیمی با خشتهای کلفت و یک رودخانه خشک در آن نزدیکی دیده میشد– این محل دنج، دورافتاده و بی سروصدا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پیش خودم فکر کردم این چشمهای درشت وقتیکه از خواب زمینی بیدار میشد جائی بفراخور ساختمان و قیافهاش پیدا میکرد وانگهی میبایستی که او دور از سایر مردم، دور از مرده دیگران باشد همانطوریکه در زندگیش دور از زندگی دیگران بود.
چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم– گودال درست باندازه چمدان بود، مو نمیزد، ولی برای آخرین بار خواستم فقط یکبار در آن– در چمدان نگاه کنم. دور خودم را نگاه کردم دیاری دیده نمیشد، کلید را از جیبم درآوردم و در چمدان را باز کردم– اما وقتیکه گوشه لباس سیاه او را پس زدم در میان خون دلمه شده و کرمهائی که در هم میلولیدند دور چشم درشت سیاه دیدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه میکرد و زندگی من ته این چشمها غرق شده بود.
به تعجیل در چمدان را بستم و خاک رویش ریختم. بعد با لگد خاک را محکم کردم، رفتم از بتههای نیلوفر کبود بیبو آوردم و روی خاکش نشا کردم، بعد قلبه سنگ و شن آوردم و رویش پاشیدم تا اثر قبر بکلی محو بشود بطوریکه هیچکس نتواند انرا تمیز بدهد، بقدری خوب اینکار را انجام دادم که خودم هم نمیتوانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم.
کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم، دیدم لباسم خاک آلود، پاره و خون لخته شده سیاهی به آن چسبیده بود، دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز میکردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود که درهم میلولیدند– خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک بکنم، اما هرچه آستینم را با آب دهن تر میکردم و رویش میمالیدم لکه خون بدتر میدوانید و غلیظ تر میشد بطوریکه بتمام تنم نشد میکرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم.
نزدیک غروب بود، نمنم باران میامد، من بیاراده چرخ کالسکه نعشکش را گرفتم و راه افتادم همینکه هوا تاریک شد جای چرخ کالسکه نعشکش را گم کردم، بی مقصد، بی فکر و بیاراده در تاریکی غلیظ متراکم آهسته راه میرفتم و نمیدانستم که بکجا خواهم رسید، چون بعداز او، بعد از آنکه آن چشمهای درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم، در شب تاریکی، در شب عمیقی که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه میرفتم، چون دو چشمی که بمنزله چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و دراینصورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوائی برسم یا هرگز نرسم.
سکوت کامل فرمانروائی داشت، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند، به موجودات بیجان پناه بردم. رابطهای بین من و جریان طبیعت، بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پائین آمده بود تولید شده بود– این سکوت یکجور زبانی است که ما نمیفهمیم، از شدت کیف سرم گیج رفت، حالت قی بمن دست داد و پاهایم سست شد. خستگی بی پایانی در خودم حس کردم، رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم، سرم را میان دو دستم گرفتم و بحال خودم حیران بودم– ناگهان صدای خنده خشک زنندهای مرا بخودم آورد، رویم را برگردانیدم و دیدم هیکلی که سر و رویش را با شال گردن پیچیده پهلویم نشسته بود و چیزی در دستمال بسته زیر بغلش بود، رویش را بمن کرد و گفت:
«– حتماً تو میخواسی شهر بری، راهو گم کردی هان؟ لابد با خودت میگی اینوقت شب من تو قبرسون چکار دارم– اما نترس، سرو کار من با مردهاس، شغلم گورکنیس، بد کاری نیس هان؟ من تمام راه و چاههای اینجارو بلدم– مثلاً امروز رفتم یه قبر بکنم این گلدون از زیر خاک درامد، میدونی، گلدون راغه، مال شهر قدیم ری هان! اصلاً قابلی نداره من این کوزه رو بتو میدم، بیادگار من داشته باش.
من دست کردم در جیبم دو قران و یک عباسی درآوردم، پیرمرد با خنده خشک چندشانگیزی گفت: «– هرگز، قابلی نداره، من ترو میشناسم خونت رو هم بلدم– همین بغل من یه کالسکه نعشکش دارم بیا ترو بخونت برسونم هان– دو قدم راس.»
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد– از زور خنده شانههایش میلرزید، من کوزه را بردشتم و دنبال هیکل قوز کرده پیرمرد افتادم. سرپیچ جاده یک کالسکه نعشکش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود– پیرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و منهم رفتم درون کالسکه میان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز کشیدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم برای اینکه اطراف خودم را بتوانم به بینم. کوزه را روی سینهام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان براه افتادند. خیزهای بلند و ملایم برمیداشتند، پاهای آنها آهسته و بی صدا روی زمین گذاشته میشد صدای زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود– از پشت ابر ستارهها مثل حدقه چشمهای براقی که از میان خون دلمه شده سیاه بیرون آمده باشد روی زمین را نگاه میکردند– آسایش گوارائی سرتاپایم را فراگرفت، فقط گلدان مثل وزن جسد مردهای روی سینه مرا فضار میداد– درختهای پیچ در پیچ با شاخههای کج و کوله مثل این بود که در تاریکی از ترس اینکه مبادا بلغزند و زمین بخورند دست یکدیگر را گرفته بودند. خانههای عجیب و غریب بشکلهای بریده بریده هندسی با پنجرههای متروک سیاه کنار جاده رج کشیده بودند ولی بدنه دیوار این خانهها مانند کرم شبتاب تشعشع کدر و ناخوشی از خود متصاعد میکرد، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته، ردیف ردیف، میگذشتند و از پی هم فرار می کردند ولی بنظر میامد که ساقه نیلوفرها توی پای آنها میپیچند و زمین میخورند. بوی مرده، بوی گوشت تجزیه شده همه جان مرا فرا گرفته بود. گویا بوی مرده همیشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بودهام و یکنفر پیرمرد قوزی که صورتش را نمیدیدم مرا میان مه و سایههای گذرنده میگردانید.
کالسکه نعش کش ایستاد، من کوزه را برداشتم و از کالسکه پائین جستم. جلو در خانهام بودم، به تعجیل وارد اطاقم شدم، کوزه را روی میز گذاشتم رفتم قوطی حلبی، همان قوطی حلبی که غلکم بود و در پستوی اطاقم قایم کرده بودم برداشتم آمدم دم در که بجای مزد قوطی را به پیرمرد کالسکهچی بدهم. ولی او غیبش زده بود، اثری از آثار او و کالسکهاش دیده نمیشد– دوباره مایوس به اطاقم برگشتم، چراغ را روشن کردم، کوزه را از میان دستمال بیرون آوردم، خاک روی انرا با آستینم پاک کردم. کوزه لعاب شفاف قدیمی بنفش داشت که برنگ زنبور طلائی خرد شده درامده بود و یکطرف تنه آن بشکل لوزی حاشیهای از نیلوفر کبود رنگ داشت و میان آن ...
میان حاشیه لوزی صورت او ... صورت زنی کشیده شده بود که چشمهای سیاه درشت، چشمهای درشتتر از معمول، چشمهای سرزنش دهنده داشت مثل اینکه از من گناههای پوزش ناپذیری سر زده بود که خودم نمیدانستم. چشمهای مهیب افسونگر که در عین حال مضطرب و متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده بود. این چشمها میترسانید و جذب میکرد و یک پرتو ماوراء طبیعی مست کننده در ته آن میدرخشید. گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک بهم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز و موهای نامرتب داشت که یکرشته از ان روی شقیقههایش چسبیده بود.تصویری را که دیشب از روی او کشیده بودم از توی قوطی حلبی بیرون آوردم، مقابله کردم، با نقاشی روی کوزه ذرهای فرق نداشت، مثل اینکه عکس یکدیگر بودند– هر دو آنها یکی و اصلاً کار یکنفر، کار یک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود– شاید روح نقاش کوزه در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او یوده است. آنها را نمیشد از هم تشخیص داد فقط نقاشی من روی کاغذ بود در صورتیکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف قدیمی داشت که روح مرموز، یک روح غریب غیر معمولی باین تصویر داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشید– نه، باورکردنی نبود همان چشمهای درشت بیفکر، همان قیافه تودار و در عین حال آزاد! کسی نمیتواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد. میخواستم از خودم بگریزم– آیا چنین اتفاقی ممکن بود؟ تمام بدبختیهای زندگیم دوباره جلو چشمم مجسم شد. آیا فقط چشمهای یکنفر در زندگیم کافی نبود؟ حالا دونفر با همان چشمها، چشمهائی که مال او بود بمن نگاه میکردند! نه، قطعاً تحمل ناپذیر بود– چشمی که خودش آنجا نزدیک کوه کنار تنه درخت سرو پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده شده بود. زیر گلهای نیلوفر کبود، در میان خون غلیظ، درمیان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ریشه گیاهان بزودی در حدقه آن فرو میرفت که شیرهاش را بمکد حالا با زندگی قوی و سرشار بمن نگاه میکرد!
من خودم را تا این اندازه بدبخت و نفرین زده گمان نمیکردم. ولی بواسطه حس جنایتی که در من پنهان بود، در عین حال خوشی بی دلیلی، خوشی غریبی بمن دست داد– چون فهمیدم که یکنفر همدرد قدیمی داشتهام– آیا این نقاش قدیم، نقاشی که روی این کوزه را صدها، شاید هزاران سال پیش نقاشی کرده بود همدرد من نبود؟ آیا همین عوالم مرا طی نکرده بود؟ تا این لحظه من خودم را بدبختترین موجودات میدانستم ولی پی بردم زمانیکه روی آن کوهها در آن خانهها و آبادیهای ویران، که با خشتهای وزین ساخته شده بود مردمانی زندگی میکرده اند که حالا استخوان آنها پوسیده شده و شاید ذرات قسمتهای مختلف تن آنها در گلهای نیلوفر کبود زندگی میکرد– میان این مردمان یکنفر نقاش فلکزده، یکنفر نقاش نفرین شده، شاید یکنفر قلمدانساز بدبخت مثل من وجود داشته، درست مثل من– و حالا پی بردم، فقط میتوانستم بفهمم که او هم در میان دو چشم درشت سیاه میسوخته و میگداخته– درست مثل من– همین بمن دلداری میداد.
بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم، بعد رفتم منقل مخصوص خودم را درست کردم، آتش که گل انداخت آوردم جلوی نقاشیها گذاشتم– چند پک وافور کشیدم و در عالم خلسه بعکسها خیره شدم، چون میخواستم افکار خودم را جمع بکنم و فقط دود اثیری تریاک بود که میتوانست افکار مرا جمعآوری کرده و استراحت فکری برایم تولید بکند.
هرچه تریاک برایم مانده بود کشیدم تا این افیون غریب همه مشکلات و پردههائی که جلو چشم مرا گرفته بود، اینهمه یادگارهای دوردست خاکستری و بیش از انتظار بود:– کمکم افکارم دقیق، بزرگ و افسون آمیز شد و در یک حالت نیمه خواب و نیمه اغما فرورفتم.
بعد مثل این بود که فشار و وزن روی سینهام برداشته شد. مثل اینکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ، لطیف و موشکاف شده بود پرواز میکردم– یکجور کیف عمیق و ناگفتنی سرتاپایم را فراگرفت. از قید بار تنم آزاد شده بودم، تمام وجودم بطرف عالم کند و کرخت نباتی متمایل شده بود– یک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا– بعد دنباله افکارم از هم گسیخته و درین رنگها و اشکال حل میشد– در امواجی غوطهور بودم که پر از نوازشهای اثیری بود. صدای قلبم را میشنیدم، حرکت شریانم را حس میکردم، این حالت برای من پر از معنی و کیف بود.
از ته دل میخواستم و آرزو میکردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم. اگر این فراموشی ممکن میشد، اگر میتوانست دوام داشته باشد، اگر چشمهایم که بهم میرفت در وراء خواب آهسته در عدم صرف میرفت و هستی خودم را دیگر احساس نمیکردم، اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، در یک آهنگ موسیقی با شعاع رنگین تمام هستیم ممزوج میشد و بعد این امواج و اشکال انقدر بزرگ میشد و میدوانید که بکلی محو و ناپدید میشد– به آرزوی خود رسیده بودم.
