تاریخ بخارا/پنج
ذکر آل سامان و نسب ایشان
چون اسد بن عبد الله القسری امیر خراسان شد و به خراسان آمد و همانجا بود تا از دنیا برفت، در سال صد و شصت و شش؛ و آوردهاند که مردی نیکوکار بود و جوانمرد، و دل او بدان جانب نگران که خاندانهای بزرگ قدیم را تیمار کردی، و مردمان اصیل را نیکو داشتی هم از عرب و هم از عجم؛ و چون سامانخدات که جدّ ایشان بود از بلخ بگریخت، و به نزدیک وی آمد، به مرو، ورا اکرامی کرد، و حمایت کرد، و دشمنان او را قهر کرد، و بلخ را باز به وی داد، سامانخدات به دست وی ایمان آورد؛ و او را سامانخدات بدان سبب خوانند که دیهی بنا کردهاست، و آنرا سامان نام کردهاست، او را به آن نام خواندهاند. چنانکه امیر بخارا را بخارخدات.
چون سامانخدات را پسری آمد از دوستی او پسر را اسد نام کرد؛ و این اسد جدّ امیر ماضی امیر اسماعیل سامانی است رحمة الله علیه. اسماعیل ابن اسد بن سامانخدات؛ و سامان خدات از فرزندان بهرام چوبین ملک بودهاست، و از آنگاه باز بارگاه سامانیان هر روز بلندتر است تا رسید آنجا که رسید.
احمد بن محمد بن نصر گوید که: محمد [بن] جعفر روایت کردهاست اندر کتاب، از محمد بن صالح اللیثی و ابو الحسن میدانی که به روزگار اسد بن عبد الله القسری مردی بیرون آمد، و اهل بخارا را به ایمان خواند، و اهل بخارا بیشتر اهل ذمه بودند، و جزیه میدادند، قومی اجابت کردند، و مسلمان شدند. ملک بخارا طغشاده بود، وی را خشم آمد، از بهر آنکه در سر کافر بود، او به امیر خراسان اسد بن عبد الله نامه نوشت، که به بخارا مردی پدید آمدهاست، و ولایت بر ما شوریده میدارد، و قومی را به خلاف ما بیرون آوردهاست، و میگویند که اسلام آوردیم و دروغ میگویند. اسلام به زبان آوردهاند، و به دل به همان کار خویش مشغولند، و بدین بهانه ولایت و ملک شوریده میدارند؛ و خراج میشکنند. بدین سبب اسد بن عبد الله نامه کرد به عمال خویش شریک بن حریث و او را فرمود، که آن قوم را بگیرد، و به ملک بخارا تسلیم نماید، تا هر چه بخواهد بکند. آوردهاند که آن قوم در مسجد بودهاند، جمله به آواز بلند میگفتند، اشهد ان لا اله الا الله، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، و فریاد میکردند، که وا محمدا، و وا احمدا، و طغشاده بخارخدات ایشان را گردن میزد، و هیچکس را زهره نبودی که سخن گوید، یا شفاعت کند، تا چهار صد تن را گردن زد، و به دار کرد، و باقی را برده کرد، به نام اسد بن عبد الله، و به نزدیک او فرستاد به خراسان؛ و هیچکس از این قوم از اسلام بر نگشت، و هر که ماند بر اسلام ماند، و این قوم را اسد بن عبد الله از اسلام باز نداشت، و چون طغشاده بخارخدات بمرد، آن قوم به بخارا باز آمدند، و الله اعلم.
ذکر نصر سیار و مقتل طغشاده
در همین سال صد و شصت و شش بود که اسد بن عبد الله بمرد، و هشام بن عبد الملک بن مروان، نصر سیار را به خراسان امیر گردانید، و منشور خراسان به وی فرستاد. چون او به ما وراء النهر آمد، و با ترکان غزات کرد، و فرغانه را بگشاد، و ایشان را پراکنده کرد، به سمرقند باز آمد. چون به سمرقند رسید، طغشاده بخارخدات به نزدیک او رفت، و نصر او را اکرامی کرد، و حرمت داشتی که دختر او را خواسته بود. طغشاده ضیاع خنبون علیا که کار یک علویان گویند به وی داده بود. چون طغشاده به نزدیک نصر سیار آمد، نصر سیار بر در سرای خود نشسته بود، و ماه رمضان بود، و وقت آفتاب فروشدن، و نصر سیار با [طغشاده] بخارخدات سخن میگفت، [که] دو دهقان از بخارا بیامدند، هر دو از خویشان بخارخدات بودند، و هر دو بر دست نصر سیار اسلام آورده بودند، و بزرگزادگان بودند، هر دو در پیش نصر سیار از بخارخدات تظلم کردند، و گفتند که بخارخدات دیههای ما را غصب کردهاست، و امیر بخارا و اصل بن عمرو در آنجا حاضر بود، از وی نیز داد خواستند، و گفتند این هر دو دست یکی کردهاند، و ملکهای مردمان میگیرند، و طغشاده با نصر سیار نرم نرم سخن میگفت، ایشان گمان بردند که طغشاده از نصر سیار در میخواهد تا ایشان را بکشد، ایشان عزم کردند و گفتند با یک دیگر که بخارخدات چون ما را خواهد کشتن، باری دل خود خوش کنیم. طغشاده گفت با نصر سیار که این هر دو تن بر دست تو ایمان آوردهاند. ای امیر بر میان ایشان خنجرها چراست. نصر سیار گفت ایشان را که این خنجرها چرا بر میان میدارید، ایشان گفتند میان ما و میان بخارخدات عداوت است، ما خویشتن بر وی ایمن نمیداریم. نصر سیار هارون بن سیاوش را