کمکم حالت خمودت و کرختی بمن دست داد مثل یکنوع خستگی گوارا ویا امواج لطیفی بود که از تنم به بیرون تراوش میکرد– بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا میرفت. متدرجاً حالات و وقایع گذشته و یادگارهای پاک شده، فراموش شده زمان بچگی خودم را میدیدم – نه تنها میدیدم بلکه درین گیر و دارها شرکت داشتم و آنها را حس میکردم– لحظه بلحظه کوچکتر و بچه تر میشدم. بعد ناگهان افکارم محو و تاریک شد، بنظرم آمد که تمام هستی من سر یک چنگک باریک آویخته شده و درته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم– بعد از سر چنگک رها شدم، میلغزیدم و دور میشدم ولی بهیچ مانعی برنمیخوردم– یک پرتگاه بی پایان در یک شب جاودانی بود– بعد از آن پردههای محو و پاک شده پی در پی جلو چشمم نقش میبست– یک لحظه فراموشی محض را طی کردم– وقتیکه بخودم آمدم یکمرتبه خودم را در اطاق کوچکی دیدم و به وضع مخصوصی بودم که بنظرم غریب میآمد و در عین حال برایم طبیعی بود–
***
در دنیای جدیدی که بیدار شده بودم محیط و وضع آنجا کاملاً بمن آشنا و نزدیک بود بطوریکه بیش از زندگی و محیط سابق خودم به آن انس داشتم– مثل اینکه انعکاس زندگی حقیقی من بود– یک دنیای دیگر ولی بقدری بمن نزدیک و مربوط بود که بنظرم میامد در محیط اصلی خودم برگشتهام– در یک دنیای قدیمی اما در عین حال نزدیکتر و طبیعیتر متولد شده بودم.
هوا هنوز گرگ و میش بود، یک پیهسوز سرطاقچه اطاقم میسوخت، یک رختخواب هم گوشه اتاق افتاده بود ولی من بیدار بودم، حس میکردم که تنم داغ است و لکههای خون به عبا و شال گردنم چسبیده بود، دستهایم خونین بود. اما با وجود تب و دوار سر یکنوع اضطراب و هیجان مخصوصی در من تولید شده بود که شدید تر از فکر محو کردن آثار خون بود، قویتر ازین بود که داروغه بیاید و مرا دستگیر بکند– وانگهی مدتها بود که منتظر بودم بدست داروغه بیفتم ولی تصمیم داشتم که قبل از دستگیر شدنم پیاله شراب زهرآلود، که سر رف بود بیک جرعه بنوشم– این احتیاج نوشتن بود که برایم یکجور وظیفه اجباری شده بود، میخواستم این دیوی که مدتها بود درون مرا شکنجه میکرد بیرون بکشم، میخواستم دلپری خودم را روی کاغذ بیاورم.– بالاخره بعد از اندکی تردید پیهسوز را جلو کشیدم و اینطور شروع کردم:–
***
«من همیشه گمان میکردم که خاموشی بهترین چیزهاست، گمان میکردم که بهتر است آدم مثل پرندگان کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند– ولی حالا دیگر دست خودم نیست، چون آنچه که نباید بشود شد– کی میداند، شاید همین الان یا یک ساعت دیگر یکدسته گزمه مست برای دستگیر کردنم بیایند– من هیچ مایل نیستم که لاشه خودم را نجات بدهم بعلاوه جای انکار هم باقی نمانده، برفرض هم که لکههای خون را محو بکنم ولی قبل از اینکه بدست آنها بیفتم یک پیاله از آن بغلی شراب، از شراب موروثی خودم که سر رف گذاشتهام خواهم خورد.–
«حالا میخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا، نه، شراب آنرا، قطره قطره در گلوی خشک سایهام مثل آب تربت بچکانم. فقط میخواهم پیش از اینکه بروم دردهائی که مرا خرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشه این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم– چون باین وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم– آیا مقصودم نوشتن وصیت نامه است؟ هرگز. چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد، وانگهی چه چیزی روی زمین میتواند برایم کوچکترین ارزش را داشته باشد– آنچه که زندگی بوده است از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، بدرک، میخواهد کسی کاغذ پارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند – من فقط برای این احتیاج نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم– من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، بسایه خودم ارتباط بدهم– این سایه شومی که جلو روشنائی پیهسوز روی دیوار خم شده و مثل اینست آنچه که مینویسم بدقت میخواند و میبلعد– این سایه حتماً بهتر از من میفهمد! فقط با سایه خودم خوب میتوانم حرف بزنم، اوست که مرا وادار بحرف زدن میکند، فقط او میتواند مرا بشناسد، او حتماً میفهمد ... میخواهم عصاره، نه، شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایهام چکانیده باو بگویم: «این زندگی منست !»
«هر کس دیروز مرا دیده، جوان شکسته و ناخوشی دیده است ولی امروز پیرمرد قوزی میبیند که موهای سفید، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد. من میترسم از پنجره اطاقم به بیرون نگاه بکنم، در آینه بخودم نگاه بکنم، چون همه جا سایههای مضاعف خودم را میبینم– اما برای اینکه بتوانم زندگی خودم را برای سایه خمیدهام شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم– اوه، چقدر حکایتهائی راجع به ایام طفولیت، راجع به عشق، جماع، عروسی و مرگ وجود دارد و هیچکدام حقیقت ندارند– من از قصهها و عبارت پردازی خسته شدهام.–
«من سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیا در آن کمترین اثر حقیقت وجود خواهد داشت یا نه– این را دیگر نمیدانم– من نمیدانم کجا هستم و این تکه آسمان بالای سرم، یا این چند وجب زمینی که رویش نشستهام مال نیشابور یا بلخ و یا بنارس است– در هر صورت من بهیچ چیز اطمینان ندارم.
«من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جور بجور شنیدهام و از بسکه دید چشمهایم روی سطح اشیاء مختلف ساییده شده– این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز را باور نمیکنم– به ثقل و ثبوت اشیاء، به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم– نمیدانم اگر انگشتهایم را به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم و از او بپرسم آیا ثابت و محکم هستی در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه.–
«آیا من یک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نمیدانم– ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم، نه، آن «من» سابق مرده است، تجزیه شده ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد– باید حکایت خودم را نقل بکنم ولی نمیدانم باید از کجا شروع کرد– سرتاسر زندگی قصه و حکایت است. باید خوشه انگور را بفشارم و شیره آنرا قاشق قاشق در گلوی خشک این سایه پیر بریزم.
«آیا از کجا باید شروع کرد؟ چون همه فکرهائی که عجالتاً در کلهام میجوشد، مال همین الان است، ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد– یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنهتر و بی تاثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.
«شاید از آنجائیکه همه روابط من با دنیای زندهها بریده شده یادگارهای گذشته جلوم نقش میبندد– گذشته، آینده، ساعت، روز، ماه و سال همه برایم یکسان است. مراحل مختلف بچگی و پیری برای من جز حرفهای پوچ چیزدیگری نیست، فقط برای مردمان معمولی، برای رجالهها– رجاله با تشدید– همین لغت را میجستم، برای رجالهها که زندگی آنها موسم و حد معینی دارد، مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع شده است صدق میکند. ولی زندگی من همهاش یک فصل و یک حالت داشته– مثل اینست که در یک منطقه سردسیر و در تاریکی جاودانی گذشته است در صورتیکه میان تنم همیشه یک شعله میسوزد و مرا مثل شمع آب میکند.
«میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود، نه، اشتباه میکنم– مثل یک کنده هیزم تر است که گوشه دیگدان افتاده و به آتش هیزمهای دیگر برشته و ذغال شده، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده فقط از دود و دم دیگران خفه شده.– اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و آجر روی خرابه هزاران خانههای قدیمی ساخته شده، بدنه سفید کرده و یک حاشیه کتیبه دارد– درست شبیه مقبره است– کمترین حالات و جزئیات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بخودش مشغول بکند مثل کار تنک کنج دیوار– چون از وقتیکه بستری شدهام بکارهایم کمتر رسیدگی میکنند– میخ طویلهای که بدیوار کوبیده شده جای ننوی من و زنم بوده و شاید بعدها هم وزن بچههای دیگر را متحمل شده است. کمی پائین میخ از گچ دیوار یک تخته ور آمده و از زیرش بوی اشیاء و موجوداتی که سابق بر این در این اتاق بودهاند استشمام میشود، بطوریکه تاکنون هیچ جریان و بادی نتوانسته این بوهای سمج و تنبل و غلیظ را پراکنده بکند: بوی عرق تن، بوی ناخوشیهای قدیمی، بوهای دهن، بوی پا، بوی تند شاش، بوی روغن خراب شده، حصیر پوسیده، خاگینه سوخته، بوی پیاز داغ، بوی جوشانده، بوی پنیرک و مامازی بچه، بوی اتاق پسری که تازه تکلیف شده، بخارهائی که از کوچه آمده و بوهای مرده یا در حال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخصه خود را نگهداشتهاند. خیلی بوهای دیگر هم هست که اصل و منشاء آنها معلوم نیست ولی اثر خود را باقی گذاشتهاند.
«اطاقم یک پستوی تاریک و دو دریچه با خارج، با دنیای رجالهها دارد– یکی از آنها رو بحیاط خودمان باز میشود و دیگری رو بکوچه است– و از آنجا مرا مربوط با شهر ری میکند– شهری که عروس دنیا مینامند و هزاران کوچه پس کوچه و خانههای توسری خورده، و مدرسه و کاروانسرا دارد– شهری که بزرگترین شهر دنیا بشمار میاید پشت اطاق من نفس میکشد و زندگی میکند– اینجا گوشه اطاقم وقتی که چشمهایم را بهم میگذارم سایههای محو و مخلوط شهر، آنچه که در من تأثیر کرده– با کوشکها، مسجدها و باغهایش همه جلو چشمم مجسم میشود.
«این دو دریچه مرا با دنیای خارج، با دنیای رجالهها مربوط میکند ولی در اطاقم یک آینه بدیوار است که صورت خودم را در آن میبینم و در زندگی محدود من این آینه مهمتر از دنیای رجالههاست که با من هیچ ربطی ندارد.
«از تمام منظره شهر دکان قصابی حقیری جلو دریچه اطاق من است که روزی دو گوسفند بمصرف میرساند– هردفعه که از دریچه به بیرون نگاه میکنم مرد قصاب را میبینم– هر روز صبح زود دو یابوی سیاه لاغر– یابوهای تب لازمی که سرفههای عمیق خشک میکنند و دستهای خشکیده آنها منتهی به سم شده، مثل اینکه مطابق یک قانون وحشی دستهای آنها را بریده و در روغن داغ فرو کردهاند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده جلو دکان میاوردند– مرد قصاب دست چرب خود را بریش حنا بستهاش میکشد، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خریداری برانداز میکند، بعد دو تا از آنها را انختاب میکند، دنبه آنها را با دستش وزن میکند، بعد میبرد و به چنگک دکانش میآویزد– یابوها نفس زنان براه میافتند آنوقت قصاب این جسدهای خونالود را با گردنهای بریده چشمهای رک زده و پلکهای خونالود که از میان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش میکند، دستمالی میکند، بعد یک گز لیک دسته استخوانی برمیدارد تن آنها را بدقت تکه تکته میکند و گوشت لخم را با تبسم به مشتریانش میفروشد. تمام اینکارها را با چه لذتی انجام میدهد! من مطمئنم یکجور کیف و لذت هم میبرد– آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را قرق کرده و همیشه با گردن کج و چشمهای بیگناه نگاه حسرتآمیز بدست قصاب میکند آن سگ هم همه اینها را میداند– آن سگ هم میداند که قصاب از شغل خودش لذت میبرد!
«کمی دورتر، زیر یک اطاقی پیرمرد عجیبی نشسته که جلویش بساطی پهن است. توی سفره او یک دستغاله، دو تا نعل، چند جور مهره رنگین، یک گز لیک، یک تله موش، یک گازانبر زنگ زده، یک آب دوات کن، یک شانه دندانه شکسته، یک بیلچه و یک کوزه لغابی گذاشته که رویش را دستمال چک انداخته.– ساعتها، روزها، ماهها من از پشت دریچه باو نگاه کردهام همیشه با شال گردن چرک، عبای شتری، یخه باز که از میان آن پشمهای سفید سینهاش بیرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج و بیحیائی آنرا میخورد و طلسمی که به بازویش بسته بیک حالت نشسته است، فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتادهاش قرآن میخواند. گویا از همین راه نان خودش را در میاورد. چون من ندیدم کسی از او چیزی بخرد– مثل اینست که در کابوسهائی که دیدهام اغلب صورت این مرد در آنها بوده است. آیا پشت این کله مازوئی و تراشیده او که دورش عمامه شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او چه افکار سمج و احمقانهای مثل علف هرزه روییده است؟ گویا سفره روبروی پیرمرد و بساط خنزر پنزر او با زندگیش رابطه مخصوصی دارد. چند بار تصمیم گرفتم بروم با او حرف بزنم و یا چیزی از بساطش بخرم، اما جرئت نکردم.
«دایهام بمن گفت این مرد در جوانی کوزهگر بوده و فقط همین یکدانه کوزه را برای خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را درمیاورد.
«اینها رابطه من با دنیای خارجی بود، اما از دنیای داخلی: فقط دایهام و یک زن لکاته برایم مانده بود. ولی ننجون دایه او هم هست، دایه هردومان است– چون نه تنها من و زنم خویش و قوم نزدیک بودیم بلکه ننجون هردومان را باهم شیر داده بود– اصلاً مادر او مادر منهم بود– چون من اصلاً مادر و پدرم را ندیدهام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد، مادر او بود که مثل مادرم دوستش داشتم و برای همین علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم.
«– از پدر و مادرم چند جور حکایت شنیدهام، فقط یکی ازین حکایتها که ننجون برایم نقل کرد، پیش خودم تصور میکنم باید حقیقی باشد– ننجون برایم گفت که پدر و عمویم برادر دوقلو بودهاند، هردو آنها یک شکل، یک قیافه و یک اخلاق داشتهاند و حتی صدایشان یکجور بوده بطوریکه تشخیص آنها از یکدیگر کار آسانی نبوده است. علاوه برین یک رابطه معنوی و حس همدردی هم بین آنها وجود داشته باین معنی که اگر یکی از آنها ناخوش میشده دیگری هم ناخوش میشده است– بقول مردم مثل سیبی که نصف کرده باشند– بالاخره هردو آنها شغل تجارت را پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس ری را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچه گلدار، پارچه پنبهای، جبه، شال، سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند و میفروختند. پدرم در شهر بنارس بوده و عمویم را بشهرهای دیگر هند برای کارهای تجارتی میفرستاده– بعد از مدتی پدرم عاشق یک دختر باکره بوگام داسی، رقاص معبد لینگم پوجه میشود. کار این دختر رقص مذهبی جلو بت بزرگ لینگم و خدمت بتکده بوده است– یک دختر خونگرم زیتونی با پستانهای لیموئی، چشمهای درشت مورب، ابروهای باریک بهم پیوسته، که میانش را خال سرخ میگذاشته.
«حالا میتوانم پیش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی یعنی مادرم با ساری ابریشمی رنگین زردوزی، سینه باز، سربند دیبا، گیسوی سنگین سیاهی که مانند شب ازلی تاریک و در پشت سرش گره زده بوده، النگوهای مج پا و مچ دستش، حلقه طلائی که از پرهٔ بینی گذرانیده بوده، چشمهای درشت سیاه خمار و مورب، دندانهای براق با حرکات آهسته موزونی که به آهنگ ستار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا میرقصیده– یک آهنگ ملایم و یکنواخت که مردهای لخت چالمه بسته میزدهاند– آهنگ پر معنی که همه اسرار جادوگری و خرافات و شهوتها و دردهای مردم هند در آن مختصر و جمع شده بوده و بوسیله حرکات متناسب و اشارات شهوتانگیز– حرکات مقدس– بوگام داسی مثل برگ گل باز میشده، لرزشی بطول شانه و بازوهایش میداده، خم میشده و دوباره جمع میشده است، این حرکات که مفهوم و معنی مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف میزده است چه تأثیری ممکن است در پدرم کرده باشد– مخصوصاً بوی عرق گس و یا فلفلی او که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل میشده به مفهوم شهوتی این منظره میافزوده است– عطری که بوی شیره درختهای دوردست را دارد و به احساسات دور و خفه شده جان میدهد– بوی مجری دوا، بوی دواهائی که در اطاق بچهداری نگهمیدارند و از هند میاید– روغنهای ناشناس سرزمینی که پر از معنی و آداب و رسوم قدیمی است– لابد بوی جوشاندههای مرا میداده– همه اینها یادگارهای دور و کشته شده پدرم را بیدار کرده.– پدرم بقدری شیفته بوگام داسی میشود که بمذهب دختر رقاص– بمذهب لینگم میگورد. ولی پس از چندی که دختر آبستن میشود او را از خدمت معبد بیرون میکنند.
«من تازه بدنیا آمده بودم که عمویم از مسافرت خود به بنارس برمیگردد. ولی مثل اینکه سلیقه و عشق او هم با سلیقه پدرم جور میآمده یکدل نه، صد دل عاشق مادر من میشود و بالاخره او را گول میزند، چون شباهت ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اینکار را آسان میکند– همینکه قضیه کشف میشود مادرم میگوید که هر دو آنها را ترک خواهد کرد مگر باین شرط که پدر و عمویم آزمایش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده بمانند باو تعلق خواهد داشت.
«آزمایش از اینقرار بوده که پدر و عمویم را بایستی در یک اطاق تاریک مثل سیاه چال با یک مارناگ بیندازند و هر یک از آنها را که مار گزید طبیعتاً فریاد میزند آنوقت مارافسا در اطاق را باز میکند و دیگری را نجات میدهد و بوگام داسی باو تعلق میگیرد.
«قبل از اینکه آنها را در سیاه چال بیندازند پدرم از بوگام داسی خواهش میکند که یکبار دیگر جلو او برقصد، رقص مقدس معبد را بکند، او هم قبول میکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنائی مشعل با حرکات پر معنی موزون و لغزنده میرقصد و مثل مارناگ پیچ و تاب میخورد– بعد پدر و عمویم را در اطاق مخصوصی با مارناگ میاندازند– عوض فریاد اظطرابانگیز، یک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند میشود، یک فریاد دیوانه وار– در را باز میکنند عمویم از اطاق بیبرون میاید– ولی صورتش پیر و شکسته و موهای سرش– از شدت بیم و هراس، صدای لغزش و سوت مار خشمگین که چشمهای گرد شرربار و دندنهای زهرآگین داشته و بدنش مرکب بوده از یک گردن دراز که متنهی بیک برجستگی شبیه قاشق و سر کوچک میشده– از شدت وحشت عمویم با موهای سفید از اطاق خارج میشود– مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عمویم میشود– یک چیز وحشتناک، معلوم نیست کسیکه بعد از آزمایش زنده مانده پدرم و یا عمویم بوده است– چون در نتیجه این آزمایش اختلال فکری برایش پیدا شده بوده، زندگی سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نمیشناخته ازین رو تصور کردهاند که عمویم بوده است– آیا همه این افسانه مربوط بزندگی من نیست، آیا انعکاس این خنده چندشانگیز و وحشت این آزمایش تاثیر خودش را در من نگذاشته و مربوط بمن نمیشود؟ ازین ببعد من بجز یک نانخور زیادی و بیگانه چیز دیگری نبودهام– بالاخره عمو یا پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی به شهر ری برمیگردند و مرا میاورد بدست خواهرش که عمه من باشد میسپارد.
«دایهام گفت وقت خداحافظی مادرم یک بغلی شراب ارغوانی که در آن زهر دندان ناگ، مار هندی حل شده بود برای من بدست عمهام میسپارد، آیا یک بوگام داسی چه چیز بهتری میتواند برسم یادگار برای بچهاش بگذارد؟ شراب ارغوانی، اکسیر مرگ که آسودگی همیشگی میبخشد– شاید او هم زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشیده بود– از همان زهری که پدرم را کشت– حالا میفهمم چه سوغات گرانبهائی داده است!
«آیا مادرم زنده است؟ شاید الان که من مشغول نوشتن هستم، او در میدان یک شهر دوردست هند جلو روشنائی مشعل مثل مار پیچ و تاب میخورد و میرقصد– مثل اینکه مار ناگ او را گزیده باشد و زن و بچه و مردهای کنجکاو و لخت دور او حلقه زدهاند در حالیکه پدر یا عمویم با موهای سفید، قوزکرده کنار میدان نشسته باو نگاه میکند و یاد سیاه چال، صدای سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند میگیرد، چشمهایش برق میزند، گردنش مثل کفچه میشود و خطی که شبیه عینک است پشت گردنش برنگ خاکستری تیره ظاهر میشود.
«بهرحال، من بچه شیرخوار بودم که در بغل همین ننجون گذاشتند و ننجون دختر عمهام همین زن لکاته مرا هم شیر میداده است، و من زیر دست عمهام آن زن بلند بالا که موهای خاکستری روی پیشانیش بود در همین خانه با دخترش، همین لکاته بزرگ شدم– از وقتیکه خودم را شناختم عمهام را بجای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم بقدری او را دوست داشتم که دخترش همین خواهر شیری خودم را بعدها چون شبیه او بود بزنی گرفتم.–
«یعنی مجبور شدم او را بگیرم، فقط یکبار این دختر خودش را بمن تسلیم کرد، هیچوقت فراموش نخواهم کرد، آنهم سر بالین مادر مرده اش بود– خیلی از شب گذشته بود من برای آخرین وداع همینکه همه اهل خانه بخواب رفتند با پیرهن و زیر شلواری بلند شدم در اطاق مرده رفتم. دیدم دو شمع کافوری بالای سرش میسوخت، یک قرآن روی شکمش گذاشته بودند برای اینکه شیطان در جسمش حلول نکند– پارچه روی صورتش را که پس کردم عمهام را با آن قیافه با وقار و گیرنده اش دیدم، مثل اینکه همه علاقههای زمینی در صورت او به تحلیل رفته بود، یک حالتی که مرا وادار بکرنش میکرد ولی در عین حال مرگ بنظرم یک اتفاق معمولی و طبیعی آمد– لبخند تمسخرآمیزی گوشه لب او خشک شده بود، خواستم دستش را ببوسم و از اطاق خارج بشوم ولی رویم را که برگردانیدم با تعجب دیدم همین لکاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مرده مادرش با چه حرارتی خودش را بمن چسبانید، مرا بسوی خودش میکشید و چه بوسههای آبداری از من کرد! من از زور خجالت میخواستم بزمین فرو بروم اما تکلیفم را نمیدانستم، مرده با دندانهای ریک زدهاش مثل این بود که ما را مسخره کرده بود– بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود– من بیاختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم ولی درین لحظه پرده اطاق مجاور پس رفت و شوهر عمهام پدر همین لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد اطاق شد. خنده خشک زننده و چندشانگیزی کرد که مو بتن آدم راست میشد، بطوریکه شانهایش تکان میخورد ولی بطرف ما نگاه نکرد. من از زور خجالت میخواستم بزمین فرو بروم و اگر میتوانستم یک سیلی محکم بصورت مرده میزدم که بحالت تمسخرآمیز بما نگاه میکرد– چه ننگی! هراسان از اطاق بیرون دویدم– برای خاطر همین لکاته– شاید اینکار را جور کرده بود تا مجبور بشوم او را بگیرم.
«با وجود اینکه خواهر برادر شیری بودیم، برای اینکه آبروی آنها بباد نرود مجبور بودم که او را بزنی اختیار کنم– چون این دختر باکره نبود، این مطلب را هم نمیدانستم– من اصلاً نتوانستم بدانم– فقط بمن رسانده بودند– همان شب عروسی وقتیکه توی اطاق تنها ماندیم من هر چه التماس درخواست کردم بخرجش نرفت و لخت نشد میگفت: «بی نمازم» مرا اصلاً بطرف خودش راه نداد، چراغ را خاموش کرد رفت انطرف خوابید، مثل بید بخودش میلرزید انگاری که او را در سیاه چال با یک اژدها انداخته بودند– کسی باور نمیکند، یعنی باورکردنی هم نیست. او نگذاشت که من یک ماچ از روی لبهایش بکنم– شب دوم هم من رفتم سرجای شب اوّل روی زمین خوابیدم و شبهای بعد هم از همین قرار، جرئت نمیکردم– بالاخره مدتها گذشت که من آنطرف اطاق روی زمین میخوابیدم– کی باور میکند؟ دو ماه، نه– دو ماه و چهار روز دور از او روی زمین خوابیدم و جرئت نمیکردم نزدیکش بروم.
«او قبلاً آن دستمال پرمعنی را درست کرده بود، خون کبوتر به آن زده بود، نمیدانم، شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگهداشته بود– برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند– آنوقت همه بمن تبریک میگفتند، بهم چشمک میزدند و لابد توی دلشان میگفتند: «یارو دیشب قلعه رو گرفته!» و من بروی مبارکم نمیاوردم– بمن میخندیدند، بخریت من میخندیدند– با خودم شرط کرده بودم که روزی همه اینها را بنویسم.