فرمود، تا خنجرها را از میان ایشان بگشاد، و امیر بر ایشان روی ترش کرد، آن هر دو دهقان دورتر شدند، و تدبیر کشتن ایشان کردند، نصر سیار به نماز برخاست، و اقامت کرد، و امامی کرد، و نماز بگذارد، و بخارخدات بر کرسی نشسته بود، نماز نگذارد، از آنکه هنوز در سر کافر بود. چون نصر سیار از نماز فارغ شد، به سرا پرده اندر آمد، و طغشاده را بخواند، و طغشاده را بر در سرای، پای اندر لغزید، و بیفتاد. یکی از آن دو دهقان بدوید و کاردی بزد بر شکم بخارخدات و شکم او را بدرانید؛ و آن دیگر به واصل اندر رسید، و وی هنوز اندر نماز بود، دشنه اندر شکم واصل زد، واصل چون او را بدید نیز شمشیر بزد، و سر آن دهقان را بینداخت؛ و هر دو به یکبار مردند، و آنکه بخارخدات را کارد زده بود نصر سیار فرمود تا او را بکشتند. در حال بخارخدات را به سراپرده بردند، و نصر سیار او را بر بالین خود بنشاند، و تکیه داد؛ و قریحه طبیب را بخواند، و فرمود تا معالجت او کند، و بخارخدات وصیت میکرد، و یک ساعت بود بمرد. چاکران او در آمدند، و گوشت از وی جدا کردند، و استخوانهای او را به بخارا آوردند. وی سی و دو سال پادشاه بود. نصر سیار بر واصل عمرو نماز کرده، اندر سراپرده خویش گور کردش؛ و پسر طغشاده را به بخارخداتی نشاند، و خالد بن جنید را به بخارا به امیری نشاند؛ و الله اعلم.
ذکر شریک بن شیخ المهری
مردی بود از عرب به بخارا باشیده، و مردی مبارز بود، و مذهب شیعه داشتی، و مردمان را دعوت کردی به خلافت فرزندان امیر المؤمنین علی رضی الله عنه، و گفتی ما از رنج مروانیان اکنون خلاص یافتیم، ما را رنج آل عباس نمیباید. فرزندان پیغمبر باید که خلیفه پیغامبر بود. خلقی عظیم به وی گرد آمدند، و امیر بخارا عبد الجبار بن شعیب بود، و با وی بیعت کرد؛ و امیر خوارزم، عبد الملک بن هرثمه با وی بیعت کرد؛ و اتفاق کردند، و امیر برزم مخلد بن حسین با وی بیعت کرد؛ و پذیرفتند که این دعوت آشکار کنیم، و هر کس که پیش آید با او حرب کنیم. این خبر به ابو مسلم رسید، او زیاد بن صالح را با ده هزار مرد به بخارا فرستاد، و بفرمود که چون به آموی رسی صبر کنی، و جاسوسان بفرستی، تا از احوال شریک خارجی خبر دهند، و به احتیاط به بخارا روی، و ابو مسلم رحمه الله از مرو بیرون آمد، و از راه آموی به یک منزل به کشمیز لشکرگاه زد، و از هر جانب لشکر خود گرد کرده، زیاد ابن صالح را گفت من آن جایم، اگر ترا لشکر حاجت باشد خبر ده تا بفرستم.
زیاد به بخارا آمد، و لشکرگاه زد، و شریک بن شیخ با لشکری عظیم بر در بخارا لشکرگاه زد، و جمله اهل بخارا با وی اتفاق کردند به حرب [زیاد بن صالح و] ابو مسلم؛ و مدّت سی و هفت روز حرب کردند، و هیچ روز نبود الّا ظفر مر شیخ را بودی، و هر روز بسیاری از لشکر زیاد بن صالح کشته شدی، و اسیر گشتی تا سلیمان قریشی مولای حیان نبطی با پانصد مرد به در شهر رفت. حمزة الهمدانی از شهر بخارا بیرون آمد در مقابله او، و سلیمان چهار صد مرد در کمین نهاده بود، و خود با صد مرد پیش حرب حمزة الهمدانی آمده. حمزه پنداشت که مردش همین قدر بیش نیست، پیشتر آمد، و حرب کرد، و آن چهار صد مرد از کمین بیرون آمدند و خلقی بسیار را هلاک کردند، و باقی به شهر اندر بگریختند؛ و قتیبة بن طغشاده بخارخدات با ده هزار مرد بیامد، و علامت سپاه آشکارا کرد، و با زیاد بن صالح جنگ در پیوست، و بفرمود تا در کوشکها بگشادند، و بر در شهر بخارا هفتصد کوشک بود، اهل کوشکها را بفرمود تا علامت سپاه آشکارا کردند، و در این کوشکها مردم بیش از آن بودند که در شهر، و لیکن در شهر بود با اهل شهر، و در کوشکها از عرب کس نبود؛ و بخارخدات بفرمود اهل روستا و اهل کوشکها را با لشکر شریک درها بسته دارند، و طعام و علف ندهند؛ و فرمود تا طعام و علف به لشگرگاه زیاد برند؛ و به هر طریقی کار بر لشکر شریک سخت کردند، تا لشکر به تنگ اندر ماندند، و گرسنه شدند، و ستوران ایشان علف نیافتند، و از کار فروماندند. تدبیر کردند، اتفاق بر آن افتاد که بر در [دروازه] شهر نزدیکتر روند، تا از شهر طعام و علف بیرون آرند، و شهر را پس پشت کنند، و روی سوی خصم کنند، و از شهر نیز لشکر دیگر با ایشان یار شود، و لیکن به روز نتوانستند رفتن، از بهر آنکه لشکرگاه زیاد، و بخارخدات بر راه بود. به شب رفتند، تا رسیدند به یک فرسنگی شهر، زیاد خبر یافت بیرون آمد، و راه بر ایشان بگرفت، و هم حرب در بند کردند سخت؛ و هزیمت بر لشکر زیاد و بخارخدات افتاد.
بخارخدات گفت صواب آن است که بر ساقه لشکر زنیم، که اگر ما پیش ایشان بیرون آییم جائی را بزنند و کار بر ما دشوار شود؛ و چون بر ساقه زنیم مقدمه ایشان خویش را به شهر افکند باشد، به تعجیل باز گردند، و به حرب بایستند، و مصلحت ما بر آید. پس همچنین کردند، و بماندند تا بعضی برفتند، آنگاه بر ساقه زدند، و حرب در گرفتند و حرب میکردند و میرفتند تا به نو کنده رسیدند.
بخارخدات زیاد بن صالح را گفت این قوم گرسنهاند، و امسال ایشان انگور و خربزه ندیدهاند و نخوردهاند. چون به نوکنده رسند بمانیم، تا ایشان خویشتن را به انگور و خربزه مشغول کنند، و مقدمه ایشان به شهر رسیده بود، آنگاه بر ایشان زنیم.
چون به نوکنده رسیدند پراکنده شدند به طلب انگور و خربزه و میوه، و مقدمه به شهر رسیده بودند، آنگاه بخارخدات و زیاد بر ایشان زدند، و حمله کردند، و خلقی عظیم را بکشتند، و باقی به هزیمت شدند؛ و در این میان شریک بن شیخ که صاحب الدعوه آن قوم بود از اسب بیفتاد و کشته شد.
و زیاد بن صالح به در ماخ که حالا مسجد مغاک خوانند فرود آمد اندر لب رود، و بفرمود تا آتش اندر شهر زدند، و سه شبانه روز شهر بسوخت؛ و منادی فرمود که هر که بیرون آید او را امان دهند؛ و زیاد لشکر را از شهر دورتر مانده بود که ایشان بیرون آیند، و پسر شریک و یکی از کلانتران لشکرش در این شب بر در شهر رسیدند، هر دو را بگرفتند، و به نزدیک زیاد بردند، فرمود تا هر دو را بردار کردند؛ و دیگر بار مردم شهر بددل گشتند، و بدین منادی بیرون نیامدند، از بعد سه روز زیاد بر در شهر آمد؛ و به کوشک بخارخدات که بر در حصار بود به ریگستان فرود آمد؛ و فرمود تا لشکر به در شهر رفتند، و باز حرب در پیوستند، و حرب میکردند، و تکبیر میگفتند، چنانکه زمین میلرزید، و حرب سخت شد، و تنی چند از معروفان بیرون آمدند، و به در عطاران حرب شد؛ و بسیار کس از اهل شهر کشته شدند؛ و زیاد بفرمود تا هر که را از شهر بگرفتند، بر در شهر بردار کردند، و عاقبت شهر را بگرفتند؛ و چون زیاد از کار بخارا دل فارغ کرد به جانب سمرقند رفت، و آنجا او را حربها افتاد، و باز به جانب خراسان رفت، و الله اعلم.