«بعد از آنکه فهمیدم او فاسقهای جفت و تاق دارد و شاید بعلت اینکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را در تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش میامد، شاید میخواست آزاد باشد.– بالاخره یکشب تصمیم گرفتم که بزور پهلویش بروم– تصمیم خودم را عملی کردم، اما بعد از کشمکش سخت او بلند شد رفت و من فقط خودم را راضی کردم انشب در رختخوابش که حرارت تن او به جسم آن فرو رفته بود و بوی او را میداد بخوابم و غلت بزنم– تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود– از آنشب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.
شبها وقتیکه وارد خانه میشدم، او هنوز نیامده بود، نمیدانستم که آمده است یا نه– اصلاً نمیخواستم که بدانم– چون من محکوم به تنهائی، محکوم بمرگ بودهام– خواستم بهر وسیلهای شده با فاسقهای او رابطه پیدا بکنم– این را دیگر کسی باور نخواهد کرد– از هرکسیکه شنیده بودم خوشش میامد، کشیک میکشیدم، میرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار میکردم با آنشخص آشنا میشدم، تملقش را میگفتم و او را برایش قر میزدم میاوردم– آنهم چه فاسقهائی: سیرابی فروش، فقیه، جگرکی، رئیس داروغه، مقنی، سوداگر، فیلسوف که اسمها و القابشان فرق میکرد ولی همه شاگرد کلهپز بودند، همه آنها را بمن ترجیح میداد– با چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذلیل میکردم کسی باور نخواهد کرد، چون میترسیدم زنم از دستم در برود، میخواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربائی را از فاسقهای زنم یاد بگیرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بریشم میخندیدند– من اصلاً چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجالهها را یاد بگیرم؟ حالا میدانم آنها را دوست داشت چون بی حیا، احمق و متعفن بودند، عشق او اصلاً با کثافت و مرگ توام بود– ایا حقیقتاً من مایل بودم با او بخوابم، ایا صورت ظاهر او مرا شیفته خودش کرده بود یا تنفر او از من یا حرکات و اطوارش بود و یا علاقه و عشقی که از بچگی بمادرش داشتم و یا همه اینها دست بیکی کرده بودند؟ نه، نمیدانم، تنها یک چیز را میدانم: این زن، این لکاته، این جادو نمیدانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود که نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت، فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره گمشدهای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد، آرزو میکردم که یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه آسمانی همه این رجالهها که پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند، کیف میکردند همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم ـ آیا آنوقت هم هر جانور دیگر، یک مار هندی یا یک اژدها را بمن ترجیح نمیداد؟
آرزو میکردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم، در آغوش هم میمردیم. بنظرم میآید که این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود.
«مثل این بود که این لکاته از شکنجه من کیف و لذت میبرد، مثل اینکه دردی که مرا میخورد کافی نبود ـ بالاخره من از کار و جنبش افتادم و خانهنشین شدم ـ مثل مرده متحرک، هیچکس از رمز میان ما خبر نداشت. دایه پیرم که مونس مرگ تدریجی من شده بود بمن سرزنش میکرد ـ برای خاطر همین لکاته پشت سرم. اطراف خودم میشنیدم که در گوشی بهم میگفتند: «این زن بیچاره چطور تحمل این شوور دیوونه رو میکنه؟» حق بجانب آنها بود، چون تا درجهای که من ذلیل شده بودم باورکردنی نبود.
«روز بروز تراشیده شدم، خودم را که در آینه نگاه میکردم گونههایم سرخ و برنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بود، تنم پرحرارت و چشمهایم حالت خمار و غمانگیزی بخود گرفته بود ـ از این حالت جدید خودم کیف میکردم و در چشمهایم غبار مرگ را دیده بودم ـ دیده بودم که باید بروم.
«بالاخره حکیمباشی را خبر کردند، حکیم رجالهها، حکیم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود با عمامه شیروشکری و سه قبضه ریش وارد شد، او افتخار میکرد دوای قوت باه به پدربزرگم داده، خاکهشیرنبات حلق من ریخته و فلوس بناف عمهام بسته است. باری، همینکه آمد سر بالین من نشست نبضم را گرفت زبانم را دید، دستورداد شیر ماچهالاغ و ماشعیر بخورم و روزی دومرتبه بخور کندر و زرنیخ بدهم ـ چند نسخه بلندبالا هم به دایهام سپرد که عبارت بود از جوشانده و روغنهای عجیب و غریب از قبیل: پرزوفا، زیتون، رب سوس، کافور، پر سیاوشان، روغن بابونه، روغن غار، تخم کتان و تخم صنوبر و مزخرفات دیگر.
«حالم بدتر شد، فقط دایهام، دایه او هم بود، با صورت پیر موهای خاکستری گوشه اطاق کنار بالین من مینشست، به پیشانیم آب سرد میزد، جوشانده برایم میاورد. از حالات و اتفاقات بچگی من و آن لکاته صحبت میکرد.ـ مثلاً او بمن گفت که زنم از توی ننو عادت داشته همیشه ناخن دست چپش را میجویده، بقدری میجویده که زخم میشده و گاهی هم برایم قصه نقل میکرد ـ بنظرم میامد که این قصهها سن مرا بعقب میبرد و حالت بچگی درمن تولید میکرد. چون مربوط به یادگارهای آن دوره بود- وقتیکه خیلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو پهلوی هم خوابیده بودیم- یک ننوی دو نفره، درست یادم هست همین قصهها را میگفت، حالا بعضی از قسمتهای این قصهها که سابق بر این باور نمیکردم برایم امر طبیعی شده است. چون ناخوشی دنیای جدیدی در من تولید کرد، یک دنیای ناشناس محو و پر از تصویرها و رنگها و میلهائی که در حال سلامت نمیشود تصور کرد و گیر و دارهای این متلها را با کیف و اضطراب ناگفتنی در خودم حس میکردم– حس میکردم که بچه شدهام و همین الآن که مشغول نوشتن هستم درین احساسات شرکت میکنم، همه این احساسات متعلق به الان است و مال گذشته نیست. « گویا حرکات، افکار، آرزوها و عادات مردمان پیشین که بتوسط این متلها به نسلهای بعد انتقال داده شده یکی از واجبات زندگی بوده است. هزاران سال است که همین حرفها را زدهاند، همین جماعها را کردهاند، همین گرفتاریهای بچگانه را داشتهاند- آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من افسانه و قصه خودم را نمینویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است،– آرزوهائی که به آن نرسیدهاند، آرزوهائی که هر متلسازی مطابق روحیه محدود موروثی خودش تصور کرده است.
«کاش میتوانستم مانند زمانیکه بچه و نادان بودم آهسته بخوابم –خواب راحت بیدغدغه– بیدار که میشدم روی گونههایم سرخ برنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بود –تنم داغ بود و سرفه میکردم– چه سرفههای عمیق ترسناکی! – سرفههائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بیرون میامد، مثل سرفه یا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب میاوردند.
«درست یادم است، هوا بکلی تاریک بود، چند دقیقه در حال اغما بودم. قبل از اینکه خوابم ببرد با خودم حرف میزدم– درین موقع حس میکردم حتم داشتم که بچه شده بودم و در ننو خوابیده بودم، حس کردم کسی نزدیک من است، خیلی وقت بود همه اهل خانه خوابیده بودند. نزدیک طلوع فجر بود و ناخوشها میدانند در این موقع مثل این است که زندگی از سر حد دنیا بیرون کشیده میشود– قلبم بشدت میتپید، ولی ترسی نداشتم، چشمهایم باز بود ولی کسی را نمیدیدم، چون تاریکی خیلی غلیظ و متراکم بود– چند دقیقه گذشت یک فکر ناخوش برایم آمد با خودم گفتم شاید اوست» در همین لحظه حسن کردم که دست خنکی روی پیشانی سوزانم گذاشته شده، بخودم لرزیدم و دو سه بار از خودم پرسیدم آیا این دست عزرائیل نبوده است. و بخواب رفتم– صبح که بیدار شدم دایهام گفت دخترم (مقصود زنم آن لکاته بود) آمده بوده سر بالین من و سرم را روی زانویش گذاشته بوده مثل بچه مرا تکان میداده– گویا حس پرستاری مادری در او بیدار شده بوده– کاش در همان لحظه مرده بودم– شاید آن بچهای که آبستن بوده مرده است، آیا بچه او بدنیا آمده بود؟ من نمیدانستم.
«درین اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاریکتر از قبر میشد، دایم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمیامد. آیا از دست او نبود که باین روز افتاده بودم؟ شوخی نیت سه سال، نه دو سال و چهار ماه بود، ولی روز و ماه چیست، برای من معنی ندارد، برای کسیکه در گور است زمان معنی خودش را گم میکند– این اطاق مقبره زندگی و افکارم بود– همه دوندگیها، صداها و همه تظاهرات زندگی دیگران، زندگی رجالهها که همهشان جسماً و روحاً یکجور ساخته شدهاند برای من عجیب و بیمعنی شده بود– از وقتیکه بستری شدم در یک دنیای غریب و باور نکردنی بیدار شده بودم و احتیاجی بدنیای رجالهها نداشتم- یک دنیائی که در خودم بود، یک دنیای پر از مجهولات و مثل این بود که مجبور بودم، همه سوراخ سنبههای آنرا سرکشی و وارسی بکنم.
شب موقعیکه وجود من در سر حد دو دنیا موج میزد، کمی قبل از دقیقهای که در یک خواب عمیق و تهی غوطه ور بشوم خواب میدیدم – بیک چشم بهم زدن من زندگی دیگری به غیر از زندگی خودم را طی میکردم در هوای دیگر نفیس میکشیدم و دور بودم. مثل اینکه میخواستم از خودم بگریزم و سرنوشتم را تغییر بدهم –چشمم را که میبستم دنیای حقیقی خودم به من ظاهر میشد – این تصویرها زندگی مخصوص به خود داشتند، آزادانه محو و دوباره پدیدار میشدند.
گویا اراده من در آنها مؤثر نبود؛ ولی این مطلب مسلم هم نیست، مناظریکه جلو من مجسم میشد خواب معمولی نبود، چون هنوز خوابم نبرده بود. من در سکوت و آرامش، این تصویرها را از هم تفکیک میکردم و با یکدیگر میسنجیدم. بنظرم میآمد که تا این موقع خودم را نشناخته بودم و دنیا آنطوری که تاکنون تصور میکردم مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجایش تاریکی شب فرمانروائی داشت – چون بمن نیاموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم. من نمی دانم د راین وقت آیا بازویم بفرمانم بود یا نه –گمان میکردم اگر دستم را باختیار خودش میگذاشتم بوسیله تحریک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار میافتاد، بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم. اگر دایم همه تنم را مواظبت نمیکردم و بیاراده متوجه آن نبودم، قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هیچ انتظارش را نداشتم. این احساس از دیر زمانی در سن من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه میشد م. نه تنها جسمم، بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند –همیشه یکنوع فسخ و تجزیه غریبی را طی میکردم – گاهی فکر چیزهائی را میکردم که خودم نمیتوانستم باور کنم. گاهی حس ترحم در من تولید میشد. در صورتیکه عقلم به من سرزنش میکرد. اغلب با یک نفر که حرف میزدم، یا کاری میکردم، راجع به موضوعهای گوناگون داخل بحث میشدم، در صورتیکه حواسم جای دیگری بود بفکر خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت میکردم. یک توده در حال فسخ و تجزیه بود. گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود یک مخلوط نا متناسب عجیب... چیزیکه تحمل ناپذیر است حس میکردم از همه این مردمی که میدیدم و میانشان زندگی میکردم دور هستم ولی یک شباهت ظاهری، یک شباهت محو و دور و درعین حال نزدیک مرا به آنها مر بوط میکرد. همین
احتیاجات مشترک زندگی بود که از تعجب من میکاست – شباهتی که بیشتر از همه بمن زجر میداد این بود که رجالهها هم مثل من از این لکاته، از زنم خوششان میآمد و او هم بیشتر به آنها راغب – حتم دارم که نقصی در وجود یکی از ما بوده است. اسمش را لکاته گذاشتم چون هیچ اسمی باین خوبی رویش نمیافتاد.
نمیخواهم بگویم زنم چون خاصیت زن و شوهری بین ما وجود نداشت و بخودم دروغ میگفتم. - من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیدهام ولی این اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای این بود که اول او بطرف من آمد. آنهم از مکر و حیله اش بود. نه، هیچ علاقهای بمن نداشت
– اصلاً چطورممکن بود او بکسی علاقه پیدا بکند؟ یک زن هوس باز که یک مرد را برای شهوترانی، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت – گمان نمیکنم که او باین تثلیت هم اکتفا میکرد؛ ولی مرا قطعاً برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود. ودرحقیقت بهتر از این نمیتوانست انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود –چون یک شباهت محو و دور با خودم داشت. حالا او را نه تنها دوست داشتم، بلکه همه ذرات تنم او را میخواست. مخصوصاً میان تنم، چون نمیخواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان کنم – چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمیکند.