ذکر خروج مقنع و اتباع او از سفیدجامگان
احمد بن محمد بن نصر چنین گوید که محمد بن جعفر اندر کتاب این فصل را آوردهاست، لیکن ناتمام، و ابراهیم که صاحب اخبار مقنع است، و محمد بن جریر الطبری آوردهاست که مقنع مردی بود از اهل روستای مرو، از دیهی که آنرا کازه خوانند، و نام او هاشم بن حکیم بود، و وی در اول گازرگری کردی، و بعد از آن به علم آموختن مشغول شدی؛ و از هر جنسی علم بحاصل کرد، و مشعبدی و علم نیز نجات و طلسمات بیاموخت و شعبده نیک دانسته، دعوی نبوّت نیز میکرد، و مهدی بن منصورش هلاک کرد، در سنه صد و شصت و هفت از هجرت؛ و بغایت زیرک بود، و کتابهای بسیار از علم پیشینیان خوانده بود، و در جادوئی بغایت استاد شده بود؛ و پدر او را حکیم نام بود، و سرهنگی بود از سرهنگان امیر خراسان به روزگار ابو جعفر دوانقی؛ و از بلخ بود، و او را مقنع بدان خواندهاند که سر و روی خویش پوشیده داشتی، از آنکه بغایت زشت بود و سرش کل بود، و یک چشمش کور بود، و پیوسته مقنعه سبز بر سر و روی [خود] داشتی؛ و این مقنع به روزگار ابو مسلم صاحب الدعوة [العباسیه] سرهنگی بود از سرهنگان خراسان، و وزیر عبد الجبار ازدی شد؛ و وی دعوی نبوّت کرد، و مدّتی بر این بود؛ و ابو جعفر دوانقی او را کس فرستاد و از مرو به بغداد برد، و زندان کرد سالها، از بعد آن چون خلاص یافت به مرو باز آمد، و مردمان را گرد کرد، و گفت دانید که من کیستم، مردمان گفتند: تو هاشم بن حکیمی، گفت غلط کردهاید، من خدای شمایم، و خدای همه عالم. خاکش بر دهان و گفت من خود را به هر کدام نام خواهم خوانم، و گفت من آنم که خود را به صورت آدم به خلق نمودم، و باز به صورت نوح، و باز به صورت ابراهیم، و باز به صورت موسی، و باز به صورت عیسی، و باز به صورت محمد [مصطفی] صلّی الله علیه وآله وسلّم و سلم، و باز به صورت ابو مسلم، و باز به این صورت که میبینید. مردمان گفتند دیگران دعوی پیغمبری کردند، تو دعوی خدائی میکنی، گفت ایشان نفسانی بودند من روحانیام، که اندر ایشان بودم، و مرا این قدرت هست که خود را به هر صورت که خواهم بنمایم؛ و نامهها نوشت به هر ولایتی، و به داعیان خویش داد و اندر نامه چنین نوشت که: بسم الله الرحمن الرحیم، من هاشم بن حکیم سید السادات الی فلان بن فلان الحمد للّه الذی لا اله الا هو، اله آدم و نوح و ابراهیم و عیسی و موسی و محمد و ابو مسلم، ثم ان للمقنع القدرة و السلطان و العزة و البرهان. به من گروید، و بدانید که پادشاهی مراست. علیه اللعنه، و عزّ و کردگاری مراست و جز من خدای دیگر نیست. خاکش به دهان، و هر کس که به من گرود بهشت او راست، و هر که نگرود دوزخ او راست هنوز به مرو بود و داعیان به هر جای بیرون کرد، و بسیار خلق را از راه دین بیرون برد.
و به مرو مردی بود از عرب نام او عبد الله بن عمرو، به وی بگروید، و دختر خود به وی داد به زنی، و این عبد الله از جیحون بگذشت، و به نخشب و به کش آمد، و هر جای خلق را دعوت کردی به دین مقنع، علیه اللعنه؛ و خلق بسیار را از راه ببرد، و اندر کش و روستای کش بیشتر بودند، و نخستین دیهی که به دین مقنع در آمدند، و دین او ظاهر کردند، دیهی بود در کش، نام آن دیهه سوبخ، و مهتر ایشان عمر سوبخی بود، ایشان خروج کردند، و امیر ایشان مردی بود از عرب پارسا، وی را بکشتند؛ و اندر سغد اغلب دیهها به دین مقنع در آمدند، و از دیههای بخارا بسیار کافر شدند، و کفر آشکارا کردند، و این فتنه عظیم شد، و بلا بر مسلمانان سخت شد، کاروانها میزدند، و دیهها غارت میکردند، و بسیار خرابی میکردند؛ و [سبب رفتن مقنع به ما وراء النهر این بود که چون] خبر مقنع به خراسان فاش شد، حمید بن قحطبه که امیر خراسان بود، فرمود که او را بند کنند، او بگریخت از دیهه خویش، و پنهان میبود، چندانکه او را معلوم شد که به ولایت ما وراء النهر خلقی عظیم به دین وی گرد آمدهاند، و دین وی آشکارا کردند، قصد کرد از جیحون بگذرد. امیر خراسان فرموده بود، تا بر لب جیحون نگهبانان او را نگاه دارند، و پیوسته صد سوار بر لب جیحون بر میآمدند و فرود میآمدند، تا اگر بگذرد او را بگیرند. وی با سی و شش تن بر لب جیحون آمد و عمد ساخت، و از جیحون بگذشت، و به ولایت کش رفت؛ و آن ولایت او را مسلم شد، و خلق بر وی رغبت کردند، و بر کوه سام حصاری بود بغایت استوار، و اندر وی آب روان، و درختان و کشاورزان، و حصار دیگر از این استوارتر، آنرا فرمود تا عمارت کردند، و مال بسیار و نعمت بیشمار آنجا جمع کرد، و نگاهبانان نشاند و سفید جامگان بسیار شدند، و مسلمانان اندر کار ایشان عاجز شدند، و نفیر به بغداد رسید، و خلیفه مهدی بود اندر آن روزگار، تنگدل شد؛ و بسیار لشکرها فرستاد به حرب وی، و به آخر خود آمد به نشابور به دفع آن فتنه؛ و میترسید و بیم آن بود که اسلام خراب شود، و دین مقنع همه جهان بگیرد؛ و مقنع ترکان را بخواند، و خون و مال مسلمانان بر ایشان مباح گردانید؛ و از ترکستان لشکرهای بسیار به طمع غارت بیامدند، و ولایتها غارت میکردند، و زنان و فرزندان مسلمانان اسیر میبردند، و میکشتند؛ و به بخارا نخستین پدید آمدند، گروه سپید جامگان که از بیعت کرده مقنع بودند، به دیهی رفتند که آنرا نمجکت خوانند، و به شب به مسجد اندر آمدند، و مؤذن را با پانزده تن بکشتند، و همه اهل دیهه را بکشتند، و این در سال صد و پنجاه و نه بود؛ و امیر بخارا حسین بن معاذ بود، و از مهتران طایفه مقنع مردی بود از اهل بخارا، نام او حکیم احمد، و با وی سه سرهنگ دیگر بودند، نام یکی خشوی، و دوم باغی، و این هر دو از کوشک فضیل بودند، و نام سیوم کردک بود از دهه غجدوان؛ و این هر سه مرد مبارز بودند، و عیار و رونده و طرار.
چون اهل دیهه را بکشتند، و خبر به شهر رسید، اهل بخارا جمع شدند، به نزدیک امیر رفتند، و گفتند هر آینه ما را با این سپید جامگان حرب میباید کرد.
حسین ابن معاذ با لشکر خویش و قاضی بخارا عامر بن عمران، با اهل بخارا بیرون آمدند. در ماه رجب سال بر صد و پنجاه و نه رفتند تا به دیهه نرشخ، و حالا [دیهه] نرجق گویند؛ و در مقابله ایشان لشکرگاه زدند. قاضی بخارا گفت ما ایشان را به دین حق خوانیم، ما را با ایشان حرب نشاید کردن، پس قاضی با اهل صلاح به دیهه اندر آمدند، تا ایشان را به دین حق خوانند. ایشان گفتند ما اینها که شما گوئید ندانیم، هر روز کفر زیادت کردند؛ و نصیحت نپذیرفتند، آنگاه جنگ اندر پیوستند؛ و نخستین کسی که با ایشان حمله کرد مردی بود از عرب، نام او نعیم بن سهل، بسیار حرب کرد؛ و چندین کس را بکشت و به آخر کشته شد، و هزیمت بر سپید جامگان افتاد؛ و هفتصد مرد از ایشان کشته شد، دیگران بگریختند، و آن روز به آخر رسید، چون بامداد شد، رسول فرستادند، و امان خواستند، و گفتند ما مسلمان شدیم، با ایشان صلح کردند؛ و صلح نامه نوشتند؛ و شرطها کردند که بیش راه نزنند، و مسلمانان را نکشند، و پراکنده شوند به دیهههای خویش، و امیر خویش را اطاعت دارند، و عهدهای خدای و رسول خدای استوار کردند، و همه اعیان شهر بر آن صلح نامه خطها نوشتند؛ و چون مسلمانان باز گشتند، ایشان نیز از آن عهد باز گشتند، و باز به راه زدن مشغول شدند، و مسلمانان را میکشتند، و کشتهای سبز سر کشیده را به حصار نرشخ اندر میآوردند، و کار بر مسلمانان سخت شد.
مهدی که خلیفه بود وزیر خود جبرئیل بن یحیی را به حرب مقنع فرستاد، و او به بخارا آمد، و به دروازه سمرقند لشکرگاه زد، تا به حرب مقنع رود، حسین بن معاذ نزدیک او رفت، و گفت تو مرا به حرب سپید جامگان یاری ده تا چون از این کار فارغ گردیم با تو به حرب مقنع رویم، جبرئیل اجابت کرد و لشکر برداشت، و برفت تا به دیهه نرشخ، و بفرمود تا برگرد دیهه خندق کندند، و اندرون خندق لشکرگاه زدند، و بفرمود تا لشکر به هوش باشند، تا سفید جامگان بیرون نیایند، و بر ما شباخون نزنند، و همچنان آمد که او گفت، شب نخست بیرون آمدند و بر ایشان [شبیخون] زدند، و بسیار ویرانی کردند، چون حسین بن معاذ که امیر بخارا بود چنان بدید، بسیار لطف کرد جبرئیل را، و گفت تا به بخارا باشد و به کش نرود، چندانکه این شغل تمام شود، جبرئیل حرب پیوست، و چهار ماه پیوسته حرب کردند، بامداد و شبانگاه، و هیچ روز نبود الا ظفر سپید جامگان را بودی، مسلمانان بیچاره شدند، تدبیر جستند. مالک بن فارم گفت من تدبیر بگویم، بفرمود تا جوئی کندند از لشگرگاه تا به دیوار حصار، مردمان با سلاح آنجا [اندر] فرستاد، و بفرمود تا هر چه میکندند، به چوب و نی و خاک استوار میکردند، و میپوشانیدند تا به زیر دیوار حصار برسیدند، و مقدار پنجاه گز جای سوراخ کردند با ستونها استوار میکردند.