گمان میکردم که یکجور تشعشع یا هاله، مثل هالهای که دور انبیاء میکشند میان بدنم موج میزد و هاله میان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من میطلبید و با تمام قوا بطرف خودش میکشید.
حالم که بهتر شد، تصمیم گرفتم بروم. بروم خود را گم بکنم، مثل سگ خوره گرفته که میداند باید بمیرد. مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان میشوند. صبح زود بلند شدم، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوریکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار کردم، از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم، بدون مقصود معینی از میان کوچهها، بی تکلیف از میان رجاله هائی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت میدویدند گذشتم من احتیاجی بدیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود.
همه آنها یک ذهن بودند که یک مشت روده بدنبال آن آویخته و منتهی بآلت تناسبیشان میشد.
ناگهان حس کردم که چالاکتر و سبکتر شدهام عضلات پاهایم بتندی و جلدی مخصوصی که تصورش را نمیتوانستم بکنم براه افتاده بود. حس میکردم که از همه قیدهای زندگی رستهام – شانههایم را بالا انداختم، این حرکت طبیعی من بود، در بچگی هر وقت از زیر بار زحمت و مسئولیتی آزاد میشد م همین حرکت را انجام میدادم.
آفتاب بالا میآمد و میسوزانید. در کوچههای خلوت افتادم، سر راهم خانههای خاکستری رنگ باشکال هندسی عجیب و غریب: مکعب، منشور، مخروطی با دریچههای کوتاه و تاریک دیده میشد. این دریچهها بی درو بست، بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در این خانهها مسکن داشته باشد.
خورشید مانند تیغ طلائی، از کنار سایه دیوار میتراشید و بر میداشت. کوچهها بین دیوارهای کهنه سفید کرده ممتد میشدند، همه جا آرام و گنگ بود مثل اینکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان، قانون سکوت را مراعات کرده بودند. میآمد که در همه جا اسراری پنهان بود، بطوریکه ریههایم جرئت نفس کشیدن را نداشتند.
یکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شدهام – حرارت آفتاب با هزاران دهن مکند عرق تن مرا بیرون میکشید. بتههای صحرا زیر آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند. خورشید مثل چشم تب دار، پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بیجان میکرد؛ ولی خاک و گیاههای اینجا بوی مخصوصی داشت، بوی آن بقدری قوی بود که از استشمام آن بیاد دقیقههای بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد، بلکه یک لحظه آن دوره را در خودم حس کردم، مثل اینکه دیروز اتفاق افتاده بود. یک نوع سرگیجه گوارا بمن دست داد، مثل اینکه دوباره در دنیای گمشدهای متولد شده بودم. این احساس یک خاصیت مست کننده داشت و مانند شراب کهنه شیرین در رگ و پی من تاته وجودم تأثیر کرد – در صحرا خارها، سنگها، تنه درختها وبتههای کوچک کاکوتی را میشناختم – بوی خودمانی سبزهها را میشناختم. یاد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه این یاد بودها بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن یادگار باهم زندگی مستقلی داشتند. در صورتیکه من شاهد دور و بیچارهای بیش نبودم و حس میکردم که میان من و آنها گرداب عمیقی کنده شده بود. حس میکردم که امروز دلم تهی و بتههای عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند، درختهای سرو بیشتر فاصله پیدا کرده بودند، تپهها خشکتر شده بودند – موجودی که آنوقت بودم دیگر وجود نداشت و اگر حاضرش میکردم و با او حرف میزدم نمیشنید و مطالب مرا نمیفهمید. صورت یک نفر آدمی را داشت که سابق برین با او آشنا بودهام ولی از من و جزومن نبود.
دنیا به نظرم یک خانه خالی و غم انگیز آمد و در سینهام اظطرابی دوران میزد مثل اینکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای این خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو میگذشتم، ولی زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته میرسیدم، درهای پشت سرم خود بخود بسته میشد و فقط سایههای لرزان دیوار هائی که زاویه آنها محو شده بود مانند کنیزان و غلامان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی میکردند. نزدیک نهر سورن که رسیدم جلوم یک کوه خشک خالی پیدا شد. هیکل خشک و سخت کوه مرا بیاد دایهام انداخت، نمی دانم چه رابطهای بین آنها وجود داشت. از کنار کوه گذشتم، در یک محوطه کوچک و با صفائی رسیدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالای کوه یک قلعه بلند که با خشتهای وزین ساخته بودند دیده میشد. در سایه روشن اتاق بکوزه آب که روی رف بود خیره شده بودم. بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد –یکجور ترس بیجا برایم تولید شده بودکه کوزه خواهد افتاد، بلند شدم که جای کوزه را محفوظ کنم، ولی بواسطه تحریک مجهولی که خودم ملتفت نبودم دستم را عمداً بکوزه خورد، کوزه افتاد و شکست، بالاخره پلکهای چشمم را بهم فشار دادم، اما بخیالم رسید که دایهام بلند شده بمن نگاه میکند مشتهای خود را زیر لحاف گره کردم، اما هیچ اتفاق فوقالعادهای رخ نداده بود. در حالت اغما صدای در کوچه را شنیدم، صدای پای دایهام را شنیدم که نعلینش بزمین میکشید و رفت نان و پنیر را گرفت.
بعد صدای دور دست فروشندهای آمد که میخواند: (صفر ابره شاتوت ؟) نه، زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود. روشنائی زیادتر میشد، چشمهایم را که باز کردم یک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که از دریچه اطاقم بسقف افتاده بود میلرزید.
بنظرم آمد خواب دیشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اینکه چند سال قبل وقتیکه بچه بودم دیدهام. دایهام چاشت مرا آورده، مثل این بود که صورت دایهام روی یک آینه دق منعکس شده باشد، آنقدر کشیده و لاغر بنظرم جلوه کرد، بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود. انگاری که وزن سنگینی صورتش را پایین کشیده بود.
با اینکه ننجون میدانست دود غلیان برایم بد است باز هم در اطاقم غلیان میکشید.
اصلاً تا غلیان نمیکشید سر دماغ نمیآمد. از بسکه دایهام از خانه اش از عروسش و پسرش برایم حرف زده بود، مرا هم با کیفهای شهوتی خودش شریک کرده بود – چقدر احمقانه است، گاهی بیجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دایهام میافتادم ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دلم را بهم میزند – در صورتیکه میدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش میشود. بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجالهها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هر گز ذرهای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه بسر و صورتشان ساییده نشده بود؟
ننجون مثل بچهها با من رفتار میکرد. میخواست همه جای مرا ببیند. من هنوز از زنم رو در واسی داشتم. وارد اطاقم که میشدم روی خلط خودم را که در لگن انداخته بودم، میپوشاندم – موی سر و ریشم را شانه میکردم. شبکلاهم را مرتب میکرد م؛ ولی پیش دایهام هیچ جور رو در واسی نداشتم – چرا این زن که هیچ رابطهای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود؟ یادم است در همین اتاق روی آب انبار زمستانها کرسی میگذاشتند. من و دایهام با همین لکانه دور کرسی میخوابیدیم. تاریک روشن چشمهایم باز میشد نقش پرده گلدوزی که جلو در آویزان بود در مقابل چشمم جان میگرفت. چه پرده عجیب ترسناکی بود؟ رویش یک پیر مرد قوز کرده شبیه جوکیان هند شالمه بسته زیر یک درخت سرو نشسته بود و سازی شبیه سه تار در دست داشت و یک دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکدههای هند، دستهایش را زنجیر کرده بودند و مثل این بود که مجبور است جلو پیرمرد برقصد – پیش خودم تصور میکردم شاید این پیرمرد را هم دریک سیاه چال با یک مارناگ انداخته بودند که باین شکل در آمده بود و موهای سروریشش سفید شده بود. از این پردههای زردوزی هندی بود که شاید پدر یا عمویم از ممالک دور فرستاده بودند – باین شکل که زیاد دقیق میشدم میترسیدم. دایهام را خواب آلود بیدارمی کردم، او با نفس بد بو و موهای خشن سیاهش که بصورتم مالیده میشد مرا بخودش میچسباند – صبح که چشمم باز شد او، بهمان شکل در نظرم جلوه کرد. فقط خطهای صورتش گودتر و سختتر شده بود.
اغلب برا ی فراموشی، برا ی فرار از خودم، ایام بچگی خودم را بیاد میآورم. برای اینکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم – هنوز حس میکردم که بچه هستم و برای مرگم، برای معدوم شدنم یک نفس دومی بود که بحال من ترحم میاورد، بحال این بچهای که خواهد مرد – در مواقع ترسناک زندگی خودم، همینکه صورت آرام دایهام را میدیدم، صورت رنگ پریده، چشمهای گود و بیحرکت و کدر و پرههای نازک بینی و پیشانی استخوانی پهن او را که میدیدم، یادگارهای آنوقت درمن بیدار میشد یک خال گوشتی روی شقیقهام بود که رویش مو در آورده بود – گویا فقط امروز متوجه خال او شد م، فقط پیشتر که بصورتش نگان میکردم اینطور دقیق نمیشدم.
اگر چه ننجون ظاهراً تغییر کرده بود ولی افکارش بحال خود باقیمانده بود. فقط بزندگی بیشتر اظهار علاقه میکرد و از مر گ میترسید، مکس هائی که اول پائیز باطاق پناه میآوردند. اما زندگی من در هر روز و هر دقیقه عوض میشد. بنظرم میآمد که طول زمان و تغییراتی که ممکن بود آدمها در چندین سال انجام بکنند، برای من این سرعت سیرو جریان هزاران بار مضاعف و تند تر شده بود. در صورتیکه خوشی آن بطور معکوس بطرف صفر میرفت و شاید از صفر هم تجاوز میکر – کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن میکنند در صورتیکه بسیاری از مردم فقط درهنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیهسوزی که روغنش تمام بشود خاموش میشوند.
ظهر که دایهام ناهار را آورد، من زدم زیر کاسه آش، فریاد کشیدم، با تمام قوایم فریاد کشیدم، همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند. آن لکاته هم آمد و زود رد شد. بشکمش نگاه کردم، بالا آمده بود. نه، هنوز نزائیده بود.
رفتند حکیمباشی را خبر کردند – من پیش خودم کیف میکردم که اقلاً این احمقها را بزحمت انداختهام. حکیمباشی به سه قبضه ریش آمد دستور داد که من تریاک بکشم. چه داروی گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود! وقتیکه تریاک میکشیدم؛ افکارم بزرگ، لطیف، افسون آمیز و پران میشد – در محیط دیگری ورای دنیای معمولی سیر وسیاحت میکردم. خیالات و افکارم از قید ثقیل و سنگینی چیزهایی زمینی و آزاد میشد و بسوی سپهر آرام و خاموشی پرواز میکرد – مثل اینکه مرا روی بالهای شبهره طلائی گذاشته بودند و در یک دنیای تهی و درخشان که بهیچ مانعی برنمیخورد گردش میکردم. بقدری این تأثیر عمیق و پر کیف بود که از مرگ هم کیفش بیشتر بود.
از پای منقل که بلند شدم، رفتم دریچه رو بحیاطمان دیدم دایهام جلو آفتاب نشسته بود؛ سبزی پاک میکرد. شنیدم به عروسش گفت: همه مون دل ضعفه شدیم؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گویا حکیمباشی بانها گفته بود که من خوب نمیشوم.
- اما من هیچ تعجبی نکردم. چقدر این مردم احمق هستند!
همینکه یک ساعت بعد برایم جوشانده آورد؛ چشمانش از زور گریه سرخ شده بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی در میآوردند، آنهم چقدر ناشی؟ بخیالشان من خودم نمیدانستم؟ ولی چرا این زن بمن اظهار علاقه میکرد؟ چرا خودش را شریک درد من میدانست؟
یکروز باو پول داده بودند و پستانهای ور چروکیده سیاهش را مثل دولچه توی لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهایش افتاده بود. حالا که پستانهایش را میدیدم، عقم مینشست که آنوقت با اشتهای هر چه تمامتر شیره زندگی او را میمکیدم و حرارت تنمان در هم داخل میشده. او تمام تن مرا دستمال میکرد و برای همین بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن است یک زن بی شوهر داشته باشد، نسبت به من رفتار میکرد. بهمان چشم بچگی بمن نگاه میکرد، چون یک وقتش مرا لب چاهک سرپا میگرفته. کی میداند شاید بامن طبق هم میزده مثل خواهرخواندهای که زنها برای خودشان انتخاب میکنند.