چون پنجاه گز جای برکنده شد، آنرا پرهیزم کردند، و نفط بزدند، و آتش اندر زدند، تا آن ستونها بسوزد، و دیوار حصار بیفتد، آتش عمل نکرد، از بهر آنکه آتش را باد باید تا عمل کند، و اندر حصار آنجا باد [را] راه نبود، منجنیقها بنهادند، و راست کردند بر آن برج که زیر او آکنده بود، سنگها انداختند، حفره شد، و باد راه یافت، و آتش کار کرد، و آن ستونها بسوخت، و مقدار پنجاه گز بیفتاد؛ و مسلمانان شمشیر اندر نهادند، و بسیار کس را بکشتند؛ و باقی امان خواستند؛ و باز عهد کردند بر همان جمله که اول کرده بودند، که مسلمانان را نرنجانند، و به دیههای خویش بازروند، و مهتران ایشان را به نزدیک خلیفه فرستند، و سلاح با خود ندارند، بدین شرطها عهد کردند، و بیرون آمدند و از خندق بگذشتند، و نهان سلاح با خود داشتند؛ و مهتر ایشان حکیم را جبرئیل به عباس پسر خود سپرد، و گفت که وی را به سرا پرده بنشان، و پنهان وی را بکش، و ایشان امتثال امر او کردند، به سراپرده بردند، و ایشان از دور ایستاده بودند و جبرئیل به سراپرده رفت، سپید جامگان خشوی را که یار حکیم بود فرستادند، و جبرئیل را گفتند ما بیحکیم نرویم، و خشوی موزههای نو پوشیده بود، و این سخن میگفت، که عباس پسر جبرئیل آمد، و گفت که حکیم را کشتم.
جبرئیل فرمود تا خشوی را از اسب فرو کشیدند، و در حال بکشتند. سپیدجامگان بانگ برآوردند، و سلاح بیرون کردند، و جنگ شد، جبرئیل بفرمود تا لشکرها همه سوار شدند؛ و حرب اندر پیوستند از آن قویتر که بود، حربهای سخت کردند، تا دیگر باره به هزیمت شدند، و خلقی بسیار از ایشان کشته شدند، و آنکه ماند بگریخت؛ و خاوند دیهه نرشخ زنی بود، شوی او را شرف نام بود، و او سرهنگ ابو مسلم بود، و ابو مسلم رحمه الله او را کشته بود، این زن را به نزدیک جبرئیل آوردند، و با وی یکی پسر عم نابینا بود بهغایت پلید و بد کار.
جبرئیل آن زن را گفت که ابو مسلم را بحل کن، او گفت ابو مسلم پدر مسلمانان را گویند، و او پدر مسلمانان نیست که شوهر مرا کشتهاست، جبرئیل فرمود تا آن زن را از میان بدو نیم زدند، و پسر عم او را نیز کشتند، و کردک به نزدیک مقنع رفت، و باغی که هم از ایشان بود در حرب کشته شد؛ و جبرئیل سرهای ایشان را به سغد برد، تا دل سپید جامگان سغد بشکند؛ و اهل سغد را امیری شده بود از نقیبان مقنع نام او سغدیان، اهل سغد با وی اتفاق کردند، و جبرئیل را با اهل سغد حربهای بسیار اتفاق افتاد، و به آخر مردی از اهل بخارا این سغدیان را بکشت، و آن قوم پراکنده شدند، و جبرئیل از آنجا به سمرقند رفت، و با ترکان و سفید جامگان او را حربهای بسیار افتاد، و با امیر خراسان معاذ بن مسلم شد، سال بر صد و شصت و یک بود که به مرو آمد و از آنجا کار ساخت، و به بیابان آموی فرو رفت. چون به بخارا رسید، از اهل بخارا دهقانان مردان حرب جمع کردند، پانصد و هفتاد هزار مرد جمع شد، معاذ بن مسلم فرمود تا آلتهای حرب بسیار ساخته کردند، و سه هزار مرد کاری را با تیشهها و بیلها و کوزها و تبرها، و از هر جنس صناعت و ران که اندر لشکر بکار آیند مهیا کرد؛ و منجنیقها و عرادهها بساخت، و به نیکوترین تعبیه روی به سوی سغد نهاد؛ و در سغد سپید جامگان بسیار بودند، و لشکر ترک بسیار آمده بود، و امیر هری ازهری ده هزار گوسفند آورده بود، و با خود همی برد. معاذ بن مسلم او را گفت اینجا ترکان ما را خصمان نزدیکاند، و ایشان را به گوسفند رغبت بسیار باشد، این گوسفندان را به بخارا بمان، یا به من بفروش تا به لشکر قسمت کنم، راضی نشد.
خیلی از ترکان بر آمدند، و بتاختند، و جمله گوسفندان را ببردند، اندر منزلی که میان اربنجن و زرماز است، لشکر در عقب ایشان رفتند، ایشان را نیز بعضی بکشتند، و بعضی به هزیمت باز آمدند، و معاذ بن مسلم به سغد و سمرقند رفت، و با ترکان و سپید جامگان حربهای بسیار کرد، تا مدت دو سال گاه ظفر او را بود، و گاه خصم او را، و بعد دو سال عفو خواست، و امیر خراسان مسیب بن زهیر الضبی شد به مرو، در تاریخ جمادی الاول سال بر صد و شصت و سه در ماه رجب به بخارا آمد؛ و امیر بخارا جنید بن خالد بود، او را امیر خراسان به خوارزم فرستاد، و به بخارا سرهنگی از سرهنگان مقنع بود، کولارتکین نام، با لشکر و حشم ساخته، با او حربها کرد.
حکایت محمد بن جعفر آوردهاست که پنجاه هزار تن از لشکر مقنع از اهل ما وراء النهر از ترک و غیره به در حصار مقنع جمع شدند، و سجده و زاری کردند، و از وی دیدار خواستند، هیچ جواب نیافتند، الحاح کردند، و گفتند باز نگردیم تا دیدار خداوند خویش را نبینیم. غلامی بود او را حاجب نام، مقنع او را گفت: بگوی بندگان مرا خاکش به دهان که موسی از من دیدار خواست ننمودم که طاقت نداشت، و هر که بیند مرا طاقت ندارد، و در حال بمیرد. ایشان تضرّع و خواهش زیادت کردند، و گفتند ما دیدار خواهیم، اگر بمیریم روا باشد، وی ایشان را وعده کرد، که فلان روز بیائید تا شما را دیدار نمایم. پس بفرمود تا آن زنان که با او در حصار بودند، صد زن بودند از دختران دهقانان سغد و کش و نخشب که با خود میداشت؛ و آنرا عادت آن بود که هر کجا زنی با جمال بود، او را نشان دادندی، وی آنرا بیاوردی، و با خود بداشتی، و در حصار با وی هیچ کس نبودی مگر این زنان، و این غلام خاص و آنچه حاجت ایشان بودی از خوردنی هر روز یکبار در حصار بگشادی، و از بیرون سو و کیلی بودی آنچه بایستی آماده کردی، و غلام از وی بخواستی، و به حصار اندر آوردی، و باز در حصار بر بستی تا به روز دیگر.
هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعه سبزی بر روی خویش داشتی، پس وی آن زنان را بفرمود تا هر زنی آئینهای بگیرند، و به بام حصار برآیند، و برابر یک دیگر میدارند، بدان وقت که نور آفتاب به زمین افتاده بود، و جمله آئینها به دست گیرند و برابر دارند بیتفاوت. خلق جمع شده بودند، چون آفتاب بر آن آئینها بتافت، از شعاع آن آئینها آن حوالی پر نور شد. آنگاه آن غلام را گفت بگوی مر بندگان مرا، که خدای روی خویش به شما مینماید، بنگرید، چون بدیدند همه جهان [را] پر نور دیدند، بترسیدند، و همه به یکبار سجده کردند، و گفتند خداوندا این قدرت و عظمت که دیدیم بس باشد، اگر زیادت از این بینیم زهرههای ما بدرد، و همچنان در سجده میبودند تا مقنع فرمود آن غلام را که بگوی بندگان مرا تا سرها از سجده بردارند، که خدای شما از شما خشنود است، و گناهان شما را آمرزید. آن قوم سر از سجده برداشتند، با ترس و بیم، آنگاه گفت همه ولایتها بر شما مباح کردم، و هر که به من نگرود خون و مال و فرزندان او بر شما حلال است. خاکش به دهان و آن قوم از آنجا روی به غارت آوردند؛ و آن قوم بر دیگران فخر میکردند، و میگفتند ما خدای را دیدیم.
سبب هلاک شدن مقنع
ویرایشسعید شخصی را که امیر هرات بود به در حصار فرستاد، وی بنشست با لشکر بسیار، و خانها و گرمابها بنا کردند، و تابستان و زمستان آنجا باشیدند.
و اندر حصار چشمه آب بود، و درختان و کشاورزی، و خاصگان وی اندر حصار بودندی؛ و سپهسالاران با لشکری قوی؛ و اندر حصار حصار دیگری بود بر سر کوه، و هیچ کس را بدان حصار راه نبودی، وی با آن زنان در حصار میبود؛ و عادت وی آن بود که هر روزی طعام بخوردی با آن زنان، و به شراب نشستی، و با ایشان شراب خوردی، و چهارده سال برین کار وی بر آمد.
چون امیر هرات کار بر وی تنگ کرد، و لشکرهای وی پراکنده شد، این سپهسالار که در حصار بود در حصار بگشاد، و به طاعت بیرون آمد، و اسلام پذیرفت، مسلمانان حصار بگرفتند. مقنع دانست که حصار اندرون را نتواند داشتن.
محمد بن جعفر روایت کردهاست، از ابو علی محمد بن هارون که از دهقانان کش بود، و گفت که جده من از جمله خاتونان بودهاست که مقنع از بهر خویش گرفته بود، و در حصار میداشت، و میگفت: روزی مقنع زنان را بنشاند به طعام و شراب بر عادت خویش، و اندر شراب زهر کرد، و هر زنی را یک قدح خاص فرمود، و گفت چون من قدح خویش بخورم شما باید که جمله قدح خویش بخورید. پس همه خوردند، و من نخوردم و در گریبان خود ریختم، و وی ندانست؛ و همه زنان بیفتادند، و بمردند؛ و من نیز خویشتن در میان ایشان انداختم، و خویشتن را مرده ساختم، و وی از حال من ندانست، پس مقنع برخاست و نگاه کرد، و همه زنان را مرده دید، نزدیک غلام خود رفت، و شمشیر بزد، و سروی برداشت؛ و فرموده بود تا سه روز باز تنور تفتانیده بودند، به نزدیک آن تنور رفت، و جامه بیرون کرد، و خویشتن را در تنور انداخت، و دودی برآمد، من به نزدیک آن تنور رفتم، از او هیچ اثری ندیدم، و هیچکس در حصار زنده نبود؛ و سبب [خود را] سوختن وی آن بود، که پیوسته گفتی که چون بندگان من عاصی شوند، من به آسمان روم، و از آنجا فرشتگان آرم، و ایشان را قهر کنم.