حالا هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زیر و رو و بقول خودش تر و خشک میکرد!
– اگر زنم، آن لکاته بمن رسیدگی میکرد، من هرگز ننجون را به خودم راه نمیدادم، چون پیش خودم گمان میکردم دایره فکر و حس زیبائی زنم بیش از دایهام بود و یا اینکه فقط شهوت این حس شرم و حیا را برای من تولید کرده بود. از این جهت پیش دایهام کمتر رو در واسی داشتم و فقط او بود که بمن رسیدگی میکرد – لابد دایهام معتقد بود که تقدیر اینطور بوده، ستاره اش این بوده.
بعلاوه او از ناخوشی من سوء استفاده میکرد و همه درددلهای خانوادگی تفریحات، جنگ و جدالها و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح میداد و دل پری که از عروسش داشت مثل اینکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او دزدیده بود، با چه کینهای نقل میکرد! باید عروسش خوشگل باشد، من از دریچه رو به حیاط او را دیدهام، چشمهای میشی، موی بور و دماغ کوچک قلمی داشت.
دایهام گاهی از معجزات انبیاء برایم صحبت میکرد؛ بخیال خودش میخواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد؛ ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت میبردم. گاهی برایم خبر چینی میکرد، مثلاً چند روز پیش بمن گفت که دخترم (یعنی آن لکاته) بساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه میدوخته، برای بچه خودش.
بعد مثل اینکه او هم میدانست بمن دلداری داد. گاهی میرود برایم از در و همسایه دوا درمان میآورد، پیش جادو گر، فالگیر و جام زن میرود، سر کتاب باز میکند و راجع به من با آنها مشورت میکند.
چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش یک کاسه آورد که در آن پیاز، برنج و روغن خراب شده بود – گفت اینها را بنیت سلامتی من گدائی کرده و همه این گندو کثافتها را دزدکی بخورد من میداد. بلافاصله هم جوشاندههای حکیمباشی را بناف من میبست. همان جوشاندههای بی پیری که برایم تجویز کرده بود: پر زوفا، رب سوس، کافور پر سیاوشان، بابونه، روغن غاز، تخم کتان، تخم صنوبر، نشاسته، خاکه شیره و هزار جور مزخرف دیگر...
چند روز پیش یک کتاب دعا بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجالهها بدرد من نمیخورد. چه احتیاجی بدروغ و دونگهای آنها داشتم، آیا من خودم نتیجه یک رشته سلهای گذشته نبودم و تجربیان موروثی آنها در من باقی نبود؟ آیا گذشته در خود من نبود؟ ولی هیچ وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تأثیری نداشته است.
اگر چه سابق برین، وقتی سلامت بودم چند بار اجباراً بمسجد رفتهام و سعی میکردم که قلب خودرا با سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم. اما چشمم روی کاشیهای لعابی و نقش و نگاردیوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا میبرد و بیاختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم – در این شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواند م؛ ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآمد با یک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال !چون خدا از سرمن زیاد تر بود.
زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه این مسائل برایم باندازه جوی ارزش نداشت و دراین موقع نمیخواستم بدانم که حقیقتاً خدائی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایات خود تصور کردهاند. تصویر روی زمین را بآسمان منعکس کردهاند – فقط میخواستم بدانم که شب را به صبح میرسانم یا نه – حس میکردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریباً یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود – در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی کی طی میکردم، آنچه را جع به کیفر و پاداش روح و روز رستاخیز بمن داده بودند، در مقابل ترس از مرگ هیچ تأثیری نداشت. نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد – کسانی که درد نکشیدهاند این کلمات را نمیفهمند – به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را میکرد.
میدیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من میان رجالهها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بود، بطوری که فراموش کرده بودند که سابق بر این جزو دنیای آنها بودهام. چیزی که وحشتناک بود حس میکردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده، فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم. سر شب از پای منقل تریاک که بلند شدم از دریچه اطاقم به بیرون نگاه کردم، یک درخت سیاه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند. پیدا بود – سایههای تاریک، درهم مسلوط شده بودند حس میکردم که همه چیز تهی و موقت است. آسمان سیاه و قیر اندود مانند چادر کهنه سیاهی بود که بوسیله ستارههای بیشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد. درهمین وقت صدای اذان بلند شد. یک اذان بی موقع بود گویا زنی، شاید آن لکاته مشغول زائیدن بود، سرخشت رفته بود. صدای ناله سگی از لابلای اذان صبح شنیده میشد. من با خودم فکر کردم: (اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد – شاید اصلاً من ستاره نداشتهام !) در این وقت صدای یکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که میگذشتند و شوخیهای هرزه با هم میکردند. بعد دستجمعی زدند زیر آواز و خواندند:
بیا بریم تا میخوریم
شراب ملک ری خوریم
حالا نخوریم کی بخوریم؟
من هراسان خودم را کنار کشیدم، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی میپیچید، کمکم صدایشان دور و خفه شد. نه، آنها بامن کاری نداشتند، آنها نمیدانستند... دوباره سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفت – من پیهسوز اطاقم را روشن نکردم، خوشم آمد که در تاریکی بنشینم – تاریکی، این ماده غلیظ سیال که در همه جا و در همه چیز تراوش میکند. من بان خو گرفته بودم. درتاریکی بودکه افکار گم شدهام، ترسهای فراموش شده، افکار مهیب باور نکردنی که نمیدانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود، همه از سر نو جان میگرفت، راه میافتاد و بمن دهن کجی میکرد – کنج اتاق، پشت پرده، کنار در، پر از این افکار و هیکلهای بی شکل و تهدید کننده بود.
آنجا کنار پرده یک هیکل ترسناک نشسته بود تکان نمیخورد، نه غمناک بود و نه خوشحال. هر دفعه که بر میگشتم توی تخم چشمم نگاه میکرد – بصورت او آشنا بودم، مثل این بود که در بچگی همین صورت را دیده بودم –یکروز سیزده به در بود، کنار نهر سورن من به بچهها سرمامک بازی میکردم، همین صورت بنظرم آمد ه بود که با صورتهای معمولی دیگر که قد کوتاه و مضحک و بی خطر داشتند، بمن ظاهر شده بود، صورتش شبیه همین مرد قصاب روبروی دریچه اطاقم بود. گویا این شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زیاد دیده بودم – گویا این سایه همزاد من بود و در دایره محدود زندگی من واقع شده بود... همینکه بلند شدم پیهسوز را روشن بکنم آن هیکل هم خود بخود محو و ناپدید شد. رفتم جلوی آینه بصورت خودم دقیق شدم، تصویری که نقش بست بنظرم بیگانه آمد – باور کردنی و ترسناک بود. عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم – بنظرم آمد نمیتوانستم تنها با خودم در یک اتاق بمانم.
میترسیدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند، مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو میشوند.
اما دستم را بلند کردم، جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را تولید بکنم. اغلب حالت وحشت برایم کیف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گیج میرفت وزانوهایم سست میشد و میخواستم قی بکنم. ناگهان ملتفت شدم که روی پاهایم ایستاده بودم. این مسئله برایم غریب بود، معجزه بود – چطور من میتوانستم روی پاهایم ایستاده باشم؟
بنظرم آمد اگر یکی از پاهایم را تکان میدادم تعادلم از دست میرفت، یکنوع حالت سرگیجه برایم پیدا شده بود – زمین و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند. بطور مبهمی آرزوی زمین لرزه یا یک صاعقه آسمانی میکردم برای اینکه بتوانم مجدداً در دنیای آرام و روشنی بدنیا بیایم.
وقتی که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم: (مرگ... مرگ...) لبهایم بسته بود، ولی از صدای خودم ترسیدم – اصلاً جرات سابق از من رفته بود، مثل مگسهایی شده بودم که اول پائیز باطاق هجوم میآوردند، مگسهایی خشکیده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان میترسند. مدتی بی حرکت یک گله دیوار کز میکنند، همینکه پی میبرند که زنده هستند خودشان را بی محابا بدر و دیوار میزنند و مرده آنها در اطراف اتاق میافتد. پلکهای چشمم که پایین میآمد، یک دنیای محو جلوم نقش میبست. یک دنیایی که همه اش را خودم ایجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق میداد. در هر صورت خیلی حقیقی تر و طبیعی تر از دنیای بیداریم بود. مثل اینکه هیچ مانع و عایقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت، زمان و مکان تأثیر خود را از دست میدادند - این حس شهوت کشته شده که خواب زاییده آن بود، زاییده احتیاجات نهایی من بود. اشکال و اتفاقات باور نکردنی ولی طبیعی جلو من مجسم میکرد؛ و بعد از آنکه بیدار میشدم، در همان دقیقه هنوز بوجود خودم شک داشتم، از زمان و مکان خودم بیخبر بودم - گویا خوابهایی که میدیدم همه اش را خودم درست کرده بودم و تعبیر حقیقی آنرا میدانستهام.
از شب خیلی گذشته بود که خوابم برد. ناگهان دیدم در کوچههای شهر ناشناسی که خانههای عجیب و غریب باشکال هندسی، منشور، مخروطی، مکعب با دریچههای کوتاه و تاریک داشت و بدر و دیوار آنها بته نیلوفر پیچیده بود، آزادانه گردش میکردم و براحتی نفس میکشیدم؛ ولی مردم این شهر بمرگ غریبی مرده بودند. همه سرجای خودشان خشک شده بودند، دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پایین آمده بود. بهر کسی دست میزدم، سرش کنده میشد میافتاد.
جلو یک دکان قصابی رسیدم دیدم مردی شبیه پیرمرد خنزر پنزری جلو خانه مان شال گردن بسته بود و یک گز لیک در دستش بود و چشمهای سرخ مثل اینکه پلک آنها را بریده بودند بمن خیره نگاه میکرد، خواستم گزلیک را از دستش بگیرم، سرش کنده شد بزمین افتاد، من از شدت ترس پا گذاشتم به فرار، در کوچهها میدویدم هرکسی را میدیدم سرجای خودش خشک شده بود - میترسیدم پشت سرم را نگاه بکنم، جلو خانه پدر زنم که رسیدم برادر زنم، برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود، دست کردم از جیبم دو تا کلوچه درآوردم، خواستم بدستش بدهم ولی همینکه او را لمس کردم سرش کنده شد بزمین افتاد. من فریاد کشیدم و بیدار شدم. هوا هنوز تاری: روشن بود، خفقان قلب داشتم؛ بنزرم آمد که سقف روی سرم سنگینی میکرد، دیوارها بی اندازه ضخیم شده بود و سینهام میخواست بترکد. دید چشمم کدر شده بود. مدتی بحال وحشت زده بتیرهای اتاق خیره شده بودم، آنها را میشمردم و دوباره از سرنو شروع میکردم.
همینکه چشمم را بهم فشار دادم صدای درآمد، ننجون آمده بود اطاقم را جارو بزند، چاشت مرا گذاشته بود در اتاق بالاخانه، من رفتم بالاخانه جلو ارسی نشستم، از آن بالا پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پیدا نبود، فقط از ضلع چپ، مرد قصاب را میدیدم، ولی حرکات او که از دریچه اطاقم ترسناک، سنگین، سنجیده بنظرم میامد؛ از این بالا مضحک و بیچاره جلوه میکرد، مثل چیزیکه این مرد نباید کارش قصابی بوده باشد و بازی درآورده بود - یابوهای سیاه لاغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آویزان بود و سرفههای خشک و عمیق میکردند آوردند. مرد قصاب دست چربش را بسبیلش کشید، نگاه خریداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنها را بزحمت برد و بچنگک دکانش آویخت - روی ران گوسفندها را نوازش میکرد لابد دیشب هم که دست بتن زنش میمالید یآد گوسفندها میافتاد و فکر میکرد که اگر زنش را میکشت چقدر پول عایدش میشد. جارو که تمام شد باطاقم برگشتم و یک تصمیم گرتفم - تصمیم وحشتناک، رفتم در پستوی اطاقم گزلیک دسته استخوانی را که داشتم از توی مجری درآوردم، با دامن قبایم تیغه آنرا پاک کردم و زیرمتکایم گذاشتم - این تصمیم را از قدیم گرفته بودم - ولی نمیدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب بود وقتیکه ران گوسفندها را تکهتکه میبریدند، وزن میکرد، بعد نگاه تحسین آمیز میکرد که منهم بیاختیار حس کردم که میخواستم از او تقلید بکنم. لازم داشتم که این کیف را بکنم - از دریچه اطاقم میان ابرها یک سوراخ کاملاً آبی عمیق روی آسمان پیدا بود، بنظرم آمد برای اینکه بتوانم بآنجا برسم باید از یک نردبان خیلی بلند بالا بروم. روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ آلود گرفته بود، بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد.
- یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود، نمی دانم چرا من بطرف زمین خم میشدم، همیشه در این هوا بفکر مرگ میافتادم؛ ولی حالا که مرگ با صورت خونین و دستهای استخوانی بیخ گلویم را گرفته بود، حالا فقط تصمیم گرفته بودم، که این لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگوید: خدا بیامرزدش، راحت شد! در این وقت از جلو دریچه اطاقم یک تابوت میبردند که رویش ار سیاه کشیده بودند و بالای تابوت شمع روشن کرده بودند: صدای (لااله الاالله) مرا متوجه کرد - همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برمیگشتند و هفت قدم دنبال تابوت میرفتند. حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش برگشت؛ ولی پیرمرد بساطی از سر سفره خودش جم نخورد. همه مردم چه صورت جدی بخودشان گرفته بودند! شاید یاد فلسفه مرگ و آن دنیا افتاده بودند - دایهام که برایم جوشانده آورد دیدم اخمش درهم بود، دانههای تسبیح بزرگی که دستش بود میانداخت و با خودش ذکر میکرد- بعد نمازش را آمد پشت در اتاق من بکمرش زد و بلند بلند تلاوت میکرد (اللهم، اللهم...)
مثل اینکه من مأمور آمرزش زندهها بودم! ولی تمام این مسخره بازیها در من هیچ تأثیری نداشت. برعکس کیف میکردم که رجالهها هم اگر چه موقتی و دروغی اما اقلاً چند ثانیه عوالم مرا طی میکردند - آیا اتاق من یک تابوت نبود، رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟ گاهی فکر میکردم آنچه را که میدیدم، کسانیکه دم مرگ هستند آنها هم میدیدند. اضطراب و هول وهراس و میل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ریختن عقاید ی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خود حس میکردم - تنها چیزی که از من دلجوئی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود - فکر زندگی دوباره مرا میترساند و خسته میکرد من هنوز باین دنیائی که در آن زندگی میکردم، انس نگرفته بودم، دنیای دیگر بچه درد من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یکدسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم ودل گرسنه بود - برای کسانی که بفراخور دنیا آفریده شده بود ند واز زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنباندند گدائی میکردند و تملق می گفتمد -فکر زندگی دوباره مرا میترساند و خسته میکرد -نه، من احتیاجی به بدیدین این همه دنیاهای قی آور و این همه قیافههای نکبت بار نداشتم - مگر خدا آنقدر ندیده بدیده بود که دنیاهای خودش را بچشم؟ - اما من تعریف دروغی نمیتوانم بکنم و در صورتی که دنیای جدیدی را باید طی کرد، آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده میداشتم. بدون زحمت نفس میکشیدم و بی آنکه احساس خستگی کنم، میتوانستم در سایه ستونهای یک معبد لینگم برای خودم زندگی را بسر ببرم - پرسه میزدم بطوری که آفتاب چشمم را نمیزد، حرف مردم وصدای زندگی گوشم را میخراشید.
هر چه بیشتر در خودم فرو میرفتم، مثل جانورانی که زمستان در یک سوراخ پنهان میشوند، صدای دیگران را با گوشم میشنیدم و صدای خودم را در گلویم میشنیدم - تنهایی و انزوائی که پشت سرم پنهان شده بود مانند شبهای ازلی و غلیظ و متراکم بود، شبهائی که تاریکی چسبنده، غلیظ و مسریدارند و منتظرند روی سر شهرهای خلوت که پر از خوابهای شهوت و کینه است فرود بیایند - ولی من در مقابل این گلوئی که برای خودم بودم بیش از یکنوع اثبات مطلق و مجنون چیز دیگری نبودم - فشاری که در موقع تولید مثل دونفر را برای دفع تنهایی به هم میچسباند در نتیجه همین جنبه جنون آمیزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمایل میشود... تنها مرگ است که دروغ نمیگوید !حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند. مابچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و درته زندگی اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند - در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث میکنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم... و درتمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره میکند - آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش بیخبر بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟ آنوقت بعد باید کوشش بکند برای این که بوضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود - این صدای مرگ است. درین رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود و وقتی که پلکهای چشمم سنگین میشد و میخواستم خودم را تسلیم نیستی و شب جاودانی بکنم، همه یادبودهای گمشده و ترسهای فراموش شدهام، از سر جان میگرفت: ترس اینکه پرهای متکا تیغه خنجر بشود - دکمه سترهام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسیا بشود -ترس اینکه تکه نان لواشی که بزمین میافتد مثل شیشهبشکند -دلواپسی اینکه اگرخوابم ببرد روغن پیهسوز بزمین بریزد و شهر آتش بگیرد، وسواس اینکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل سم اسب صدا بدهد، هول و هرا س اینکه صدایم ببرد و هر چه فریاد بزنم کسی بدادم نرسد... من آرزو میکردم بچگی خودم را بیاد بیاورم، اما وقتی که میامد و آنرا حس میکردم مثل همان ایام سخت ودردناک بود !سرفه هائی که صدای سرفه یا بوهای سیاه لاغر جلو دکان قصابی را میداد، و تهدید دائمی مرگ که همه افکار او را بدون امید برگشت لگد مال میکند و میگذرد بدون بیم وهراس نبود. نمیدانم دیوارهای اطاقم چه تأثیر زهر آلودی با خودش داشت که افکار مرا مسموم میکرد - من حتم داشتم که پیش از مرگ یکنفر دیوانه زنجیری درین اتاق بوده، نه تنها دیوارهای اطاقم، بلکه منظره بیرون و همه و همه دست بیکی کرده بودند برا ی این افکار را در من تولید بکنند. چند شب پیش همینکه در شاه نشین حمام لباسهایم را کند م افکارم عوض شد. استاد حمامی که آب روی سرم میریخت مثل این بود که افکار سیاهم شسته میشد. در حمام سایه خودم را بدیوار خیس عرق کرده دیدم. به تن خودم دقت کردم، ران، ساق پا و میان تنم یک حالت شهوت انگیز ناامید داشت. سایه آنها هم مثل دهسال پیش بود مثل وقتیکه بچه بودم. سر بینه که لباسم را پوشیدم، حرکات قیافه و افکارم دوباره عوض شد. مثل اینکه در محیط و دنیای جدیدی داخل شده بودم، مثل اینکه در همان دنیائی که از آن متنفر بودم دوباره بدنیا آمده بودم.
زندگی من بنظرم همانقدر غیر طبیعی، نامعلوم و باور نکردنی میآمد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم اغلب باین نقش که نگاه میکنم مثل این است که بنظرم آشنا میآید. شاید برای همین نقاش است... شاید همین نقاش مرا وادار به نوشتن میکند -یک درخت سروکشیده که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چمباتمه زد ه بحالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را بدهنش گذاشته. پای بساط تریاک همه افکار تاریکم را میان دود لطیف آسمانی پراکنده کرد م. درین وقت جسمم فکر میکرد، جسمم خواب میدید، تریاک روح نباتی، روح بطی عالحرکت نباتی را در کالبد من دمیده بود؟ ولی همینطور که جلو منقل و سفره چرمی چرت میزدم و عبا روی کولم بود نمی دانم چرا یاد پیرمرد خنزری پنزری افتاد م. این فکر برایم تولید وحشت میکرد. بلند شد م عبا را دور انداختم، رفتم جلو آینه از صورت خودم خوشم آمد یکجور کیف شهوتی از خودم میبردم؛ جلو آینه بخودم میگفتم: (درد تو آنقدر عمیق است که ته چشم گیر کرده... و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در میآید یا اصلاً اشک در نمیاید !...) بعد دوباره میگفتم تو احمقی چرا زودتر شر خودت را نمیکنی؟ منتظر چه هستی... هنوز چه توقعی داری؟ مگر بغلی شراب توی پستوی اطاقت نیست ؟... یک جرعه بنوش و دبروکه رفتی !.. احمق... تو احمقی... من با هوا حرف میزدم !.. افکاریکه برایم میامد بهم مربوط نبود. آنچه که در تاریکی شبها گم شده است، یک حرکت مافوق بشر مرگ بود.
دایهام منقل را برداشت و باگامهای شمرده بیرون رفت، من عرق روی پیشانی خودم را پاک کردم. بعد نمی دانم این ترانه را کجاشنیده بودم و با خودم زمزمه کردم: (بیا بریم تا میخوریم، شراب ملک ری خوریم، حال نخوریم کی بخوریم ؟) همیشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر میکرد و اضطراب مخصوصی در من تولید میشد. در ین وقت از خودم میترسیدم، از همه کس میترسیدم، گویا این حالت مربوط به ناخوشی بود. برای این بود که فکرم ضعیف شده بود. دایهام یک چیز ترسناک برایم گفت. قسم به پیر و پیغمبر میخورد که دیده است که پیرمرد خنزر پنزر شبها میآید در اتاق زنم و از پشت در شنیده بود که لکاته باو میگفته: شال گردنتو واکن. هیچ فکرش را نمیشود کرد - پریروز یا پس پریروز بود وقتی که فریاد زدم وزنم آمده بود لای در اطاقم خودم دیدم، بچشم خودم دیدم که جای دندانهای چرک، زرد و کرم خورده پیرمرد که از لایش آیت عربی بیرو ن میآمد روی لپ زنم بود - اصلاً چرا این مرد از وقتیکه من زن گرفتهام جلو خانه ما پیداش شد؟ یاد م هست همان روز که رفتم سر بساط پیر مرد قیمت کوزه اش را پرسیدم.
از میان شال گردن دو دندان کرم خورده اش، یک خنده زننده خشک کرد که مو بتن آدم راست میشد و گفت: آیا ندیده میخری؟ این کوزه قابلی نداره هان، با لحن مخصوصی گفت: قابلی نداره خیرشو ببینی. ننجون برایم خبرش را آورده بود، بهمه گفته بود... بایک گدای کثیف! دایهام گفت رختخواب زنم شپش گذاشته بود و خودش هم بحمام رفته ری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لایش آیههای عربی بیرون میامد روی صورت زنم دیده بودم. همین زن که مرا به خودش راه نمیداد که مرا تحقیر میکرد ولی با وجود همه اینها او را دوست داشتم. با تمام وجود اینکه تا کنون نگذاشته بود یکبار روی لبش را ببوسم ! بیش از این ممکن نیست... تحمل ناپذیر است... ناگهان ساکت شدم. بعد با حالت شمرده و بلند با لحن تمسخر آمیز میگفتم: (بیش ازین..)بعد اضافه میکردم: (من احمقم) در این وقت یک چیز باور نکردنی دیدم. در باز شد و آن لکاته آمد. معلوم میشود که گاهی بفکر من میافتد - باز هم جای شکرش باقی است.
فقط میخواستم بدانم آیا میدانست که برای خاطر اوبود که من میمردم. این لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد. نمیدانم چه اشعهای از وجودش، از حرکتش تراوش میکرد که بمن تسکین میداد آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود که لباس سیاه چین خورده میپوشید و کنار نهر سورن با هم سرمامک باز ی میکردیم. تا حالا که باو نگاه میکردم درست متوجه نمیشدم. راستش از صورت او، از چشمهای او خجالت میکشیدم. زنی که بهمه کس تن در میداد الا بمن و من فقط خودم را بیاد بود موهوم بچگی او تسلیت میداد م. آنوقتی که یک صورت ساده بچگانه، یک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پیر مردخنزری سر گذر روی صورتش دیده نمیشد - نه این همانکس نبود. او به طعنه پرسید که (حالت چطوره ؟) من جوابش دادم: (آیا تو آزاد نیستی) آیا هر چی دلت می خواد نمیکنی - بسلامتی من چکارداری؟ او در را بهم زد و رفت. اصلاً برنگشت بمن نگاه بکنه. او همان زنی که گمان میکرد م عاری از هر گونه احساسات است از این حرکت من رنجید. چند بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پایش بیفتم گریه بکنم پوزش بخواهم. چند دقیقه، چند ساعت، یا چند قرن گذشت نمیدانم.