وی خود را از آن جهت سوخت تا خلق گویند که او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد، و ما را از آسمان نصرت دهد، و دین او در جهان بماند. پس آن زن در حصار بگشاد، و سعید حرشی در آمد، و آن خزینه برداشت.
احمد بن محمد بن نصر گوید هنوز آن قوم ماندهاند در ولایت کش و نخشب، و بعضی از دیههای بخارا، چون کوشک عمر، و کوشک خشتوان، و دیهه رزماز، و ایشان خود از مقنع هیچ خبر ندارند، و بر همان دین ویاند، و مذهب ایشان آن است که نماز نگذارند، و روزه ندارند، و غسل جنابت نکنند، و لیکن به امانت باشند، و این همه احوال از مسلمانان پنهان دادند، و دعوی مسلمانی کنند؛ و چنین گویند که ایشان زنان خویش را به یک دیگر مباح دارند، و گویند زن همچو گل است، هر که بوید از وی هیچ کم نشود؛ و چون مردی به نزدیک زنی اندر آید به خلوت، علامتی بر در خانه بماند، که چون شوی این زن برسد، بداند که این زن با مردی در خانهاست باز گردد، و چون این مرد فارغ شود، وی به خانه خویش اندر آید، و ایشان را رئیسی بود اندر هر دیهی، که ایشان به فرمان وی باشند.
حکایت چنین گویند که ایشان را در هر دیهی مردی باشد که اندر آن دیهه هر که زن بکر خواهد گرفت اول بکارت او آن مرد زائل کند، از بعد آن به شوی تسلیم کند.
احمد بن محمد بن نصر گوید: سؤال کردم از پیران روستا که اندر این چه معنی است که این نعمتی بدین بزرگی را بدین یک تن ماندهاند، و دیگران خویش را محروم گردانیدهاند. گفتند رسم ایشان این است که هر کودکی که نورسیده شود، تا آنگاه که زنی به زنی کند، حاجت خویش بدین مرد روا کند؛ و قصاص او آن است که شب اول زن خویش را به وی ماند، و چون آن مرد پیر گردد، دیگری به جای وی نصب کنند، و پیوسته مردان این دیهه با این مرد این معامله میکنند، و نام این شخص که این شغل کند ثکانه خوانند، و لیکن به حقیقت این حال واقف نگشتم. این حکایت از پیران کهنه روستا شنیدم و از آن جماعت که در دیههای ایشاناند. اللهم اعصمنا منه.
ذکر بدایت ولایت آل سامان رحمهم الله
ویرایشپیش از این یاد کرده شده بود که سامانخدات را پسری بود اسد نام کرد، از دوستی اسد بن عبد الله القسری؛ و اسد را چهار پسر بود: نوح و احمد و یحیی و الیاس؛ و چون رافع بن لیث خروج کرد بر هارون الرشید، و سمرقند بگرفت، هارون الرشید هرثمة بن اعین را به حرب وی فرستاد، و رافع سمرقند را حصار کرد. هرثمه در کار وی عاجز شد. مأمون با هارون الرشید به خراسان آمده بود، به سبب همین حادثه؛ و دل هارون بهغایت مشغول بود بدین کار، مأمون نامهای کرد به فرزندان اسد، و بفرمود تا هرثمه را در حرب رافع یاری دهند، و فرزندان اسد رافع را بدان داشتند تا با هرثمه صلح کرد؛ و میان ایشان مصاهرت کردند، و دل هارون از آن کار فارغ گشت، و خطر آن بود که رافع همه خراسان بگرفتی؛ و این کار به نزدیک مأمون نیک در موقع افتاد؛ و در این سفر هارون به طوس وفات یافت؛ و چون خلافت به مأمون رسید غسان بن عباد امیر خراسان شد. مأمون وی را فرمود تا فرزندان اسد بن سامانخدات را ولایت دهد، از شهرهای خراسان. هر یکی را شهری معتبر داد، در حق آنچه کرده بود؛ و غسان بن عباد نوح بن اسد را به سمرقند امیر کرد، و احمد بن اسد را به مرو امیر کرد، و این در سال دویست و دو بود.
و چون غسان از خراسان معزول شد، طاهر بن الحسین امیر خراسان شد، و این ولایتها بر ایشان مقرر داشت، و نوح بن اسد را که بزرگتر بود خلعت داد، و وی به سمرقند میبود تا از دنیا برفت. برادر خویش احمد بن اسد را خلیفه کرد؛ و این احمد بن اسد مردی بود عالم و پارسا و به سمرقند میبود، تا از دنیا برفت، پسر خویش را خلیفه کرد، نصر بن احمد بن اسد را. چون به جای پدر بنشست از خلیفه واثق باللّه منشور اعمال ما وراء النهر برسید به نام وی، به تاریخ روز شنبه غره ماه مبارک رمضان سال بر دویست و پنجاه و یک بود.
تا میانه ص ۱۲۳