مثل دیوانهها شده بودم و از خودم کیف میکرد م. یک خدا شده بودم، از خدا هم بزرگتر شده بودم؛ ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسیدم و در حالت گریه و سرفه بپایش افتادم صورتم را بساق پای او مالیدم و چند بار باسم اصلیش اورا صدا زدم. اما در ته قلبم میگفتم (لکاته... لکاته). آنقدر گریه کردم نمیدانم چقدر وقت گذشت همینکه بخودم آمدم دیدم او رفته. از سر جایم تکان نمیخوردم همانطور خیره مانده بودم. وقتی که دایهام یک کاسه آش جو و ترپلو جوجه برایم آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سینی ازدستش افتاد. بعد بلند شد م سر فتیله را با گلگیر زدم و رفتم جلوی آینه دوده هارا به صورت خودم مالیدم.
چه قیافه ترسناکی! با انگشت پای چشمم را میکشیدم ول میکردم، دهنم را میدرانیدم، توی لپ خودم باد میکردم. همه این قیافهها درمن و مال من بود ند.
شکل پیرمرد قاری، شکل قصاب، شکل زنم، همه اینها را خودم دیدم. شاید فقط در موقع مرگ قیافهام از قید این وسواس آزاد میشد و حالت طبیعی که باید داشته باشد بخودش میگرفت :ولی آیا درحالت آخری هم حالاتی که دائماً اراده تمسخر آمیز من روی صورتم حک کرده بود، علامت خودش را سختتر و عمیقتر باقی نمیگذاشت؟ یکمرتبه زدم زیر خنده، چه خنده خراشیده زننده و ترسناکی بود.
همین وقت بسرفه افتادم و یک تکه خلط خونین، یک تکه از جگرم روی آینه افتاد. همین که برگشتم، دیدم ننجون بارنگ پریده مهتابی، موهای ژولیده یک کاسه آش جو از همان آشی که برایم آورده بودند روس دستش بود و بمن مات نگاه میکرد. وقتی خواستم بخوابم، دور سرم یک حلقه آتشین فشار میداد. دستم را رویتنم میمالیدم و درفکرم اعضای بدنم را: ران، ساق پا، بازوو همه آنها را با اعضای تن زنم مقایسه میکردم.
از تجسم خیلی قوی تر بود، چون صورت یک احتیاج را داشت. حس کردم که میخواستم او نزدیک من باشد. یادم افتاد، نه، یکمرتبه بمن الهام شد که یک بغلی شراب در پستوی اطاقم دارم، شرابی که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بایک جرعه آن همه کابوسهای زندگی نیست و نابود میشد... ولی آن لکاته.. ؟ این کلمه مرا بیشتر باو حریص میکرد، بیشتر او را سرزند هو پر حرارت بمن جلوه میداد. آیا برای همیشه مرا محروم کرده بودند؟ برای همین بودکه حس ترسناک تری درمن پیدا شده بود. نمیدانم چرا مرد قصاب روبروی دریچه اطاقم افتاده بود که آستینش را بالا میزد، بسم الله میگفت و گوشتها را میبرید. از توی رختخوابم بلند شدم، آستینم را بالا زدم و گز لیک دسته استخوانی را که زیر متکایم گذاشته بودم برداشتم.
قوزکردم و یک عبای زرد هم روی دوشم انداختم. بعد سرورویم را با شال گردن پیچیدم که احالت مرد خنزری پنزری در من پیدا شده بود. بعد پاورچین بطرف اتاق زنم رفتم. اطاقش تاریک بود، در را آهسته باز کردم. بلند بلند با خودش میگفت: شال گردنتو وا کن. رفتم دم رختخواب، سرم را جلو نفس گرم و ملایم او گرفتم. دقت کرد م که ببینم آیا در اتاق او مرد دیگری هم هست؛ ولی او تنها بود. نسبت به احساس شرم کرده بودم که چرا به افتراء زده بودم. این احساس دقیقهای بیش طول نکشید، چون در همینوقت از بیرون در صدای عطسه آمد و یک خند ه خفه و مسخره آمیز که مو را بتن آدم راست میکرد شنیدم. اگر صبر نیامده بود همان طوریکه تصمیم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکهتکه میکردم، میدادم بقصاب جلو خانه امان
تا بمردم بفروشد و یک تکه از گوشت رانش را میدادم به پیرمرد قاری که بخورد.
اگر او نمیخندید اینکار را میبایسی شب انجام میدادم که چشمم در چشم آن لکاته نمیافتاد.
بالاخره از کنا ررختخوابش یک تکه پارچه که جلو پایم را گرفته بود برداشتم و هراسان بیرون دویدم. در اتاق خودم برگشتم جلو پیهسوز دیدم که پیرهن او را برداشتهام.
آنرا بوئیدم، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم. صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بلند شد م که سر گم شد ن پیراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار میکرد (یه پیرهن نو نالون). ولی اگر خون هم راه میافتاد من حاضر نبودم که آنرا برگردانم آیا من حق یک پیراهن کهنه زنم را نداشتم؟ ننجون که شیر ماچه الاغ و عسل و نان تافتون برایم آورد. بعد ابرویش را بالا کشید و گفت گاس برا دم دست بدرد بخوره! ننجون بحال شاکی و رنجیده گفت: آره دخترم، (یعنی آن لکاته) صبح سحری می گه پیرهن منو دیشب تو دزدیدی. منکه نمی خوام مشغول ذمه شما باشم - اما دیروز زنت لک دیده بود.
ما میدونستیم که بچه... خودش میگفت تو حموم آبستن شده، شب رفتم کمرش رو مشت ومال بدم دیدم رو بازوش گل گل کبود بود. دوباره گفت هیچ میدونستی خیلی وقت زنت آبستن بوده؟ من خندیدم و گفتم :لابد شکل بچه شکل پیرمرد قارییه. بعد ننجون بحالت متغیر از در خارج شد. نه هرگز ممکن نبود که بچه برروی من جنبیده باشد. بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش، برادر کوچک لکاته در حالیکه ناخونش را میجوید وارد شد. وارد اتاق که شد با چشمهای متعجب بمن نگاه کرد و گفت: شاه جون میگه حکیمباشی گفته تومیمیری، از شرت خلاص میشم. مگه آدم چطورمیمیره؟ من گفتم: بهش بگو من خیلی وقته که مردهام.
شاه جون گفت: اگه بچهام نیفتاده بود همیه این خونه مال ما میشد. در این وقت میفهمیدم که چرا مرد قصاب از روی کیف گزلیک دسته استخوانی را روی ران گوسفند پاک میکرد. بالاخره میفهمم که نیمچه خدا شده بودم، ماورای همه احتیاجات پست و کوچک مرد م بودم، جریان ابدیت را در خودم حس میکردم - ابدیت چیست؟ برای من ابدیت عبارت بود از این بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط یک لحظه چشمهایم را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم. در این اتاق که هر لحظه مثل قبر تنگتر و تاریکتر میشد، شب با سایههای وحشتناکش مرا احاطه کرده بود. سایه من خیلی پررنگ تر ودقیق تر از جسم حقیقی من بدیوار افتاده بود. دراین وقت شبیه جغد شده بودم ولی نالههای من در گلو گیر کرده بود. یک شب تاریک وساکت، مثل شبی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود. با هیکلهای ترسناک که از درو دیوار، از پشت پرده، بمن دهن کجی میکردند. رگ آهسته آواز خودش را زمزمه میکرد. مثل یکنفر لال که هر کلمه ر امجبور است تکرار بکند و همینکه یک فرد شعر را بآخر میرساند دوبار از سر نو شروع میکند. هنوز چشمهایم بهم نرفته بود که یکدسته گزمه مست از پشت اطاقم رد میشد ند و دسته جمعی میخواندند: بیا بریم تا میخوریم شراب ملک ری خوریم حالا نخوریم کی بخوریم؟ با خودم گفتم: در صورتیکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد. ناگهان یک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم: پیشانیم خنک شد، بلند شد معبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم، شال گردنم را دوسه بار دور سرم پیچیدم، و پاورچین به اتاق آن لکاته رفتم -دم در که رسیدم اتاق در تاریکی غلیظی غرق شده بود. بدقت گوش دادم صدایش راشنیدم میگفت: اومدی شال گردنتو واکن! من کمی ایست کردم دوباره شنیدم که گفت: شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اتاق شد م عبا و شال گردنم را برداشتم. لخت شدم ولی نمیدانم چرا همینطور که گزلیک دسته استخوانی در دستم بود در رختخواب رفتم، حرارت رختخوابش مثل این بود که جان تازهای بکالبد من دمید. مثل یک جانور درنده به او حمله کردم و گرسنه باو حمله کردم و درته دلم از او اکراه داشتم، بنظرم میمامد که حس عشق و کینه با هم توأم بود. او مرا میان خودش محبوس کرد - عطر سینه اش مست کننده بود، گوشت بازویش که دور گردنم پیچیده گرمای لطیفی داشت، حس میکردم که مرا مثل طعمه در درون خودش میکشید - احساس ترس و کیف بهم آمیخته شده بود. در میان این فشار گوارا عرق میریختم و از خود بی خود شده بود م. خواستم خودم را نجات بدهم، ولی کمترین حرکت برایم غیر ممکن بود!
گمان کردم دیوانه شده است. در میان کشمکش دستمرا بیاختیار تکان دادم و حس کردم گزلیکی که در دستم بود بیک جای تن او فرورفت. مایع گرمی روی صورتم ریخت او فریاد کشید و مرا رها کرد - دستم آزاد شد بتن او مالید م کاملاً سرد شده بود او مرده بود. در این بین بسرفه افتادم ولی این سرفه نبود.
من هراسان عبایم را رو کولم انداختم و به اتاق خودم رفتم. جلوی نور پیهسوز مشتم را باز کردم دیدم چشم او میان دستم بود و تمام تنم غرق خون شده بود. رفتم جلوی آینه ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم - دیدم شبیه نه اصلاً پیرمرد خنزری شده بودم. موهای سر وریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بیرون بیاید که یک مارناگ در آنجا بوده - همه سفید شد ه بود، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود، چشمهایم بدون مژه، یکمشت موی سفید از سینهام بیرون زده بود و روح تازهای در تن من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر میکردم. همینطورکه دستم را جلوی صورتم گرفته بودم بیاختیار زدم زیر خنده، یک خند ه سختتر از اول که وجود مرا بلرزه انداخت. خنده عمیقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم بیرون میامد. من پیرمرد خنزری شده بودم. از شدت اضطراب، مثل این بود که از خواب عمیقی بیدار شده باشم چشمهایم را مالاندم. در همان اتاق سابق خودم بودم، تاریک روشن بود و ابرو میغ روی شیشهها را گرفته بود - در منقل روبهرویم گلهای آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود. اولین چیزی که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکهچی گرفته بودم ولی گلدان روبهروی من نبود. نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایهٔ خمیده، نه، این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر و رویش را با شالگردن پیچیده بود و چیزی را به شکل کوزه از دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود – خندهٔ خشک و زنندهای میکرد که مو به تن آدم راست میایستاد. همین که خواستم از جایم بلند شوم از در اتاق بیرون رفت. من بلند شدم، خواستم به دنبالش بدوم و آن کوزه، آن دستمال بسته را از او بگیرم - ولی پیرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجرهٔ رو به کوچهٔ اطاقم را باز کردم - هیکل خمیدهٔ پیرمرد را در کوچه دیدم که شانههایش از شدت خنده میلرزد و آن دستمال بستهٔ مه ناپدید شد. من برگشتم به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم پاره، سر تا پایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز میکردند و کرمهای سفید کوچک روی تنم در هم میلولیدند - و، وزن مردهای روی سینهام فشار میداد.
این اثر در هند در مالکیت عمومی قرار دارد چون ابتدا در آنجا منتشر شده و مدت حق تکثیر آن منقضی شده است. طبق قانون حقتکثیر هند، ۱۹۵۷، تمام اسناد پس از گذشت ۶۰ سال از ابتدای سال بعدی تاریخ درگذشت پدیدآورنده وارد مالکیت عمومی میشوند. (یعنی در سال ۲۰۲۴ تمام آثاری که پدیدآورنده آنها قبل از ۱ ژانویه ۱۹۶۴ درگذشته باشد.)
این اثر همچنین در ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد چون در سال ۱۹۹۶ در هند در مالکیت عمومی بوده و هیچگونه حق تکثیری در ایالات متحده ثبت نشده بوده است. (این در نتیجهی ترکیب پیوستن هند به کنوانسیون برن در سال ۱۹۲۸ و بند 104a از بخش ۱۷ قانون حق تکثیر ایالات متحده با تاریخ قطعی ۱ ژانویه ۱۹۹۶ است.) |